سَـــبیل

سَـــبیل؛ راهی است برای به اشتراک گذاشتن دغدغه ها و پرسشهای فکری، مذهبی، سیاسی و فرهنگی بنده، محمد دهداری.


۷ مطلب با موضوع «گاهنوشت» ثبت شده است

تجارب نزدیک به مرگ غیرمسلمانان و «مسئله نجات»

محمد دهداری، يكشنبه، ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۳۴ ق.ظ، ۰ نظر

برنامه زندگی پس از زندگی که در ماه رمضان گذشته مخاطبان زیادی را به خود جلب نموده بود علاوه بر منتقدان روشنفکرمآب و بعضا مادی گرا منتقدانی نیز از قشر مذهبی و متدینین داشت. از جمله انتقاداتی که این نوع افراد به برنامه مذکور داشتند مربوط می شد به نمایش تجربه گرانی از ادیان و مذاهب دیگر که از قضا مشاهدات مثبتی از عالم پس از مرگ داشته اند.

این امر موجب ایجاد هراسی در برخی متدینین شده بود مبنی بر اینکه مبادا مخاطبین با دیدن این بخش های برنامه مذکور، در خاتمیت دین اسلام و منحصر بودن حقانیت در آن تردید نمایند. و به قولی موجب ترویج عقاید تکثرگرایانه و تایید تفکر پلورالیزم دینی گردد. لیکن باید گفت این هراس در واقع ناشی از جهل نسبت به نظر اسلام در خصوص دو مسئله‌ کلامی بسیار مهم یعنی «مسئله حقانیت ادیان» و «مسئله نجات پس از مرگ» است.

«مسئله نجات» و تمایز آن از مقوله «حقانیت ادیان» پاسخ بسیاری از شبهات این روزهای انسانِ مدرنِ دین مدار، در فضای حقیقی و مجازی است. شبهاتی از این دست که آیا میان هشت میلیارد نفر انسان روی کره زمین، فقط ما اهل نجات و سعادت اخروی هستیم؟ یا اینکه آیا خداوند همه این جمعیت میلیاردی را طفیلی ما آفریده است؟ حال آنکه بسیاری از انها پیشرفته تر و مرفه تر از ما هستند! یا اینکه چگونه ممکن است در روز بازپسین یک فرد مسلمان بدکار از یک غیرمسلمان نیکوکردار سعادتمندتر باشد؟

تبیین نوع نگاه اسلام به این موضوع، راه را بر بسیاری تفسیر های غلط تکثرگرایانه از اسلام می بندد ولذا از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است.

توضیح اینکه در میان ادیان مختلف نسبت به مقوله «حقانیت» و «نجات» به طور کلی سه نوع دیدگاه وجود دارد:

اول، انحصار گرایی یعنی محدود دانستن حقانیت و نجات به پیروان یک دین

دوم، تکثر گرایی یعنی نامحدود دانستن حقانیت و به تبع آن نجات در یک دین

و سوم، شمولگرایی یعنی محدود دانستن حقانیت به یک دین و نامحدود دانستن نجات و رستگاری

نظر اسلام دراینباره از سنخ شمولگرایی است ولی نه مانند مسیحت شمولگرا! همچنانکه نظر اسلام در مسئله حقانیت انحصار گرایانه است ولی نه مثل یهودیت انحصارگرا!

موضع اسلام در مسئله حقانیت ادیان ازین قرار است:

اولا، هیچ کدام از ادیان غیر الهی یا ادیان الهی تحریف شده، راههایی به سوی حق نیستند.

ثانیا، تمامی ادیان و شریعتهای الهی تحریف نشده؛ علی رغم اینکه برحق هستند، اصول بنیادین آنها مشترک است و اختلاف آنها صرفا در احکام است؛ لیکن به عصر خاصی اختصاص دارند و صرفا در زمانه خودشان برای هدایت بشر کافی بوده اند. لذا در هر عصری علاوه بر اعتقاد به حقانیت تمامی ادیان پیشین، ایمان و التزام به دین خاتم نیز لازم و ضروری است.

ثالثا، در عصر خاتمیت، یعنی از بعثت حضرت رسول(ص) تا انقراض عالم، دین و مذهب برحق دین اسلام است. لذا پیام آن حضرت به هر کس برسد، او موظف است آنرا بپذیرد؛ زیرا مصداق اسلام عام در این عصر، شریعت آن حضرت است.

 اما هرچند اسلام حقانیت در هر عصر را منحصر به دین خاتم همان عصر می داند لیکن اینگونه نیست که صرفا پیروان دین خاتم را اهل نجات بداند.

از منظر اسلام کلیه افراد ذیل، اهل نجات خواهند بود:

١) پیروان شریعت اسلام از عصر بعثت حضرت محمد(ص) تا انقراض عالم به شرط ایمان قلبی و عمل صالح

٢) پیروان هر یک از انبیاء الهی دیگر در عصر خودشان، به شرط ایمان قلبی و عمل صالح

و... 

٣) قاصران یعنی کسانی که به هر دلیل در شناخت شریعت یا مذهب حق، قصور داشته اند، و نه تقصیر! 

منظور از قصور یعنی دست خودشان نبوده و مختار نبوده اند. حال این قصور چه به علت نرسیدن پیام دین حق به آنها باشد و چه هر دلیل غیر ارادی دیگری...

باز از نظر دین اسلام صرفا افراد ذیل اهل عذاب خواهند بود:

١) اهل جحود: کسانی که پس از دستیابی به حجت الهی و دین حق، عمدا آنرا انکار کرده اند.

٢) کسانی که ایمان آورده، اما اعمال ناشایست انجام داده و توبه و جبران نیز نکرده اند.

۳) مقصران: کسانی که علی رغم توانایی بر شناخت حجت الهی و دین حق، از تلاش برای یافتن آن خودداری نموده اند.

نکته بسیار مهم اینکه؛ بنظر حکمای مسلمان همچون ابن سینا و صدرالمتالهین، اکثریت مردمی که به حقیقت اعتراف ندارند از دسته قاصرین هستند و نه مقصرین! 

چنین اشخاصی اگر موحد و خداپرست نباشند، عذاب نخواهند شد؛ هرچند به بهشت هم نمی روند ولی اگر به خدا و روز جزا معتقد باشند و عملی را برای خداوند انجام دهند، پاداش نیک عمل خود را دریافت خواهند کرد و حتی می توانند اهل نجات باشند.

دانستن این موضوع برای مسلمانان زمانه ما که به واسطه غلبه رسانه و اکثریت جمعیت غیرمسلمان جهان به شدت در معرض عقاید سکولاریسمی یا پلورالیزمی هستند بسیار مهم است. اینکه بدانند قرار نیست این جمعیت چند میلیارد نفری غیرمسلمان یا غیرشیعه یا غیرمسجدی و غیرهیئتی و... همه به جهنم بروند و اینگونه نیست که صرفا خودشان تافته جدابافته باشند و مابقی مردم اهل عذاب! 

بلکه چه بسا بر اساس قاعده قرآنی لایکلف الله نفسا الا وسعها خودشان و خودمان با توجه و تناسب به آنچه خداوند از اسباب هدایت و رستگاری در اختیار ما قرار داده و استفاده نکرده ایم اهل عذاب باشیم و دیگرانی که فاقد این عنایات الهی بوده اند و علی رغم آن فقدان ها آنچه خداوند در اختیارشان قرار داده را به کار بسته اند، اهل نجات باشند.

با توجه به مطالب گفته شده هیچ ایرادی ندارد که یک مسلمان نه چندان مذهبی و یا حتی یک غیرمسلمان در تجارب نزدیک به مرگش اوضاع و احوال خوبی داشته و یک فرد مسلمان هیئتی برعکس باشد. 

هرچند باز هم تاکید می کنم این تجربیات حجیت معرفتی ندارند و حتی چنانکه گفته شد صحت تمام آنها را نیز نمی توان تایید نمود. بلکه این کلیت آنهاست که ارزش اپیستمولوژیک فوق العاده مهمی دارد.

انسان واقعی یا واقعیت انسانی!

محمد دهداری، چهارشنبه، ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ق.ظ، ۰ نظر

امشب دکتر دینانی در برنامه معرفت جمله قصاری فرمود:
تفکر پدیدارشناسی یا فنومنولوژی که از کانت به بعد شکل گرفت منجر به این می شود که به جای اینکه انسان را واقعی کنیم واقعیت را انسانی کنیم!
بعد التحریر:
بنده اضافه می کنم همین امر باعث تشدید شک گرایی در غرب تحت تاثیر معرفت شناسی پدیدارشناسانه کانتی و نیز به محاق رفتن هرچه بیشتر مسیحیت و متافیزیک شد
کانت معتقد بود حقیقت پدیده های (نومن های)عالم خارج به گونه ای غیر از آنچه هستند بر ما نمود می یابند و این نمود رو پدیدار(فنومن ها) نام نهاد
حال چرا؟
چون ایشان معتقد بود و بهتر بگوییم مدعی بود ادراک ما از پدیده های عالم خارج، ابتدا از دو کانال زمان و مکان و سپس از فیلتر دوازده مقوله پیشینی عبور می کنند تا به قوه دراکه ما نشسته و درک گردند
لذا هر یک از این دریچه ها و فیلترها رنگی به درک ما می افزایند و لذا آنچه درک میشه با اونچه واقعا وجود داره تفاوت خواهد داشت و این ناشی از تاثیر دریچه ها و فیلترهای ذهن بشر بر واقعیت محض هست
به همین خاطره که دینانی میگه فنومنولوژی به معنی بشری و انسانی کردن واقعیته!
به معنی نسبی کردن حقیقته!
بنده باز اضافه می کنم این طرز تفکر منجر به نوعی شک گرایی افراطی از یک سو و بی اعتباری هرآنچه غیر زمان مند و مکان مند و مقوله مند هست خواهد شد که شده لذاست که معنویت و به طور عام متافیزیک در پرتو این معرفت شناسی پدیدارشناسانه ارزش خودش رو از دست میده و به مفاهیمی شخصی و غیر عقلانی و صرفا احساسی و در بهترین حالت ایمانی بدل میشه.

دیشب شب سختی بود...

محمد دهداری، چهارشنبه، ۱۳ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۵۸ ق.ظ، ۰ نظر

دیشب شب سختی بود...
برای من و پدرم...
و تمام نمازگزاران مسجدمان...
بین الصلاتین کسی که یک نفر دورتر از من نشسته بود بلند شد و با حالتی بسیار مستأصل از مشکلش گفت و از اینکه دخترش بیماری سختی گرفته و چندماهی است به دلیل فقر توانایی مداوای وی را نداشته است!
ابتدا گفتم این هم مثل مابقی متکدیان از این دست و سرگرداندم تا ببینمش که یکدفعه خشکم زد؛
پیرمردی معمم و ملبس به لباس روحانیت؛
بسیار افسرده و مغموم و شرمگین؛
اول فکری که به ذهنم رسید عدم رعایت شأن روحانیت بود و...
بعد از آن به یاد ماجرای آیت الله بروجردی افتادم و دزد طلبه و دزدی لباس پیغمبر و...
اما چنان غم عمیقی در چهره پیرمرد بود که تمام این افکار را از سرم پراند و در عوض به این فکر افتادم که این چه مملکتی است ما داریم! چرا فردی در این سن و این لباس باید وضعی اینگونه داشته باشد!؟
با همه این اوصاف پدرم و برخی معتمدین مسجد پس از نماز وی را کنار کشیدند و سین جیمش کردن و مدارک حوزوی و بیمارستانی اش را بررسی نمودند. مدارکش کامل بود.
مشخص شد از اهواز می آید! شاید به این خاطر که در اینجا کسی او را نمی شناسد و آبرویش کمتر خواهد رفت!
پدرم پس از نماز برای یکی از بزرگان مسجد که متعرض روحانی نیازمند شده بود و در مورد صداقتش تشکیک کرده بود با حالتی بغض آلود تعریف می کرد که پایش را بالا زده و زخم های ناشی از کار بنایی آن هم در این سن و سال را نشانشان داده است!
یادم افتاد حین نماز دوم به حرکاتش که دقت می کردم تا ببینم واقعا روحانی است یا روحانی نما، پاهایش را دیدم که مانند پاهای کارگران پینه بسته و چهره اش که آفتاب سوخته و سیه چرده شده بود را به خاطر آوردم!
القصه یکی از معتمدین مسجد ترتیبی اتخاذ نمود تا دختر وی را در بیمارستان پذیرش کنند.
ولی حال من همچنان بد است! خیلی بد! پدرم هم!

کآنِ عقیقِ نادرِ ارزانم آرزوست!

محمد دهداری، پنجشنبه، ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۱۲ ب.ظ، ۶ نظر

این انگشتری که در عکس می بینید برای خودش داستان جالبی دارد!

آنرا هدیه گرفته بودم. نگین مرغوبی نداشت ولی رکاب زیبایی داشت و دلم نمی آمد آن نگین کم ارزش با این رکاب خوش نقش و نگار همنشین باشد. علی أی حال با همین کیفیت داشتمش تا به مشهد مقدس مشرف شدم. انگشتر مذکور اصلا در ذهنم نبود.
رفته بودم حرم برای زیارت و ضمن دعاهای ریز و درشتم به حضرت آقا عرض کردم آقا جان یک انگشتر مشدی هم نصیبمان بفرمایید!

البته این انگشتر مشدی با توجه به موجودی محدود جیب بنده در آن سفر، کمی دور از دسترس بود و لهذا در آن هنگامه دعا و مناجات به ذهنم متبادر گردید. وگرنه اگر اوضاع مالی در آن وانفسا، مساعد می بود چه بسا چنین درخواستی اصولا مطرح نمی شد. خلاصه شرایطی بود که هم خدا را می خواستم و هم خرما! هم خاتم سلیمانی و هم ارزانی!

به قول مولوی هرچند مفلسم نپذیرم عقیق خرد...کآنِ عقیق نادر ارزانم آرزوست!

زیارتم که تمام شد و از حرم خارج شدم تعدادی نگین را که از شهرستان آورده بودم تا رکاب بزنم بردم پیش یکی از دوستانم که در بازار رضا انگشتر فروشی داشت و دارد. ناگهان آن رکاب کذایی و نگین ناجورش را دیدم که دزدکی با نگین های دیگر همسفر شده بود. سرسری از دوستم پرسیدم نگین مرغوب یمنی برای این رکاب داری؟

گفت دارم ولی آن چیزی که تو می خواهی گران درمی آید! بیخیال موضوع شدم و از مغازه بیرون زدم.

تا خواستم از بازار خارج شوم گذرم به یک انگشتر سازی مشهور افتاد که قبلا تعریفش را زیاد شنیده بودم. کارش انگشتر فروشی نبود اصلا. رکاب قلم زنی نفیس می ساخت. آنهم چه رکابهایی!

با خودم گفتم ضررندارد، بگذار از این هم بپرسم و پرسیدم! یک جعبه خیلی کوچک آورد که سه چهار تا نگین کوچکتر در آن بود. من که زیاد وارد نبوده و نیستم ولی کلیتا به نظر خوب می آمدند. سایز یکی از آنها انگ رکاب کذایی من بود!

گفتم چند؟ گفت شصت تومان! بدم نیامده بود. کارت عابر بانک را دادم تا ثمن معامله را کم کند. گفت کارتخوانم خراب است. برو پایین از عابربانک پول درآور و بیا.

رفتم، درآوردم و برگشتم. دیدم می خندد! متعجب نگاهش کردم! با خنده گفت اگر برنمی گشتی خوشحالتر می شدم! متعجب تر گفتم چرا!؟ گفت قیمت را اشتباه گفته ام. قیمتش صد و سی تومان است!...[بدجور ذوقم کور شد و حالم گرفت تا اینکه ادامه داد:] ولی چون حرفش را زده ام همان شصت تومان مال تو! اول خوشحال شدم و سر کیف آمدم ولی بعد با خود گفتم حتما می خواهد چانه نزنم. به هرحال پول را دادم و نگین را گرفتم و خداحافظی کردم ولی این فکرها مدام دور سرم می چرخید. لذا برگشتم پیش رفیقم که اتفاقا آدم خبره ای هم هست و نگین را نشانش دادم. گفتم این چطور است؟ گفت چند؟ گفتم تو بگو! یک نگاهی به سنگ انداخت و گفت صد و سی تومان!!

بد کیفور شدم! ماجرا را که برایش تعریف کردم او نیز چنین شد!

متوجه هستم که دست و دلبازی شمس الشموس و أنیس النفوس، غریب الغربا امام علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة والثناء را نباید با آمال و آرزوهای کوچک و کودکانه خود بسنجیم لیکن بد نیست گاهی اوقات ازین حوائج کوچک دم دستی نیز از حضرت مولا بخواهیم تا به چشم سر، معلوممان شود آقا واقعا عنایت دارند و حواسشان به ما هست. اگر فقط حوائج بزرگ و معنوی بخواهیم گاهی شیطان انسان را وسوسه می کند که کو تا این نسیه ها نقد شوند!

خلاصه کرم حضرتش طوری است که این دعاهای کوچک ما را هم عنایت می کنند و در نظر می آورند!

باز به قول مولوی: جانم به فدای آن سلیمان...کو جانب مور می‌خرامد.

پ ن:

کآنِ عقیق=معدن عقیق

لذت!

محمد دهداری، دوشنبه، ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ، ۰ نظر

حال بدی داشتم. سرم بشدت درد می کرد. تلو تلو خوران خودم رو به فلکه ساعت رسوندم. مونده بودم با تاکسی برم یا اتوبوس. تو ماه گذشته خرج رفت و اومدم زیاد شده بود٬ولی کسالت ناشی از سینوزیت و سردرد نذاشت تریپ قناعت بذارم. سوار تاکسی های خط هم نشدم، تا پر بشن جونم دراومده بود. داد زدم مستقیم، یه پراید کمی جلوتر نگه داشت. پدر آمرزیده زحمت دنده عقب رو هم نکشید. با وضع مضحکی تا پراید دویدم. در رو که باز میکردم چندتا کلمه با هم دویدن تو کله ام: ضبط، موزیک، سردرد.
خودم رو ول کردم رو صندلی جلو. صدای موسیقی شیش و هشتی به گوش میرسید و انگار خواننده اش داشت نفس تازه می کرد. پیشونیم یخ زده بود. موزیک با اینکه ریتم جالبی نداشت، از خیلی آهنگهای صدا و سیمایی قابل تحمل تر بود، تا اینکه سرکار خانوم خواننده شروع کردن به خوندن. سرم تیر کشید. یه فکری بی اجازه هل خورد تو ذهنم: بابا از شرایط نهی از منکر اینه که تاثیر داشته باشه، این راننده هه هم که اصا به قیافه اش نمی خوره خدا پیغمبر سرش بشه. حالم بدتر شده بود. با خودم گفتم: کاش برمی گشتم و می رفتم دکتر. خواننده هه بدک هم نمی خوند. یه زمانی که یه کم (مثلا)متجددتر بودم به اینجور چیزا حساسیتی نداشتم، اگه گوش نمی دادم. اون موقع ظاهر من کم شباهت به این ژیگول راننده هه نبود. ولی خوب تغییر کردم.
وولوومش رو زیاد کرد. دووم نیاوردم، سرم رو بردم نزدیک کله اش و آروم گفتم: اگه خاموشش کنی ممنونت میشم. گفت چرا؟ گفتم: صدای زنه، شرعا اشکال داره. گفت: کجای قرآن نوشته؟ گفتم: مگه همه چی باید تو قرآن نوشته باشه جونم؟! مثلا شما می تونی بگی کجای قرآن نوشته نماز صبح دو رکعته؟ گفت: ننوشته؟ گفتم: نه، ولی... آخ سرم. ببین احکام اسلام فقط از قرآن درنمیاد که. احکام چهارتا منبع داره: قرآن، سنت، عقل، اجماع. تازه استخراجشون هم کار هر کسی نیست. واسه همینه که تقلید واجبه. راننده که چیزی زیادی سردرنیاورده بود گفت: یعنی چی داداش، میگی ما مسافر زن سوار نکنیم؟! گفتم این چه حرفیه، یعنی متوجه نشدی منظور من چه جور صداییه؟! یه نگاهی به یقه پیرهنم انداخت و با تشر گفت بابا جون برو فکر نون باش که خربزه آبه، تو مملکت ما دارن میلیارد میلیارد می دزدن، بعد تو به نوار ما گیر دادی؟! مخم داشت می ترکید. از عصبانیت گفتم این مملکت هر مشکلی داره از امثال جناب عالیه که گناه دیگران رو توجیه گناه کردن خودشون قرار دادن(البته افعال جمله رو یه کم کلی تر گفتم و مسئولان رو خطاب قرار دادم) و اصا چه ربطی داره، هرکی تو گور خودش می خوابه، تو به فکر خودت باش. مسافری که عقب نشسته بود با لحنی متفکرانه وارد بحث شد که آقای محترم شما نباید نظرت رو به کسی تحمیل کنی. آخه این موسیقی چه مشکلی داره، چه ضرری به شما می رسونه. چرا اعصاب خودت و ما رو خراب میکنی؟! موسیقی به این زیبایی چرا لذت نمی بری؟! کلافه شده بودم ولی سردردم بهتر شده بود. جواب دادم: حق با شماست من نباید نظر خودم رو تحمیل کنم ولی این که نظر من نیست، نظر خداست. درباره ضرر هم باید عرض کنم وقتی اسلام مثلا دستور به حرمت گوشت خوک داد، آیا کسی می دونست چه ضرری داره؟ قرنها بعد مشخص شد. بعلاوه مگه قراره همه ضررها مادی باشه و از جنس ضرر به سلامتی؟! شما به من بگید مال حروم برای سلامتی چه ضرری داره، یا مثلا زنا چه ضرری داره؟ وقتی من یا شما در مقابل خدا عصیان میکنیم اول از همه به روحمون آسیب رسوندیم. ضرر گناه قبل از هر چیزی اینه.
آره موسیقی زیبا لذت داره، خورد و خوراک و رفاه لذت داره و خیلی چیزای دیگه هم لذت دارن ولی خدا اراده کرده بخشی از این لذت ها حلال باشه و بخشی حرام. این لذتها فتنه هستن و برای امتحان کردن انسانها تا متقی از گناه کار مشخص بشه.
برای چند لحظه سکوت حاکم شد. راننده که ضبط رو خاموش کرده بود می خواست چیزی بگه ولی حرفش رو خورد. می دونستم که تا وسط راه پیاده بشم دوباره ممکنه ضبط روشن بشه، ولی من وظیفه ام رو انجام داده بودم، وظیفه ای که اگه ده نفر دیگه انجام بدن تاثیر خودش رو می ذاره.
سرم بهتر شده بود ولی هنوز درد داشتم.

پی نوشت:
متن بالا فقط یه یادداشته از دفترچه خاطرات اول شخص(یعنی بنده) و به هیچ وجه قصد اون رو نداره که به موضوع مطرح شده پاسخ مبنایی بده. البته پاسخ مبناییش خیلی هم چیز پیچیده ای نیست ولی باشه تا وقتش.

خواب زمستانی

محمد دهداری، دوشنبه، ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ، ۰ نظر

بسم الله
سلام. من برگشتم.
واسه اون دوستایی که از غم فراق ما داشتن بال بال می زدند و ای میلها و آف لاینهاشون پدر ما رو در آورده بود باید بگم دلیل وقفه ای که در برزو شدنهای تقریبا منظم سابق وبلاگ(یعنی همون دوهفته ای یه بار) بوجود اومد یه اتفاق جالب بود: قبولی در آزمون کارشناسی ارشد*.
آره این دلیل غیبت بلند مدت من بود ولی دلیل اینکه چرا دارم این موضوع رو وبلاگیش می کنم٬ یکم توضیحش سخته. شاید دلیلش توهم فانتزی هنوز مخاطب داشتن٬ اونم بعد از اینهمه غیبت باشه٬ یا اینکه اگه یاران قدیم ما یه وقت ناپرهیزی کرده و اشتباهی دستشون روی لینک کهنه هنوز از روی رودرواسی دلیت نشده ما رفت٬ یه چیزی واسه خالی نبودن عریضه اینجا باشه که بدونن ما هنوز زنده ایم و نفس می کشیم٬ یا خیلی ساده تر از این حرفا شاید دلیلش کلاس گذاشتنه٬ آخه این روزا مردم واسه کلاس همه کار می کنن. یارو از خیابون کمربندی حومه شهر رد می شده٬ رفته زیر تریلی وقتی بهش می گن چی سرت اومده میگه خدا لعنتشون کنه هی می گن زانتیا ایر بگ داره! حالا که خدا من رو به یه همچین فرصت خوبی واسه کلاس گذاشتن مستفیض کرده٬ چرا نباید استفاده کنم. ولی نه دلیلش هرچی باشه این آخری نیست٬ چرا؟! چون حقیقتش خودم هم دوست نداشتم این موضوع رو رو کنم تا ازم انتظار مطالب کلاس بالا نداشته باشن و راحت تر توی ببلاگم. اما! یه نکته ای توی این قبولی بنده هست که گفتنش رو در اینجا ضروری می کنه و اونم اینه که بنده واسه فوق لیسانس تغییر رشته دادم. اونم از چه رشته ای به چه رشته ای!!!؟؟؟ از متالورژی صنعتی به ...
متالورژی استخراجی٬ نه! متالورژی سرامیک٬ نه! مهندسی صنایع٬ نه! مهندسی مکانیک٬ نه! مهندسی شیمی٬ نه! پلیمر٬ نه! مهندسی نفت٬ نه! مهندسی عمران٬ نه! معماری، نه! فیزیک محض٬ نه! مدیریت اجرایی٬ نه! اقتصاد٬ نه! روانشناسی٬ نه! حقوق٬ نه! کارگردانی تئاتر٬ نه!دلم دیمبو(موسیقی)٬ نه! ... .
به علوم سیاسی و اینکه چرا یه مجال دیگه ای می خواد که خواهم گفت.
حالا می تونم این رو هم توضیح بدم که غیر از مشکلات فراغت از رشته قبلی و ثبت نام در رشته جدید یه مساله دیگه ای هم بود که این وقفه در نوشتن توی وبلاگ رو باعث شد و تاثیرش فکر کنم تا تموم شدن دو سال فوق مستدام باشه و اونم به رشته جدید بنده و فقر مطالعاتی من در اون مربوط میشه.
در اینباره حرف بسیار دارم که باید اینجا بنویسم ولی در این مختصر همینقدر اشاره کنم که من از وقتی میرم سر کلاسهای دانشگاه جدیدم تا به آموختن علوم سیاسی! بپردازم گویی به خط مقدم جبهه جنگ پا گذاشته باشم و هر لحظه امکان این هست که در این جنگ نابرابر میان اساتید کارکشته و تا نک دندان مسلح به انواع ایسم ها و زبان بازی ها و مغلطه گری های آنچنانی و بنده  کم اطلاعه  کم مطالعه ی  پر مدعا٬ به تیر غیب شبهه و تردید از پا دربیام و بیاد به سرم اونچه ازش می ترسیدم. فلذا صلاح دیدم یه مدت به خواب زمستانی فرو برم. البته این خواب زمستانی با خواب زمستانی خرسها دو تا فرق اساسی داره٫ اول اینکه اونا تمام سال رو ذخیره می کنن و وقتی خوابند مصرف ولی من قراره در مدت خواب زمستانی بیشتر ذخیره کنم تا مصرف٬ بیشتر بخونم تا بنویسم٬ بیشتر بشنوم تا بگم٬ بیشتر یاد بگیرم تا یاد بدم. دوم هم اینکه خواب زمستانی خرسها مدتش معلومه از آغاز تا پایان زمستان٬ ولی از اونجا که زمستان معلومات بنده حالا حالا ها به بهار نمی رسه٬ حالا حالا ها باید ذخیره کنم تا شاید یه وقتی اگه خدا توفیق داد بتونم از این معلومات بهره ببرم و شاید هم برسونم.
البته سوء تفاهم نشه. این حرفهای بنده رو با اون مغلطه ای که بعضی آدمهای ذلیل انجام می دند و می گن ما تا وقتی خودمون رو نساختیم و روی خودمون کار نکردیم نمی تونیم اصلاحی انجام بدیم و چیزی رو درست کنیم٬ اشتباه نگیرید. آقا یه فرمایش خوبی دارند٫ می فرمایند(نقل به مضمون):بچه حزب الهی باید تحلیل داشته باشه٬ حتی غلط. و من درستی این فرمایش رو الان توی کلاسهای رشته علوم سیاسی در مقطع ارشد به وضوح می بینم. چه رطب و یابسهایی که بعضی اساتید مثلا دکتر یا بعضی دانشجوهای مثلا ارشد سر کلاس نمی بافند و مگه مای بچه مسلمون چیمون از اینا کمتره که لااقل در جواب تحلیلهای سستشون از خودمون تحلیل ارائه ندیم. مگه این علوم سیاسی ای که اینا خوندن یا می خونن و این همه ایسمی که از بر کردن واقعا اصلاتی هم داره که ازشون بترسیم و حرف محکم دلمون رو حتی با تحلیلی سست در جواب اونا نگیم و از مبانیمون دفاع نکنیم. نه خواب زمستانی بنده شامل این بخشها نمی شه. من در جایی که دفاع رو لازم ببینم اعتقادم رو فریاد می زنم. ولی مطلب اینه که من٬ من قبل این اتفاق توی وبلاگ مطالبی رو مطرح می کردم که ضرورتی نداشت و کاملا هم بهشون مسلط نبودم. البته متاسفانه این موضوع در حال حاضر به یه اپیدمی بین وبلاگ نویسها تبدیل شده. منظور من از خواب زمستانی پرهیز از همین اضافاته تا وقتم برای آموختن بیشتر باز بشه. به امید اینکه این قولها و عهدهایی که با خودم بستم رو عملیشون کنم. شما هم برام دعا کنید.
در مورد تغییر رشته و علوم سیاسی بیشتر خواهم نوشت... .

پی نوشت:

* البته در دانشگاه آزاد.

حرف اول؛ بسم الله

محمد دهداری، چهارشنبه، ۱۴ فروردين ۱۳۸۷، ۰۶:۳۰ ب.ظ، ۰ نظر

بسم الله؛

بنده محمد دهداریم؛ دانشجویی همیشگی و همیشه در مسیر شدن. در ستون بیوگرافی و در صفحه «درباره بنده» مختصراً از تمایلات و تنافرات خود نوشته ام. اینجا می خواهم کمی از سابقه خود در فضای مجازی به طور اعم و وبلاگستان فارسی به طور اخص بنویسم. گمانم سال ۸۳ یا شاید هم کمی قبلتر بود که برای اولین بار با مشغولیتی به نام وبلاگ نویسی آشنا شدم. از همان موقع تا کنون کمابیش در وبلاگستان فارسی فعال بوده ام. وبلاگ در آن سالها و هنوز هم پدیده غریبی است. ابزاری بسیار ساده و در عین حال پیچیده که به افرادی عادی مانند بنده یک رسانه شخصی با طیف نسبتاً وسیعی از مخاطبین هدیه می داد. رسانه ای سهل و ممتنع در کارکرد که تا قبل از همه گیری وب۲ صرفا در اختیار صاحبان قدرت و ثروت بود. شاید به همین دلیل بنده و امثال بنده در آن سال های ابتدای دهه ۸۰ چنین شیفته این پدیده نوظهور شده بودیم. رسانه ای که به ما جوانان متولد دهه شصت و رشد یافته در سختی های دوران سازندگی و التهابات دوره اصلاحات با همه اختلافاتی که داشتیم فرصت گفتگو می داد.

البته وبلاگ نویسی برای این حقیر از همان ابتدا نیز مستظهر به انگیزه های اعتقادی بود و آنرا وسیله ای برای در میان گذاشتن عقایدم با دیگران می دانستم. درمیان گذاشتنی که یقیناً از مسیر نوعی دیالوگ برمی آمد و نه صرفاً مونولوگ! لذا همواره سعی داشته ام در فضای وبلاگشهر متکلم وحده نباشم و اگر قول احسنی شنیدم بپذیرم و حتی تبعیت نمایم.

و اما اینکه چگونه از بلاگ.ir سر درآورده ام هم داستان پر فراز و نشیبی دارد. سرآغاز آشنایی بنده با وبلاگشهر فارسی با میزبانی پارسی بلاگ بود. پارسی بلاگِ متین و موقر و البته زیاد از حد پاستوریزه... در پارسی بلاگ وبلاگی ساخته بودم بسیار مبتدیانه که هرازچندگاهی نیز نامش را تغییر می دادم. همینطور نام خودم را! برای شروع نوشتن یک مبتدی، استفاده از نام اصلی کمی متهورانه می نمود و دیگران نیز کمتر چنین جسارتی می کردند. لذا بنده نیز چنان رفتم که دیگران رفتند.

پس از مدتی مشق وبلاگ نویسی در پارسی بلاگ به میهن بلاگ رفتم و  چالش های محمدجواد  را راه اندازی نمودم و با نام مستعار محمدجواد مهدوی که میراث پارسی بلاگ بود به نوشتن ادامه دادم. میهن آن موقع سرویس میزبان پیشروی محسوب می شد. امکانات جالبی داشت و قالب های بدیعی نسبت به زمانه خودش. نکته جالب توجهش این بود که با آدرس myblog.ir نیز قابل دسترسی بود و این آدرس برای خودش کم کلاس نداشت! :)
چند سالی در میهن بلاگ نوشتم لیکن با خرابی های مکرر میهن و نهایتا انتقال کاملش به سرور جدید آخرالامر به سیم آخر زدم و وبلاگ را به طور کامل به پرشین بلاگ منتقل کرده و چالش های مجازی ام را اینبار آنجا منتشر نمودم. اولین و امن ترین سرویس وبلاگ نویسی آن روزها که هیچ وقت تصورش را هم نمی کردم روزی به سرنوشت میهن بلاگ دچار شود.
حدوداً پنج سالی را در پرشین بلاگ به خوبی و خوشی گذراندم. همان قالب به سختی شخصی شده میهن بلاگ را که برای طراحی اش HTML و CSS آموخته بودم و کلی ترفند و تکنیک SEO خرج بهینه سازیش کرده بودم با زحمت بسیار اینبار در پرشین بلاگ بازطراحی کردم و به مدد الهی طی چند سال، وبلاگ را به رنکینگ ۳ گوگل ارتقا دادم.

اهل فن می دانند رنک ۳ برای یک وبلاگ شخصی با محوریت محتوای فکری و مذهبی به آسانی به دست نمی آید. با همه این اوصاف و علی رغم زحمتی که برای انتشار چالش های مجازیم در پرشین بلاگ کشیده بودم آشنایی با مجموعه سایت های تخصصی بیان دوباره وسوسه ام کرد تا باز به مهاجرت فکر نمایم. خصوصا که بیان در ابتدای راه صرفاً با دعوتنامه عضو می پذیرفت و بسیاری از وبلاگ نویسان مطرح نیز به آن مهاجرت نموده بودند و فضای نخبگانی خوبی ایجاد شده بود. نهایتاً چشم بر رنک ۳ گوگل و طراحی شخصی قالب و لوگو و لینک های تبادل شده با دیگر دوستان مجازی که بعضا از مشاهیر هم بودند بستم و به بیان نقل مکان نمودم. آنچه مایه دلگرمی بود علاوه بر امکانات خوب بیان این بود که اینبار توانستم با استفاده از تمهیدی که در بلاگ.ir فراهم شده بود یعنی "نرم افزار مهاجرت" کلیه مطالب وبلاگ قبلیم به همراه آرشیو کامل و کامنتهایش را به این سرویس دهنده بسیار قوی و حرفه ای منتقل نمایم. 

زین پس و به مدت طولانی در اینجا خواهم نوشت. إن شاءالله. 

در آخر از همه دوستانی که به بنده عنایت داشته و وبلاگ قبلی بنده را لینک کرده بودند درخواست می کنم آدرس را به آدرس ذیل تغییر دهند:

dehdari.blog.ir

والسلام علی من اتبع الهدی

پی نوشت:

* توجه داشته باشید که تاریخ این مطلب متعلق به اولین یادداشت وبلاگ قبلی بنده در پرشین بلاگ است که پس از انتقال به بلاگ.ir ویرایشش نموده ام!