سَـــبیل

سَـــبیل؛ راهی است برای به اشتراک گذاشتن دغدغه ها و پرسشهای فکری، مذهبی، سیاسی و فرهنگی بنده، محمد دهداری.


۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر از خودم» ثبت شده است

ای که در باغ دلم مستقری

محمد دهداری، پنجشنبه، ۱۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ب.ظ، ۴ نظر

اللهم عجل لویک الفرج

ای که در باغ دلم مستقری شام تاریک دلم را سحری
ای قد و قامت تو سرو سهی بوی تو مشک ختن رخ چو پری
ای که حتی ز خودم هم بهتر از من و حال دلم با خبری
صبحگاهی به نگاهی گذری شود آیا که ز کویم گذری
صبحگاهان من و روز وصال گر مصادف شود و دل ببری
عهد کردم که دگر غم نخورم نه غم دنیی دون، نی دگری
صبح من! وعده صبح صادق کی شود پرده ظلمت بدری
صبح در صبحی و سبوح تو را آفریده که کند جلوه گری
عالمی منتظر رؤیت توست ای که بیش از همه خود منتظری
جمعه ها از پی هم می گذرند کس ندید آمدنت را اثری
کاش این فصل فراق و غیبت بشود زود و چو آنی سپری
کاش من هم چو همه عالمیان از گلستان تو گیرم ثمری
آه اگر قسمت من یار نشد به وی از من بدهیدش خبری
کو ز داغ غم  تو آخر عمر نه دلی ماندش و نه پا و سری

پی نوشت:
اولین شعری است که به طور جدی سروده ام. امید که مقبول نظر حضرت عشق عج الله تعالی فرجه الشریف قرار گیرد.

یار دو شخصیتی!

محمد دهداری، شنبه، ۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۰ ب.ظ، ۵ نظر

شعر طنز

اواسط ماه رمضانی که گذشت و همزمان با جام جهانی ذیل یادداشت یکی از شعرا بر وزن تک بیتی از ایشان که به گفته خودشان قرار بود غزلی باشد و نشد، نقیضه طنزی فی البداهه سرودم که به بیت مذکور ختم می گشت.
مدتی بعد که دوباره به مناسبتی چشمم به شعر اخیرالذکر افتاد دیدم دو بیت ابتدایی آن مناسبت عجیبی با بحث هایی که آن زمان میان امت حزب الله سایبر در خصوص صدای بانوان خنیاگر و مباحث فقهی و اصولی حول و حوش حلیت و حرمت آن درگرفته بود دارد. نظر به اینکه در یادداشت اخیر وبلاگ مطالبی در همان خصوص نگاشته ام بی مناسبت نیست اگر آن شعر کذایی را نیز منتشر نمایم. به امید آنکه لبخندی بر لبان مخاطبین گرام نقش بندد.
البته بیت آخر متعلق به بنده نیست ولی به علت عدم اطلاع از رضایت شاعر محترم از ذکر نام ایشان معذورم. شاید بعدها با کسب اجازه از ایشان آن هم اضافه گردید.

و اما آن شعر این است:

یارم دو شخصیتی گشته بود و باز
گه منبر و خطابه و گه ساز می گذاشت

گاهی برایم از رجال و درایه چه ملغمی
گاهی میان نصوص سخن شاذ می گذاشت

می گفتمش که بزن فوتبال و او
سریال هفت سنگ و مستند راز می گذاشت

تا قانعم کند که دگر وقت عشق نیست
هر روز بچه را به روی گاز می گذاشت

انگار خسته بود ز مهر و وفای من
با دیگران بنای مطایبه و فاز می گذاشت

یک روز عاقبت دلم را شکست و رفت
آنکس که روز عزام جاز می گذاشت

"در را همان که بست به رویم در این قفس
می دید پر شکسته مرا باز می گذاشت"

پی نوشت:

عکس بی ربطه خودم می دونم!