سَـــبیل

سَـــبیل؛ راهی است برای به اشتراک گذاشتن دغدغه ها و پرسشهای فکری، مذهبی، سیاسی و فرهنگی بنده، محمد دهداری.


۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفت شناسی» ثبت شده است

وحدت فلسفه؛ از فارابی تا دینانی

محمد دهداری، جمعه، ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۹ ب.ظ، ۴ نظر

دکتر دینانی یک اعتقادی دارد که ظاهرا از تفکر فلسفی فارابی وام گرفته است!
این هردو معتقدند فلسفه، یکی بیشتر نیست و حقیقت فلسفی - هر چند مکاتب فلسفی متعدد باشند - متعدد نیست.
لذا اختلافات فلاسفه در واقع یا مبنایی نیست یا وجوه و جلوه های مختلفی از حقیقت واحد است.
فارابی در همین راستا «الجمع بین رایی الحکیمین افلاطون الالهی و ارسطو» را نوشته تا بین نظریات ارسطو و افلاطون از یک سو و آن هر دو با عقاید اسلامی از سوی دیگر جمع کند.
دینانی هم تز مشابهی دارد که اخیرا چند بار از زبانش شنیده ام.
ایشان معتقدند فلسفه اصولا نه زمان مند است و نه مکان مند! فلسفه همه زمانی و هرجایی است و فیلسوفان در هر عصر و جغرافیایی که می زیسته اند یک حرف زده اند! اختلافات نظریات فلاسفه مثل تفاوت میان امواج متکثر دریایی است که در عمق واحد و همگن و همرنگ است! لذا فلسفه مانند علوم دیگر نیست که در هر عصری دچار تحول شود!
یکی از احتجاجات ایشان هم بر مدعای فوق، این سخن است که علم، زبان موجود است و لذا تغییر و تنوع و تحول در آن راه دارد ولی فلسفه، زبان وجود است و اینگونه نیست که کهنه شود و جدید و قدیم و شرقی و غربی داشته باشد!
البته دکتر دینانی در این خصوص بین فلسفه های مختلف هیچ فرقی نگذاشته یا حداقل بنده نشنیده ام. نه بین فلسفه های اسلامی و غیر اسلامی و نه حتی اروپایی و انگلیسی و نه حتی تر بین فلسفه های الحادی و توحیدی!
علی ای حال حتی اگر تز الجمع بین رایی الحکیمین فارابی را در خصوص ارسطو و افلاطون بپذیریم لیکن پذیرفتن نظریه وحدت فلسفه آنهم با تقریر دکتر دینانی به این سادگی ها میسور نیست! حداقل با این اطلاق و کلیت!

موضوع از دو حال خارج نیست؛ یا باید در چارچوب نظریه فوق به تعریفی مضیّق از فلسفه و فیلسوف آنهم معطوف به مبانی معرفتی مشابه(اگر نگوییم مشترک) قایل باشیم تا مدعای وحدت فلسفه را بتوانیم بپذیرم و یا اینکه مصنف نظریه را معتقد به تکثرگرایی و نسبی گرایی معرفتی بدانیم! چه آنکه همه می دانیم در آراء و نظریات فلاسفه و حتی در مبانی فکری ایشان و حتی تر در تعاریفی که از خود فلسفه ارائه داده اند تعارضات و تناقضات فراوان وجود دارد. لذاست که نمی توان با استناد به موضوع واحد فلسفه(آن هم از منظر صرفا یکی از نحله های فلسفی) حکم به وحدت تمامی فلسفه ها داد.

به عبارت دیگر یا منظوردکتر دینانی این بوده که نظریات فلاسفه ای که به معنی حقیقی کلمه فیلسوف هستند مشمول این وحدت می باشند و به عنوان مثال آراء متفکران ملحدی که نام فیلسوف بر خود نهاده اند در این جرگه نمی گنجد و یا اینکه نظریه وحدت فلسفه ایشان برآمده از تکثرگرایی معرفتی از همان جنس فیل و اتاق تاریک مولوی و حتی بدتر، از جنس قبض و بسط و صراطهای سروش می باشد!

آنچه مسلم است حالت دوم با محکمات بیانات و نوشتجات ایشان تطابق ندارد که تباین هم دارد! لیکن بنا به اطلاق گفتار ایشان در خصوص وحدت فلسفه تأویل اول را هم نمی توان به این سادگی بدان نسبت داد مگر به دلالت اقتضائی!

هرچند اگر همان تأویل اول را هم بپذیریم باز خالی از اشکال نیست! به عنوان مثالی نقض بد نیست متذکر شویم نظریه وحدت فلسفه مختص فارابی و دینانی نبوده بلکه در شرق و غرب عالم طرفداران متعددی داشته است. مثلا نظریه حکمت خالده سهروردی هم شباهت زیادی به نظریه فوق الذکر دارد. لیکن سهروردی فلسفه مشاء را انحراف از حکمت خالده می دانسته است! نکته نغز و مثال نقض بنده همینجاست!! یکی از فحول فلاسفه طرفدار وحدت فلسفه دیگر فیلسوف حامی این نظریه را تخطئه کرده است! و البته می دانید و می دانیم که اختلافات فلاسفه - حتی در آن تعریف مضیّق معطوف به مبانی معرفتی مشابه - بسیار بیش از این حرفهاست!

مرض فکریِ «I think»

محمد دهداری، شنبه، ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۲ ق.ظ، ۳۰ نظر

مرض فکری I think

پیروان مکتب «سوفیسم» اولین کسانی هستند که در تاریخ به عنوان دشمنان حقیقی علم و آگاهی نام خود را ثبت نموده اند. این مکتب در قرن پنجم قبل از میلاد، در یونان باستان شکل گرفت و با تلاش های اندیشمندانی مانند ارسطو و افلاطون تا حد زیادی به محاق رفت. خصوصاً ارسطو با تدوین علم منطق و اهمیت دادن به تعقل واقعگرایانه گام بلندی در مقابله با  شک گرایی برداشت. تاریخ ورق خورد و این بار مکتب «لا ادری» به جان تفکر و متفکران افتاد و مدتی جولان داد تا آن نیز در پرتو مساعی برخی دیگر از دانشمندان و علی الخصوص بعدها توسط فلاسفه و منطق دانان مسلمان که دست به احیای منطق ارسطویی زده بودند رو به افول نهاد. از رنسانس بدین سو و به ویژه در قرن های متأخر تفکرات شک گرایانه این بار در قالبی به ظاهر علمی ظهور کرد و تفکر و تعقل را این بار به سنگ تجربه و علم گرایی منکوب نمود. یکی از اصلی ترین معضلات تفکر و تعقل در قرون اخیر همین کاهش وزن و ارزش عقل و استدلالات عقلی در مکانیزم نظریه پردازی و اندیشمندی دانشمندان مغرب زمین به نفع سلایق غیر علمی و حدس و گمان های فردی بوده است! حضرت آیت الله سبحانی در نامه ای که به یکی از روشنفکران غرب زده نگاشته بود به خوبی بر این خصلت سیر تفکر پس از رنسانس در غرب، نام بیماری « ... I think» (من فکر می کنم ...) گذاردند. مرضی که به نوعی ادامه همان سیر جریان شک گرایی در مغرب زمین به حساب می آید. منظور از بیماری «من فکر می کنم ...» آن است که دانشمندان و متفکران بیش از آنکه برای اثبات نظریات خود به ارائه دلیل و برهان قاطع عقلی بپردازند، به ذکر اینکه «طرز فکر من در این خصوص اینگونه است» متمسک می شوند. نه اینکه اصلاً استدلالی ارائه ننمایند لیکن در اکثر موارد خصوصاً در مورد معارف درجه دوم و یا موضوعات بنیادین معرفت شناختی مانند نحوه تعیین بدیهیات اولیه که سنگ بنای هر نظام فکری را تشکیل می دهند بنا به ذهنیات پیش ساخته و مطابق میل شخصی خود عمل می نمایند. زمانی که از ایشان حجت و دلیل خواسته می شود نیز با بیان اینکه «من اینگونه فکر می کنم» و «نظر من این است» از زیر بار سنگین ارائه برهان صرفاً عقلی فرار می کنند.

اما شما چرا چنین فکر می‌کنید؟ به چه دلیل؟ سؤال از دلیل و برهان ممنوع است!!

اینگونه نظریات که البته همیشه نیز به موضوعات بنیادین محدود نبوده اند را باید عنوان فرضیه بر آنها نهاد چرا که بیشتر صبغه حدس و گمان دارند تا ناشی از نوعی یقین علمی یا عقلی باشند. 

اخیرا ذیل یادداشتی که در خصوص اثبات وجود خدا بر اساس برهان امکان و وجوب بوعلی تحت عنوان «آیا خدا وجود دارد؟» نگاشته بودم فردی ملحد مطالبی بی ارتباط با یادداشت نوشته و بدون اینکه نقدی بر برهان به دست داده باشد سعی در خدشه بر اعتقادات خداباورانه داشته است. اولین نکته ای که وی اشاره کرده این بیان طوطی وار برخی ملحدان برای توجیه فطرت خداباور و معنویت گرای بشری بوده که: «اعتقاد بشر به خدا و گرایشش به دین ناشی از عدم شناخت وی نسبت به عوامل علمی وقایع طبیعی و ترس از طبیعت و طغیان آن در عهد باستان بوده است.» همانجا در پاسخ ایشان متذکر شده ام که این نظر اول بار توسط توماس هابز فیلسوف سیاسی انگلیسی قرن هفدهم و نگارنده کتاب لویاتان طرح شده و البته قدمت چندانی هم ندارد. جالب اینکه خود هابز خداباور بوده و همین نظریه خود را نیز صرفاً محدود به ادیان زمینی و پرستش خدایان باستانی مطرح نموده و صراحتاً ادیان ابراهیمی را مستثناء نموده است(هرچند اصولاً با دین و به صورت ویژه با مسیحیت مشکل داشته است). لیکن پس از هابز افراد زیادی با بهره گیری از نظریه دین طبیعی وی به تخطئه اعتقاد خداباوری و دین گرایی پرداخته اند.

در پاسخ به این شبهه ابتدا باید به خلط صورت گرفته میان ادیان زمینی و آسمانی اشاره نمود و اینکه ادیان زمینی هیچ گاه ادعای نزول وحی و ارسال رسل نداشته اند و نیز می بایست به این نکته اشاره نمود که حتی اگر چنین فرضیه ای را در خصوص برخی پیروان ادیان زمینی و حتی آسمانی بپذیریم (که دیانتشان از روی ترس و جهل به رخدادهای طبیعی بوده) آیا این دلیلی عقلانی و برهانی برای تخطئه کل ادیان و متدینان تاریخ و اصولاً زیر سؤال بردن وجود خداوند خواهد بود؟!

از پاسخ نقضی فوق الذکر گذشته، آیا هیچ مورخی در ابتدای تاریخ بوده که چنین فرآیندی را برای شکل گیری اعتقادات خداباورانه ثبت نموده باشد؟! مسلماً چنین اسنادی وجود ندارد. لذا این تحلیل سندیت تاریخی نخواهد داشت. از سوی دیگر براهین بسیار متقن و محکمی در اثبات وجود خدای متعال و صفاتش وجود دارد که به هیچ وجه قابل خدشه نمی باشند و لذا تحلیل مذکور فاقد وجاهت عقلی نیز می باشد. بنابراین باید از جناب هابز و اخلاف ایشان و از آن جمله فرد ملحدی که نظر صدرالذکر را در رد خداباوری نوشته پرسید بر چه اساس و چه دلیل و برهانی چنین نظریه ای از خود صادر نموده اید؟! نه شواهد تاریخی در این خصوص وجود دارد و نه برهان عقلی! چگونه به این نتیجه رهنمون گشتید که ریشه اعتقاد بشر به خدا ترس و جهل نسبت به وقایع طبیعی است؟! منشاء اصلی این نظریه همان روش شناسی ناقص الخلقه «من اینگونه فکر می کنم» می باشد.

رد پای بیماری «... I think» را در بسیاری نظریات دیگر متفکران غربی نیز می توان مشاهده نمود. به عنوان مثالی بنیادین تر و با گستره تاثیر گذاری بسیار وسیع تر می توان به تئوری معرفت شناسانه ایمانوئل کانت فیلسوف شهیر و بزرگ آلمانی قرن هجدهم اشاره نمود. وی معتقد بود «ذهن، ادراکات خود را نخست در دو مقوله زمان و مکان کانالیزه مى‏ کند و سپس آنها را در دوازده مقوله از مقولات فاهمه محض صورت‏ بندى و شاکله‏ سازى مى‏ نماید». به عبارت دیگر درک ما از جهان خارج ابتدا از دو دریچه زمان و مکان  و سپس از کانال دوزاده مفهوم پیشینی عبور می کند تا مورد فهم قرار گیرد. لذا آنچه توسط قوه دارکه ما فهم می شود همانی نیست که در عالم خارج به واقع وجود عینی دارد. کانت آنچه توسط ما درک می شود را پدیدار(فنومن) و آنچه در خارج واقعاً وجود دارد را پدیده(نومن) نامید. هرچند وی در مکتوبات متأخر خود سعی در تعدیل نظریه معرفت شناختی اش و جلوگیری از برداشت های ایده آلیستی از آن نمود لیکن حاصل نظام معرفتی وی شدت یافتن موج شک گرایی در غرب، به محاق رفتن هرچه بیشتر اصحاب مدرسه، منکوب شدن بیش از پیش متافیزیک و در نتیجه تضعیف اعتقاد به مسیحیت و معنویت در میان متفکران غرب بود. 

حال سؤال اینجاست که این تئوری از کجا به دست آمد؟! کانت چگونه به چنین نتیجه ای رسید؟! چرا ما باید این روش معرفت شناختی را بپذیریم و دیگر روش ها را رد نماییم؟! چرا این مقولات و نه مقولات دیگر؟! وی از کجا کشف نمود که نومن با فنومن مغایرت دارد؟! و اصولاً آیا نومن را یافت که آنرا با فنومن مغایر دیده باشد؟! از قضا این سؤال آخر کل بنیان معرفت شناسی کانت را ویران می سازد چرا که بر اساس مدعای کانت ذهن انسان به نومن واقعی دسترسی نخواهد داشت و لذا وقتی نومن دست نیافتنی باشد تمایز و تفاوتش با فنومن نیز دست نیافتنی خواهد بود و نظریه وی به نقد خودشمولی تخطئه خواهد شد.

مشابه همین تفکر کانت را می توان در نظرات فلاسفه دیگر نیز مشاهده نمود. فرآیند تدوین نظریه دیالکتیک هگل و پس از وی مارکس نیز به همین منوال است و باز هیچ نشانی از نشانیِ عقلی یقینی و قاطع نیست!! هگل برای دستیابی و کشف حقایق، روش و طریق خاصی را مطرح کرد و آن را دیالکتیک نامید. اساس عقیدۀ هگل بر سه اصل استوار است: وضع(تز)، وضع مقابل(آنتی تز) و وضع جامع(سنتز) .«هر وضعی دارای وضع مقابل خود است. اما هر چیزی نه تنها ضد خود را در بر دارد بلکه ضد خود است. هستی، نزاع قوای مخالف است برای ترکیب آنها به صورتی واحد. وضع از یک سو و وضع مقابل از سوی دیگر با هم در کشمکش هستند و از ترکیب آنها وضع جامع نتیجه می شود». هرچند دیالکتیک و تأثیر آن در موضوع حرکت از مباحث قدیمی فلسفه است لیکن هگل از متد دیالکتیکی خاص خود نتیجه ای بسیار اعجاب آور استنتاج نمود. وی بر اساس تقریر خود از دیالکتیک مدعی شد «اجتماع نقیضین محال نیست!» وی این ام القضایا و اصل الاصول که بدیهی ترین بدیهیات است را با توجه به نحوه نگرشش به مقوله حرکت و اینکه حرکت را نتیجه هم آغوشی دیالکتیکی وجود و عدم می داند، نفی نمود. 

به عنوان مثالی دیگر در همین راستا می توان به دیوید هیوم فیلسوف ملحد و شک گرای قرن هجدهم اشاره نمود. یکی از نظریات محوری تفکر هیوم زیر سؤال بردن «اصل علیت» بود. وی علیت را «تعمیم ناروا» نام نهاده بود. «هیوم رابطه علیت را چیزی جز عادت ذهنی نمی‌دانست که در اثر تجربه پیوستگی زمانی-مکانی مکرر دو رویداد حاصل می‌شود. وی بیان داشت که رابطه علیت نه امری بدیهی و شهودی است، و نه امری مبتنی بر برهان عقلی؛ بلکه قاعده‌ای تجربی است و برای اثبات تجربی بودن این قاعده مدعی شد: علت‌ها و معلول‌ها توسط دلیل عقلی شناخته نمی‌شوند و تنها از راه تجربه کشف می‌شوند. ازین‌رو هیچ‌گونه پیش‌بینی قطعی و ضروری درباره حوادث آینده نمی‌توان داشت»

تنها استدلالی که وی برای «تعمیم ناروا» خواندن قاعده ای بدین بداهت، ارائه نموده همان بود که ذکرش گذشت حال آنکه هر انسان سلیم العقلی می داند توالی امور همیشه به معنی وجود رابطه علی میان آنها نیست چه آنکه با این وصف شب و روز را نیز باید علت و معلول هم دانست! و البته خود هیوم نیز بدین واقعیت آگاه بود لیکن برای زیر سؤال بردن برهان علیت در اثبات وجود خدا بر این مدعای بی پایه اصرار می ورزید. بیهودگی این طرز تفکر آنجا بیشتر خودنمایی می کند که توجه داشته باشیم اگر اصل علیت را بی اعتبار بدانیم اصولاً فرآیند تفکر و ادراک را نیز نفی کرده ایم. با چنین فرضی دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود و جایی برای نظریه پردازی امثال هیوم نیز باقی نخواهد ماند.

آگوست کنت، فیلسوف و جامعه شناس فرانسوی قرن نوزدهم اما در میان متفکران غربی از منظر ابتلا به مرض «I think» جایگاه ویژه ای دارد. وی را پایه گذار پوزیتیویسم دانسته‌اند. کنت در اعتقاد به پوزیتیویسم چنان جزم اندیش بود که به کل مخالف فلسفه عقلی شده و برایِ علومِ انسانی نیز حیثیتی مشابه علوم تجربی قایل گردیده بود، به این معنی که علوم انسانی نیز باید لزوماَ از روش شناسی تجربی استفاده نمایند ولاغیر!!

وی را واضع علم جامعه شناسی نیز می دانند. کنت بر این باور بود که جوامعِ انسانی از سه مرحلهٔ الهی، فلسفی، و علمی عبور کرده‌اند. در جوامع الهی که تبلور تاریخی آن قرون وسطی است، پیامبران رهبران جامعه به حساب می آمدند و در عصر رنسانس و پس از آن فیلسوفان. اما در دورهٔ کنونی دانشمندان و جامعه‌شناسان رهبران جامعه خواهند بود.

تحت تأثیر این قبیل اعتقادات، گرایش دیگری نیز در کنت به وجود آمد: اومانیسم و انسان گرایی. ولی نه به صورت یک مکتب معمولی و گرایش فکری عادی بلکه به مثابه یک دین جدید! او خود را پیامبر دین خودساخته اش معرفی نمود و برای این مذهب جدید تقویم، تعطیلات و شعائر و حتی معبدی برای پرستش انسان در نظر گرفت!! دین وی به سرعت در اروپا انتشار یافت و کلیساهای این آئین جدید در برخی ممالک به خصوص در انگلستان بر پا شد.

جالب اینکه نظریات کنت به قدری افراطگرایانه بوده است که علی رغم تأثیر گسترده و شگرف تفکرات و فلسفه تحصّلی و جامعه شناسی وی بر مبانی اعتقادی غرب مدرن؛ معمولاً سعی می شود یاد چندانی از وی نشود. به عنوان مثال برتراند راسل در کتاب تاریخ فلسفه خود هیچ نامی از کنت نبرده است.

به عنوان آخرین نمونه از زیگیموند فروید روانشناس آلمانی قرن بیستمی یاد می کنیم. وی غرایز بشر را تحت دو عنوان کلی، غریزه زندگی و غریزه مرگ مطرح ساخته و هدف غرایز زندگی را بقای افراد یک نوع معرفی نموده و انرژی مورد استفاده آنها را «لیبیدو» نام نهاده بود.
فروید مهمترین غریزه زندگی را که عامل مقابله با مرگ و پیش راننده بشر در تمام امور است غریزه جنسی می دانست و لذا سنگ بنای روانشناسی خود که روانشناسی غالب قرن بیستم نیز هست را بر همین غریزه استوار نمود. وی همچنین احساسات محبت آمیز بچه نسبت به والدین جنس مخالف خود را به بد ترین وجه ممکن تفسیر نموده، نام عقده ادیپ بر آن نهاده بود. فروید عقده ادیپ را به عنوان اصل مرکزی تئوری روانکاوی مطرح ساخته بود.

کلیه این نظریات صرفاً و صرفاً بر مبنای تفکرات و بهتر بگوییم حدسیات یک ذهن آلوده و بیمار شکل گرفته اند و برای اثباتشان هیچ دلیل و حجت عقلی ارائه نشده است.

مثال های معدود ولی تأثیرگذار فوق مشتی از خروار هستند. علت این امر آن است که بیماری «I think» در واقع به عنوان بخشی از ژست روشنکفری دانشمندان غربی عمومیت یافته و در روش شناسی علوم انسانی غرب به عنوان متدی قابل قبول، پذیرفته شده است. گویی در نظر دانشمندان غربی میان اکتشاف حقایق علمی و اختراع یا بهتر بگوییم اختراق مفاهیمی خود ساخته به جای حقایق، خلط صورت گرفته باشد. همچنین تأثیر دخالت نابجای ادبیات در حوزه علم و اندیشه که در نام گذاری ها و اصطلاح آفرینی های خلق الساعه _مانند آنچه صدرا اشاره شد_ تبلور یافته را نیز نمی توان نادیده گرفت. دخالت نابجایی که در سال های اخیر در آثار برخی متفکران وطنی نیز دیده می شود. توگویی این قبیل اصطلاحات من درآوردی به کالای لوکسی در بازار اندیشیدن بدل گشته باشد. حال آنکه به قول حکیمی، زیبا نوشتن و خوب سخن گفتن بخشی از استدلال و برهان نیست! بلکه مدعی را بینه استوار و قول سدید باید نه صرفا زبان بلیغ!

در مقام ریشه یابی بیماری «I think» می توان از به محاق رفتن واقعگرایی عقل مدارانه تحت تأثیر تکثرگرایی معرفتی و امواج سهمگین شک گرایی، از عصر نوزایی به این سو یاد کرد لیکن منشاء شناسی تفصیلی این امر، خود فرصتی دیگر می طلبد.

علی أی حال موارد فوق از آن رو ذکر شدند تا بر این حقیقت بسیار مهم و البته مغفول تأکید نماییم که بسیاری از نظریات علمی علوم انسانی در مغرب زمین پایه و اساسی کاملاً عقلانی و یقینی نداشته و بیشتر ناشی از همان مرض کذایی بوده اند. مرضی که همچنان در غرب و حتی در میان برخی اندیشمندان غربزده وطنی خودمان وجود دارد و از حقیقت علم و آگاهی قربانی می گیرد. در این خصوص می توان اجملاً از نظریات اخیر برخی متکلمان غرب گرا مانند عبدالکریم سروش، مجتهدی شبستری، مصطفی ملکیان و  ... یاد کرد که نظریات خود را بر اساس نسخه های غلط متکلمان مسیحی غربی مانند شلایرماخر و جان هیک و یا فیلسوفانی مانند گادامر و کانت تدوین نموده اند و لذا بیماری آنان به اینان نیز سرایت نموده است.

حقیقت این است که هر رأی و نظری می بایست بر پایه عقل و منطق استوار باشد و غیر از این منجر به ولنگاری علمی و هرج و مرج نظری خواهد شد چنانکه در غرب شده است. اصولاً این شیوه بیمارگونه با فطرت بشری نیز ناسازگار و ناسازوار است. شیخ‌الرئیس در این خصوص چه خوب و به جا فرموده که: «هر فردی گفتار کسی را بدون دلیل و برهان بپذیرد، او از فطرت انسانی منسلخ شده است»، ولی متأسفانه بیماری «طرح نظریه بدون دلیل» آن هم با یک رشته سخنان حماسی، بتدریج گسترش پیدا کرده در حالی که منطق قرآن این است: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ/النمل:۶۴». 

منابع:

. نامه آیت الله سبحانی به سروش پس از مصاحبه وی با بخش فارسی رادیو هلند
. آگوست کنت پیام آور شریعت اومانیسم. احمد موسوی. روزنامه ایران ۱ بهمن ۱۳۸۵
. تبیین و نقد نظریه کانت درباره ماهیت صدق. محمد جعفری. معرفت فلسفی. سال هشتم، شماره اول، پاییز  ۱۳۸۹، ۱۶۵ـ۱۸۲
. سید محمود نبویان، شمولگرایی، دفتر جریان شناسی تاریخ معاصر، چاپ اول ١٣٨٢
. دین و دولت در اندیشه هابز، لاک و کانت‏. عبدالوهاب فراتی. ماهنامه علوم سیاسی - دانشگاه باقرالعلوم (ع). زمستان ١٣٨۴ - شماره ۳۲ ص ۱۶۵
. دانشنامه ویکیپدیا

پی نوشت:

+ یادداشت حاضر، مقاله ای علمی و استدلالی نیست که درصدد نقد و بررسی براهین طرح شده و طرح نشده متفکران و دانشمندان غربی برای نظریات و تئوری هایشان باشد. بل صرفا یادداشتی جدلی و روزنامه نگارانه است که به منظور طرح موضوع و دغدغه های نگارنده در خصوص بیماری من فکر می کنم و هراس از بازنشر آن در فضای علوم انسانی بومی مان(به شرط وجود) نگاشته شده است!

پرونده/ تحول در علوم انسانی؛ رؤیایی از یاد رفته

محمد دهداری، شنبه، ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۵:۲۳ ب.ظ، ۲ نظر

این صفحه حاوی کلیه مقالاتی است که بنده در خصوص یکی از مهمترین مسائل فعلی جامعه دانشگاهی نگاشته ام. تحول در علوم انسانی راهی است که اگر بخواهیم به سوی تمدن اسلامی گام برداریم دانشگاه های ما ناگزیر از طی آن خواهند بود و همگی موظفیم جهت تحقق آن طی طریق نماییم. حقیر نیز به نوبه خود مطالبی در این خصوص نوشته ام و باز نیز خواهم نوشت. مطالب این صفحه به یاری خدا در حال تکمیل است.

پرونده/ دکتر سروش؛ از آغاز تا انتها

محمد دهداری، جمعه، ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۴ ق.ظ، ۴ نظر

لینکهایی که در این صفحه به ترتیب قرار داده شده، در واقع تحقیق کلاسی بنده درباره عبدالکریم سروش بوده اند. سعی کرده ام در این تحقیق با بررسی مختصر سه نظریه مهم سروش یک سیر سروش شناسی مختصر و کاربردی ارائه نمایم. لازم به ذکر است مقالات موجود در این تحقیق همگی بازبینی عمقی و ویرایش شده اند. اگر دوستان از این مطالب جایی استفاده نموده اند، لطفا تغییرات را لحاظ کنند.

آیا علوم انسانی غربی باید حذف شوند؟!

محمد دهداری، يكشنبه، ۱۸ تیر ۱۳۹۱، ۰۲:۱۸ ب.ظ، ۲۲ نظر

اولین کنگره علوم انسانی اسلامی

قبل نوشت:
اواخر اردیبهشت ماه سال جاری شاهد برگزاری اولین کنگره بین المللی علوم انسانی اسلامی بودیم. بنده نیز فرصت را غنیمت شمرده و بر اساس سلسله مقالاتی که راجع به آسیب شناسی نحوه طرح موضوع تحول علوم انسانی در رسانه ها نگاشته بودم، مقاله ای تحت همین عنوان تدوین و به کنگره فوق الذکر ارسال نمودم. یادداشت حاضر بخشی از همان مقاله ارسالی است.
لازم به ذکر است مقالات سابق بنده در خصوص تحول در علوم انسانی بازنویسی اساسی شده و در صورتی که دوستان از مقالات مذکور استفاده کرده اند لطفا آنها را با مقالات فعلی که در همان آدرس ها ویرایش و تغییر یافته اند جایگزین نمایند. لینک مقالات مزبور از این قرارند:
١. علوم انسانی بومی یا علوم انسانی اسلامی!
٢. مدیریت انقلابی؛ لازمه تحول در علوم انسانی
٣. رجحان علوم انسانی اسلامی؛ علمی یا ایدئولوژیک!
۴. چرا استادها خارج می زنند؟!؛ کنکاشی پیرامون چرایی نابهنجاری‌های سیاسی و اعتقادی اساتید علوم انسانی

نوشتار:

«ما از شاگردى کردنِ پیش کسى که بلد است، ننگمان نمی آید؛ ولى می گوییم نباید فکر کنیم که ما همیشه باید شاگرد بمانیم. معناى این نگاه تقلیدى، این است: ما همیشه باید شاگرد بمانیم. نوآورى لازم است. اعتماد به نفسِ شخصى و اعتماد به نفسِ ملى در اساتید ما، یک ضرورت است.»١

از جمله تحریفات و شبهاتی که در خصوص تحول در علوم انسانی در رسانه ها، علی الخصوص رسانه های نوشتاری مطرح شده است، ادعای حذف کامل علوم انسانی غربی و اساتید آن از دانشکده های علوم انسانی تحت تأثیر تحول در علوم انسانی و مدیریت حاکمیتی آن می باشد. 
مسلماً اسلامی نمودن علوم انسانی به معنی حذف علوم انسانی و عالمان غربی از دانشگاه ها نخواهد بود. بلکه ما حتماً نیازمند شناخت نظریات غربی در این حوزه حتی بهتر از خودشان هستیم لیکن نحوه ارائه علوم مذکور در دانشگاه ها باید تغییر یابد. بدین معنی که بایستی میان طرح این علوم در مقام تدریس، پژوهش و الگوبرداری تمایز قائل شد. ذیلاً به این سه نگرش در خصوص برخورد با علوم انسانی غربی در دانشگاه ها خواهیم پرداخت.
الف) تدریس علوم انسانی غربی در دانشگاه ها

«بسیارى از مباحث علوم انسانى، مبتنى بر فلسفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌هائى هستند که مبنایش مادیگرى است، مبنایش حیوان انگاشتن انسان است، عدم مسئولیت انسان در قبال خداوند متعال است، نداشتن نگاه معنوى به انسان و جهان است. خوب، این علوم انسانى را ترجمه کنیم، آنچه را که غربى‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها گفتند و نوشتند، عیناً ما همان را بیاوریم به جوان خودمان تعلیم بدهیم، در واقع شکاکیت و تردید و بى‌‌‌‌‌‌‌‌‌اعتقادى به مبانى الهى و اسلامى و ارزشهاى خودمان را در قالبهاى درسى به جوانها منتقل کنیم؛ این چیز خیلى مطلوبى نیست.»٢

تدریس علوم انسانی غربی، آن هم با کیفیتی که هم اکنون سراغ داریم، به معنای انفعال مطلق فضای علمی و آموزشی دانشگاهی ما در برابر هژیمونی پوشالین علمی غرب است. انفعالی مقلدانه و کورکورانه که نتیجه ای جز تکرار طوطی وار ترجمه های متون غربی و نتیجتاً رکود و جمود علمی نخواهد داشت.

به واقع تدریس صرفاً مقلدانه علوم انسانی غربی نه منطقی و معقول است و نه با عقاید حقه اسلامی ما تطابق دارد. 

چرا باید این علوم را به دانشجویان مبتدی و صفر کیلومتری آموزش دهیم که فاقد بینش ابتدائی و حداقلی لازم جهت نگاه کارشناسانه و نه تقلیدی به علوم غربی  هستند و در مورد شبهات و ایرادات آنها خالی الذهن می باشند. 
در اینجا بد نیست اشاره ای داشته باشیم به جمله ای از شهید بزرگوار علامه مطهری که این روزها وقتی بحث به این جور جاها می رسد به کرات مورد سوء استفاده قرار می گیرد. ایشان در جایی فرموده اند؛

«به عقیده من لازم است در همینجا که دانشکده الهیات‏ است یک کرسی ماتریالیسم دیالکتیک تأسیس بشود و استادی هم که وارد در این مسائل باشد و به ماتریالیسم دیالکتیک معتقد باشد، تدریس این درس را عهده‌دار شود.»

در خصوص این جمله که خیلی هم مشهور شده باید به نکات ذیل توجه نمود؛ 
١) شهید مطهری جمله مذکور را حین مصاحبه ای در خصوص اسلامیت و جمهوریت در جمهوری اسلامی و ناظر به قدرت اسلام در پاسخگویی به تمامی سؤالات و شبهات مکاتب شرق و غرب عالم بیان داشته اند. پرواضح است که ایشان چنین کلاس درسی را فقط و فقط در خدمت اسلام و جهت رفع شبهات آن دوران علیه مبانی معرفتی اسلام می خواسته اند و نه جهت تبلیغ مارکسیسم! لذا در همین مصاحبه نکات دیگری نیز بیان نموده اند که معمولاً اشاره ای به آنها نمی شود. از جمله اینکه فرموده اند:

«همه باید آزاد باشند که حاصل اندیشه‌ها و تفکرات اصلیشان را عرضه کنند. البته تذکر می‌دهم که این امر سوای توطئه و ریاکاری است ... آزادی فکر را با آزادی اغفال و آزادی منافق‌گری و آزادی توطئه کردن که نباید اشتباه بکنیم. همان‌طور که ما صریح و رک و پوست کنده داریم با شما حرف می‌زنیم و می‌گوییم آقا! رژیم حکومت ایده‌ال ما غیر از حکومت ایده‌ال شماست؛ رژیم اقتصادی ایده‌ال آینده‌ ما غیر از رژیم اقتصادی مطلوب شماست؛ نظام اعتقادی و فکری ما، جهان بینی ما، غیر از نظام اعتقادی و فکری و جهان‌بینی شماست.»۴

تأکید ایشان بر مخالفت با دو مقوله توطئه و نفاق علمی(یا همان التقاط) در کنار حمایت از آزادی بیان، بی دلیل نیست زیرا این دو از مهمترین آفات آزادی بیان هستند و عاملان آنها همواره از آزادی بیان سوء استفاده کرده اند.  اتفاقاً همین دو آفت مورد انذار شهید مطهری در حال حاضر دانشگاه های ما را به کارگاه های شبهه پراکنی و اشکال تراشی برای اسلام و نظام اسلامی بدل کرده اند. از طرفی کتب و کلاس های این رشته ها خصوصا رشته هایی که قرابت بیشتری با معارف اسلامی دارند پر شده از مباحث التقاطی و تحریف آمیز روشنفکران به ظاهر دینی و حتی غیر دینی و از طرف دیگر دانشکده های علوم انسانی بدل شده به محلی برای زیر سؤال بردن اسلام و انقلاب و تئوریزه کردن انواع و اقسام توطئه های علمی و حتی عملی علیه نظام اسلامی.۵
٢) تدریس ماتریالیسم یا علوم غربی در دانشگاه های ما با ملاحظاتی که اشاره خواهیم کرد هیچ ایرادی ندارد که واجب و ضروری است؛ ولی نه به شکل صرفاً مقلدانه و آن هم به دانشجویان مبتدی! مسلماً منظور آن شهید بزرگوار نیز از جمله مذکور این نبوده که استادی مارکسیست بگمارند تا ماتریالیسم را بی هیچ نقد و نظر مخالفی آن هم به دانشجوی ترم اول جامعه شناسی و یا علوم سیاسی آموزش دهد بلکه این کار فقط به جای خود و در مقام پژوهش و نه تدریسِ صرف، سازنده است و آن هم با هدف نهایی نقد ماتریالیسم و نه ترویج آن! ایشان درست در ادامه جمله مشهور محل بحث عباراتی در همین خصوص می فرمایند که با کمال تعجب توسط کسانی که برای چسباندن تکثرگرایی اعتقادی خود به آن شهید بزرگوار به جمله مذکور استناد می نمایند نقل نمی شود:

«اما اینکه فردی پنهانی و به صورت اغوا و اغفال، بخواهد دانشجـویان ساده و کم مطالعه را تحت تأثیر قرار دهد و برایشان تبلیغ کند، این قابل قبول نیست.بعد من به همان شخص هم چند بار پیشنهاد کردم که شما به عوض آنکه حرف هایت را با چند دانشجوی بی اطلاع درمیان بگذاری، آنها را با من در میان بگذار و اگر هم مایل باشی می‌توانیم این کار را در حضور دانشجویان انجام دهیم و حتی اگر لازم باشد جمعیت بیشتری حضور داشته باشند، می‌شود از اساتید و دانشجویان دانشگاه ها دعوت کرد و در یک مجمع عمومی چند‌هزار نفری ما دو نفر حرف هایمان را مطرح می‌کنیم و به اصطلاح نوعی مناظره داشته باشیم.»۶

٣) استاد شهید مسلماً این نظر را با فرض اینکه در کنار آن کلاس ماتریالیسم، کلاس الهیاتی نیز با اساتیدی مبرز مانند خود ایشان دایر باشد مطرح نموده اند که ما از آن هم بهره چندانی نداریم. در حال حاضر دروس اکثریت قریب به اتفاق رشته های علوم انسانی از جنس همان کلاس ماتریالیسمی شده اند که شهید مطهری می فرمود. واقعا ما در دانشگاه های خود چند شهید مطهری و حتی شاگرد شهید مطهری و شاگرد شاگرد شهید مطهری داریم تا به انبوه شبهات مطرح شده در این کلاس ها پاسخ داده و از کیان اسلام دفاع نماید؟! همچنین منطقاً این قبیل کلاس ها و رشته ها نباید کلاس ها و رشته های اصلی دانشگاهی ما را تشکیل دهند بلکه ما می بایست اصل امر آموزش را مصروف علوم انسانی اسلامی خودمان نماییم و در کنار آن کلاس هایی اینچنینی نیز برای پژوهش در علوم غیر اسلامی دایر کنیم. این در حالی است که در دانشگاه های ما نسبت این دو دسته دروس و رشته ها دقیقاً بر عکس آنچه باید باشد است و تاسف بار تر اینکه بعضاً در ازای چندین و چند درس و کتاب با محتوای علوم انسانی غربی، حتی یک کتاب متمایل به علوم انسانی اسلامی نیز تدریس نمی شود.
آنچه در مورد جمله شهید مطهری درباره ماتریالیسم گفته شد در خصوص تمامی مباحث علوم انسانی صادق است. لذا اگر هم قرار است علوم انسانی غربی در دانشگاه های ما تدریس شوند می بایست اولاً؛ در خدمت و در جهت دفاع از اسلام و  معتقدات اسلامی مان باشد، دوماً؛ در مقاطعی ارائه شود که خصلت پژوهشی داشته باشند و صرفاً آموزشی و تقلیدی نباشند و سوماً؛ در کنار آن علوم انسانی غربی و بیش از آنها، به علوم انسانی اسلامی اهمیت داده شود.
البته پر واضح است که در خصوص تدریس علوم انسانی غربی در دانشگاه ها استثنائاتی هم وجود دارد. به عنوان مثال می توان به آن بخش علومی اشاره نمود که به هیچ وجه نه معادل اسلامی دارد و نه می تواند داشته باشد؛ علومی که در موضوع؛ مسائل؛ مبادی؛ مقاصد و متدولوژی بومی غرب هستند یا اصولاً منبعی غیر غربی برایشان یافت نمی شود مانند زبان و ادبیات خارجه یا بخش هایی از تاریخ مغرب زمین. در خصوص این علوم غالباً شیوه کار بیشتر آموزش و تدریس است تا پژوهش، لیکن این امر نیز تنافری با پژوهش درون علوم مذکور نخواهد داشت.
ب) پژوهش در خصوص علوم انسانی غربی

«یک مطلبى را چهل، پنجاه سال پیش، یک فیلسوف اجتماعى یا سیاسى در غرب گفته و بعد آمدند ده تا نقد بر آن نوشته‌اند؛ این آقا تازه به حرف آن پنجاه سال قبل دست یافته و به عنوان حرف نو، به داخل کشور مى‌آورد و با بَه‌بَه و چَه‌چَه آن را به خوردِ دانشجو و شاگرد و محیط خودش مى‌دهد؛ از این قبیل هم داریم. چقدر براساس همین نظرات اقتصادى غربى، بانک جهانى و مجامع پولى و مالى جهانى به ملت‌ها و دولت‌ها برنامه‌ها دادند و چقدر از طرف خود غربى‌ها علیه آنها موارد نقض نوشته شده! باز هم کسانى را داریم که همان توصیه‌ها را مى‌آیند عیناً تکرار مى‌کنند و عیناً همان نسخه‌ها را مى‌نویسند. این غلط است. تحقیق علمى به معناى فقط فراگیرى و تقلید نیست؛ تحقیق، ضد تقلید است. این کار، کار شماست.»٧

بدون شک ما هیچ گاه از پژوهش  در علوم انسانی غربی بی نیاز نمی شویم. لیکن پژوهش یک عمل فعالانه و همراه با خلاقیت است که متأسفانه جایش در علوم انسانی فعلی ما بسیار خالی است. رابطه علوم انسانی ما با علوم انسانی غربی همواره بر اساس ترجمه های غیر خلاقانه اساتیدی استوار بوده که غالباً در خود عوالم علمی غرب نیز حتی به اندازه یک مترجم تراز اول، مطرح نبوده اند. 
شکی نیست که نسبت ما با علوم انسانی غربی باید نسبتی محققانه و پژوهش محور باشد. ولی پژوهشی هدفمند و دارای نظام و برنامه ریزی! با این دیدگاه و در کنار نهضت تولید علم اسلامی و در راستای آن، دانشگاه های ما اتفاقاً نیازمند پژوهش های خلاقانه در زمینه علوم انسانی غربی می باشند.
در ادامه چند حوزه که دانشگاه های ما می بایست به پژوهش در خصوص آنها بپردازند بیان می گردند.
١) شناخت دقیق و عمیق علوم انسانی غربی جهت نقد آن با عیار معارف اسلامی در دسترس
شاید مهمترین دلیل نیازمندی دانشگاه های اسلامی به مطالعه و پژوهش در خصوص علوم انسانی غربی شناخت عمیق این علوم و نقد آنان باشد. یکی از مهمترین تفاوت های تدریس منفعلانه با پژوهش فعالانه در نحوه نگرش به مقوله انتقاد نهفته است. در واقع اگر خصلت انتقاد را از پژوهش بگیریم، تدریس و در بهترین حالت تفسیر باقی خواهد ماند. ما به پژوهش منتقدانه علوم انسانی غربی نیازمندیم. پژوهشی که پس از شناخت علوم مذکور، از نقد عاری از تعارف و استضعاف طفره نرفته و استنکاف ننماید. البته نه نقد متعصبانه که آن نیز نوعی تقلید است بلکه نقد خلاقانه که سازنده و راهگشا می باشد.
٢) رفع شبهاتی که از طریق علوم مذکور به جامعه و خصوصاً فضای علمی-پژوهشی ما تحمیل شده اند.
علوم انسانی غربی از یک سو دارای تعارضات و تنافرات فراوانی با مبانی اعتقادی اسلامی ما هستند و از سوی دیگر سالهاست با همین مبانی غلط در دانشگاه های ما و دیگر کشورهای اسلامی تدریس شده اند. لذا به لحاظ مبانیِ غلط، موجب بروز شبهات فراوانی در جوامع علمی اسلامی شده اند. از سوی دیگر علوم اسلامی در این مسیر به هیچ وجه دست و پا بسته نیست. علوم انسانی اسلامی حتی در وضعیت غیر ایده آل فعلی نیز توانایی پاسخ گویی کامل به تمامی شبهات را داراست. مهمتر اینکه اگر علوم انسانی و دانشگاه های ما محمل مناسبی برای رساندن صدای علوم اسلامی به عوالم علمی غرب شوند، مطمئناً مسیر جریان شک و شبهه به سوی محافل علمی خود غرب تغییر خواهد یافت. ولی این مهم در حال حاضر بر رفع شبهات اساسی و اولویت دار وارده به اسلام و علوم اسلامی متوقف است. از همین رو یکی از مهمترین وظایف دانشگاه های اسلامی این خواهد بود که در کنار پرداختن به علوم انسانی اسلامی و انتشار آن؛ نسبت به رفع شبهات ناشی از تعارضات علوم اسلامی و غربی نیز اهتمام ورزد. این امر نیز به خودی خود نیازمند شناخت عمیق و البته با دید پژوهشی و نه تقلیدی نسبت به علوم انسانی غربی می باشد.
٣) بررسی تطبیقی سرفصل های مشترک علوم انسانی در غرب و اسلام به منظور نمایاندن نقاط قوت علوم اسلامی و برطرف نمودن نقاط ضعف آن
تضارب آراء اسلامی و غیر اسلامی پسندیده و اصولاً همانگونه که مقام معظم رهبری بارها فرموده اند ضروری است و باید هر چه زودتر در قالب برنامه هایی مانند کرسی های آزاد اندیشی و مطالعات تطبیقی و ... عملی گردد. اتفاقاً این خود از معضلات و مشکلات عجیب و غریب دانشگاه های ماست که از طرفی باب بحث و استدلال را بسته ایم و از طرف دیگر هرآنچه از سوی غرب به ما رسیده است را بی کم و کاست و بدون اینکه کسی اجازه کمترین نقدی نسبت به آن داشته باشد بر سر کلاسهای درس برده ایم تا در جایی که دانشجو باید آموزش های اولیه علمی خود را ببیند، علومی را به وی تدریس نمایم که بر مبانی معرفت شناختی نسبی گرایانه و شک گرایانه و جهانبینی مادی گرایانه و بعضاً الحادی و در بهترین حالت سکولار غرب استوار است. اگر این کرسی ها راه اندازی شده و یا مطالعات تطبیقی انتقادی جدی گرفته شوند علاوه بر اینکه گامی بلند در راه تولید علم خواهند بود، به خودی خود حقانیت بسیاری از نظریات اسلامی در زمینه علوم انسانی را نشان خواهند داد.
۴) بررسی تأثیرات دستاوردهای علوم انسانی غربی بر جوامع مغرب زمین
به عنوان معیاری عقل پسند در خصوص کارایی یا عدم کارایی هر یک از ابواب علوم انسانی غربی می توان به بررسی تأثیرات علوم مذکور بر جوامع غربی پرداخت. علوم غربی در حیطه تکنیک و تجربه پیشرفت های شایان ذکری داشته و لذا ما در دوران مدرن با سلطه روزافزون بشر بر عالم ماده روبرو بوده ایم. ولی هرچه انسانِ دورة مدرن، از این سو پیشرفت نموده، از سمت و سوی معنا پس رفت داشته است و به واقع نیز از علوم انسانی تک ساحتی غرب جهت حل معضلات جهان دو ساحتی کاری بیش از این برنمی آید. حال وظیفه دانشگاه اسلامی است که هم به جهت بیشتر شناساندن معضلات این منظومه علمی و هم برای پیشگیری از اتفاقاًت مشابه در جهان اسلام و ایران اسلامی به یافتن مصادیق این قبیل نارسایی ها، ریشه یابی آنها و در افق بالاتر ارائه راهکار جهت رفع آنها بپردازد.
۵) تولید یک زبان مشترک علمی با قواعد مشابه و نه لزوماً کاملا ً یکسان
مطمئناً ایجاد هرگونه دیالوگ میان اسلام و غرب جهت ایجاد ارتباط با نظامات فعلی علمی غرب و معرفی و أحیاناً صدور دستاوردهای علوم اسلامی به غرب نیازمند زبانی مشترک با قواعد و ضوابط مشابه حداقلی و کمابیش همسان است. چیزی که در حال حاضر وجود ندارد.
به عنوان مثال ما در حوزه معرفت شناسی مفهومی داریم با عنوان علم حضوری. حکمای اسلامی معتقدند اولین دانسته های ما از سنخ علم حضوری هستند و علم حضوری نفس به خود اقدم و اقوی و اهم و ادوم العلوم است. بدون آن هیچ علمی میسور نیست. پس از این مرتبه می رسیم به علم حضوری نفس به حالات خود و ... . همچنین اولین تصدیقات حصولی ما نیز قضایایی برگرفته از یافته های حضوری ماست.۸ اهمیت این مفهوم به حدی است که می توان ادعا کرد دقیق‎ترین تفاوت میان رویکرد معرفت‎شناسی مغرب‎زمین با فلسفه اسلامی ناشی از توجه یا عدم توجه به علم حضوری می باشد.٩ حال چنین موضوع پر اهمیتی که می تواند سنگ بنای اصلی احتجاجات معرفت شناسانه ما با دانشمندان غربی باشد چگونه توسط آنها فهم شده است؟! علم حضوری را به انگلیسی«knowledge by presence» ترجمه کرده اند ولی معنایی که از این تعبیر اراده نموده اند همواره ناقص و نارسا بوده است. گاهی آن را با وجدانیات یعنی قضایایی که از علوم حضوری حکایت می کنند اشتباه گرفته اند و گاهی با مفاهیمی از قبیل اشراق١٠ نو افلاطونیان، دانش درونی جان لاک، تجربه دینی شلایرماخر و از همه بیشتر با شهود عقلی دکارت خلط کرده اند.
لذا جهت انتقال صحیح منظور و مفهوم علوم انسانی اسلامی به غرب می بایست تدوین آن زبان مشترک کذایی را خود آغاز نماییم. ضمناً عدم درک غرب از اسلام از طریق علوم انسانی غربی به بسیاری از دانشمندان وطنی نیز سرایت کرده و در درون نیز ما را باچالش مواجه نموده است و این واقعیت لزوم تلاش برای دست یابی به زبان مشترک مذکور را دو چندان می نماید.
البته واضح است که زبان فوق الذکر می بایست در حوزه علوم مختلف، متفاوت باشد و باز روشن است که برای دست یابی به این زبان ابتدا باید علوم انسانی اسلامی تولید و به درستی فهمیده شود. نکته مهم اینکه در تدوین چنین زبان یا زبان هایی ما در عین وفاداری به محتوای غنی اسلامی علوم انسانی خود می بایست با نزدیک ترین ابزار به آنچه در مغرب زمین شناخته شده است زبان ارتباطی خود در هر حوزه ای را سامان دهیم و این خود نیازمند کار عمیق پژوهشی در حوزه علوم انسانی غربی است چراکه بدون تسلط به قواعد و قوانین این علوم دست یابی به آن زبان مشترک مقدور نخواهد بود.
امور فوق الاشاره تنها بخشی از کارهای پژوهشی هستند که دانشگاه های ما می بایست در خصوص علوم انسانی غربی انجام دهند ولی لزوما تمامی آنها نمی باشند.
ج) الگو برداری از نقاط قوت علوم انسانی غربی

«شکى نیست که بسیارى از علوم انسانى، پایه‌ها و مایه‌هاى محکمى در این‌جا دارد؛ یعنى در فرهنگ گذشته‌ى خود ما. برخى از علوم انسانى هم تولید شده‌ غرب است؛ یعنى به عنوان یک علم، وجود نداشته، اما غربى‌ها که در دنیاى علم پیشروى کرده‌اند، اینها را هم به وجود آورده‌اند؛ مثل روانشناسى و علوم دیگر. خیلى خوب، ما، هم براى سرجمع کردن، مدوّن کردن، منظم کردن و نظام‏ مند کردن آنچه که خودمان داریم، به یک تفکر و تجربه‏ علمى احتیاج داریم، هم براى مواد و پایه‏ هایى که آنها در این علم جمع آورده‏ اند، به یک نگاه علمى احتیاج داریم. منتها گرفتن پایه‏ هاى یک علم از یک مجموعه‏ خارج از محدوده‏ مورد قبول ما، به معناى قبول نتایج آن نیست. مثل این می ماند که شما یک کارخانه را وارد می کنید، آنها با این کارخانه یک چیز بد درست می کرده‏ اند، حالا شما با آن کارخانه، یک چیز خوب درست می کنید؛ هیچ اشکالى ندارد.»١١

با توجه به آنچه گفته شد تدریس بی برنامه علوم انسانی غربی کار صحیحی نیست لیکن پژوهش در آنها اتفاقاً واجب و حیاتی است. در همین راستا باید گفت الگوبرداری از مثبتات علوم انسانی غربی نیز  عملی بسیار شایسته و حتی بایسته است. 
الگوبرداری نیز مانند پژوهش و بر خلاف تقلید به هیچ عنوان عملی منفعلانه نمی باشد. در الگوبرداری ما پس از شناخت صحیح نقاط قوت و ضعف علوم انسانی غربی سعی می کنیم برای رسیدن به درستی های علوم مذکور به گونه ای عمل نماییم که به نادرستی هایش مبتلا نگردیم. الگوبرداری صحیح و غیر تقلیدآمیز همواره متضمن خصلت انتخابگری نسبت به الگوست و لذا شناخت عمیق الگو را نیز اقتضا می نماید. اگر ما در مقام الگوبرداری از علوم انسانی غربی، آن را به خوبی نشناخته باشیم و نقاط قوت و ضعف آن را ندانسته باشیم و نسبت به این هر دو، انتخابگر نباشیم، سرانجامی جز تقلید سطحی و کورکورانه از غرب نخواهیم داشت، چنانچه تا کنون نیز چندان فرجام نیکوتری نداشته ایم.
در اینجا به دو حوزه مهم و حیاتی که غرب در آنها پیشرفت های قابل ملاحظه ای داشته و لذا الگوبرداری ما از علوم انسانی غربی را اقتضا می نماید اشاره می نماییم.
١) الگوبرداری از منظر روش شناسی و روش مندی البته از نظرگاه شکلی و نه محتوایی
این امر، موضوع بسیار ظریف و حساسی است. از طرفی ما مشخصاً با ضعف جدی در حوزه روش شناسی علوم انسانی مواجهیم و از سوی دیگر الگوبرداری از غرب در این خصوص ظرافت های خاص خود را می طلبد. روش شناسی در ظاهر بیشتر امری شکلی به نظر می رسد و با شاکله فرآیند دست یابی به گزاره ها و قواعد علمی در یک علم سر و کار دارد ولی در واقع خالی از محتوا نمی باشد. روش شناسی هر علم، بر پایه های معارف درجه دوی مرتبط با آن علم و از همه مهمتر معرفت شناسی و فلسفه علم غالب در محیط نشو و نمای آن علم استوار می باشد؛ لذا باید مراقبت نمود حین الگو برداری از روش شناسی های علوم غربی از ورود محتواهای ناخواستة منضم به آنها جلوگیری به عمل آید. به عبارت دیگر ما بیشتر نیازمند روشمندی علوم غربی هستیم تا روش شناسی آنها؛ چرا که روش شناسی های علوم مذکور همواره منضم به پیشفرض های خاص نظام علمی غربی هستند. به عنوان مثال اگر پارادایم های گوناگونی که در حوزه روش‏ شناسی علوم انسانی غربی ارائه شده اند از قبیل تجربه‌گرایی، طبیعت‏گرایی، تفسیری، رفتارگرایی، ساختارگرایی و پساساختارگرای، گفتمانی، انتقادی، پست‌مدرنی و فمینیستی١٢ را در نظر بگیریم که بعضاً هیچ سنخیتی با علوم اسلامی ندارند، این تنافرات محتوایی و ماهیتی بیشتر به چشم می آید.
از طرف دیگر روش مندی علوم انسانی اسلامی نیز از نیازهای اساسی حال حاضر ماست. این معضل علاوه بر لطمه ای که به محتوای علمی علوم انسانی وارد نموده، در حوزه آموزش این علوم نیز بسیار مشکل ساز بوده است. بسیاری از اساتید علوم انسانی برای عدم بهره گیری از منابع درسی و پژوهشی با گرایشات اسلامی همین نظام مند نبودن و فقدان روش شناسی قوی در اکثریت این منابع را حجت قرار می دهند. یکی از اساتید خود بنده زمانی که با این پرسش مواجه شد که چرا تمامی چند ده کتاب معرفی شده توسط ایشان برای دو درس تاریخ تحولات سیاسی معاصر ایران و مبانی سیاست خارجی جمهوری اسلامی؛ صبغه غرب گرایانه دارند؛ به همان فقدان روش شناسی نظام مند در منابع متمایل به اسلام و انقلاب اسلامی اشاره نمود و از ایران بین دو انقلاب آبراهامیان شاهد آورد و با مقایسه آن با تاریخ تحولات سیاسی معاصر جلال الدین مدنی مدعای خود را اثبات نمود. فارغ از صحت و سقم این نحوه استدلال باید گفت ما به واقع به الگوبرداری از منابعی روش مند مانند ایران بین دو انقلاب نیازمندیم ولی نه از نظر محتوای پر از غرض ورزی آن و نه حتی روش شناسی جامعه شناسانه مارکسیستی اش بلکه از نظر روش مند بودن آن تا به جای تاریخ نگاری صادقانه ولی قصه گو به روشی نظام مند در این حوزه دست یابیم.
٢) الگو برداری از سرفصل های مستحدثه علوم انسانی غربی و فتح ابواب جدید در فضای علوم انسانی اسلامی
از جمله پیشرفت های غرب در زمینه علوم انسانی، فتح ابواب جدیدی از علوم به روی بشر بوده است. فارغ از اینکه محتوای این علوم جدید آیا سازنده بوده یا نه، نفس تدوین و گردآوری مسائل جدید و هم خانواده انسانی حول محورها و موضوعاتی که قبلاً مورد توجه بشر قرار نگرفته بودند امری است که می تواند برای علوم انسانی اسلامی الگو باشد. علاوه بر این ایجاد محتوای علمی بر اساس معارف عمیق اسلامی در چارچوب های جدید علمی غرب نیز باید مورد امعان نظر قرار گیرد. منظور از چارچوب های جدید همان علومی است که قبلاً به صورت دانشی مشخص و مدون وجود نداشته اند و توسط دانشمندان غربی شکل گرفته اند. علومی مانند جامعه شناسی، روانشناسی، مدیریت، اکثر علوم میان رشته ای و از همه مهمتر علومی که جزو معارف درجه دوم محسوب می شوند مانند فلسفه های مضاف. البته اهمیت این شق آخر از علوم مستحدثه غربی در مسیری که ما برای تحول در علوم انسانی پیش رو داریم از بقیه علوم مذکور بیشتر است. علومی همچون «فلسفه اخلاق»، «فلسفه علم»، «فلسفه دین»، «فلسفه سیاست» و علوم مشابه که ابتدا در فلسفه جدید غربی پدید آمده و پس از انتقال به حوزه فلسفی ما، رفته رفته جایگاه خود را در زبان اهل فلسفه این دیار نیز باز کرده اند. البته این سخن بدان معنا نیست که مباحث مطرح شده، ذیل این عناوین به کلی در سنت فلسفی ما مورد توجه نبوده اند. بدون شک بخشی از این مباحث در آثار فیلسوفان اسلامی – مخصوصاً فیلسوفان متقدم- مورد بررسی قرار گرفته اند؛ چنانکه در فلسفه باستان غربی نیز بسیاری از این مباحث مورد توجه و علاقه فیلسوفان بوده اند. اما ظهور این عناوین و شاخه های مستقل از دوران جدید فلسفه در مغرب زمین آغاز شده و اکنون میان ما نیز کم و بیش رواج یافته است.١٣
در خصوص اهمیت فلسفه های مضاف در مسیر پر پیچ و خم تحول در علوم انسانی می توان به برخی تأثیرات و نتایج این علوم اشاره نمود:
- تحقق نگاه و نگرش کل‌نگرانه به دانش‌های مضاف إلیه و احاطه علمی به هویت تاریخی علوم؛
- مقایسه علوم تحقّق یافته با نیازهای موجود؛
- کشف کمبودها و آسیب‌شناسی علوم مضاف إلیه؛
- توصیه‌ها و بایستگی‌های لازم جهت بالندگی علوم و انسجام ساختاری و محتوایی آنها در راستای نیازهای کشف شده؛
- رشد تکنولوژی آموزشی و بایستگی‌های آموزشی علوم جهت فرهنگ‌سازی درجامعه١۴
سخن ما در پاسخ به سؤال مقاله به اتمام رسید. به امید روزی که خداوند متعال بصیرت و شجاعت لازم برای انجام این تحول مهم را به مسؤلین آموزشی و علمی ما عطا فرماید و ما حداقل در دانشگاه هایمان موفق به ایجاد موازنه ای معقول، منطقی و متناسب با مبانی فکری و اعتقادی بر حقمان گردیم و علوم انسانی حقیقی و بر مبنای معارف حقه اسلام ناب محمدی(ص) را شاهد باشیم. و به امید روزی که مبحث تحول در علوم انسانی و ضرورت آن به درستی توسط تحلیل گران، نویسندگان، کارشناسان و برنامه سازان عرصه رسانه درک شود و رسانه های ما به وظایف خود در قبال این موضوع مهم عمل نمایند.
پی نوشت: 
١. بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با استادان و اعضاى هیئت علمى دانشگاه‌ها، ١٣/٧/١٣۸۵.
٢. بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با اساتید دانشگاه‌ها، ۸/۶/١٣۸۸.
٣. مطهری، مرتضی. ١٣٧٢. پیرامون انقلاب اسلامی. تهران. انتشارات صدرا.  چاپ نهم. ص ١٣.
۴. همان.
۵. ایشان باز در جای دیگری از همان مصاحبه می فرمایند: «روی مساله‌ی استقلال فکری و استقلال فرهنگی و به تعبیر خودم استقلال مکتبی مایلم که تکیه بیشتری داشته باشم و توضیح بیشتری بدهم. انقلاب ما آن‌وقت پیروز خواهد شد که ما مکتب و ایدئولوژی خودمان را که همان اسلام خالص و بدون شائبه است، به دنیا معرفی کنیم. یعنی اگر ما استقلال مکتبی داشته باشیم و مکتبمان را بدون خجلت و شرمندگی آنچنانکه واقعاً هست به جهانیان عرضه کنیم، می‌توانیم امید پیروزی داشته باشیم. اما اگر قرار شود به اسم اسلام یک مکتب التقاطی درست شود و روشمان این باشد که از هر جایی چیزی اخذ کنیم: یک چیزی از مارکسیسم بگیریم، یک چیز از اگزیستانسیالیسم بگیریم و چیز دیگری ازسوسیالیسم بگیریم، و از اسلام هم چیزهایی داخل کنیم و از مجموع اینها معجونی درست کنیم و بگویم این است اسلام، ممکن است مردم در ابتدا این امر را بپذیرند زیرا که در کوتاه مدت شاید بشود حقیقت را پنهان کرد، ولی این امر برای همیشه مکتوم نمی‌ماند.» به واقع چرا این جملات شهید مطهری از ایشان نقل نمی شود!

۶. مطهری، مرتضی. تاریخ دریافت ١٢/٢/١٣۸٩. «راه شکست جمهوری اسلامی». کتاب نیوز.

٧. بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با اساتید و دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)، ٢٩/١٠/١٣۸۴.

۸. فنائی اشکوری، محمد. ١٣٧۵. علم حضوری. قم. انتشارات شفق. چاپ اول. ص ١٩١.

٩. پورحسن، قاسم. ٧/۸/١٣٩٠. «تعامل فلسفه اسلامی با فلسفه غرب». هفته نامه پنجره.

10. Illumination

١١. بیانات مقام معظم رهبری‏ در با دیدار اساتید و دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)، ٢٩/١٠/١٣۸۴.

١٢. برزگر، ابراهیم. «رهیافت بومی‏ سازی علوم انسانی». ١٣۸٩. فصلنامه علمی- پژوهشی روش شناسی علوم انسانی. سال ١۶. شماره ۶٣.

١٣. طاهری خرم آبادی، سید علی. «فلسفه های مضاف» تاریخ دریافت: ٢۵/١٠/١٣۸٩ . پرتال نشریات دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.

http://daftarmags.ir/Journal/Text/AeeneHekmat/Article/index.aspx?ArticleNumber=٢۸١۶٣

١۴. خسرو پناه، عبدالحسین. «کرسی چیستی فلسفه های مضاف با تأکید بر فلسفه فلسفه اسلامی برگزارشد». ٢١/٩/١٣۸۶. پایگاه اطلاع رسانی نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه ها.

http://nahad.ir/JonbeshN/Detail.php?code=٣٢١٧&TextBody

رجحان علوم انسانی اسلامی؛ علمی یا ایدئولوژیک!

محمد دهداری، جمعه، ۹ مهر ۱۳۸۹، ۱۱:۰۹ ب.ظ، ۱۴ نظر

تحول در علوم انسانی

«نگاه اسلام به انسان، به علم، به زندگى بشر، به عالم طبیعت و به عالم وجود، نگاهى است که معرفت نوینى را در اختیار انسان مى‌گذارد. این نگاه، زیربنا و قاعده و مبناى تحقیقات علمى در غرب نبوده. تحقیقات علمى در غرب، در ستیز با آنچه آن را دین مى‌پنداشتند، آغاز شده. البته آنها حق داشتند؛ دینى که رنسانس علیه آن قیام کرد و خط فکرى و علمى دنیا را در جهت مقابل و مخالف آن ترسیم کرد، دین نبود؛ توهمات و خرافاتى بود با عنوان دین. دینِ کلیسایىِ قرون وسطایى، دین و معرفت دینى نبود. بدیهى بود که عقده‌ها و گره‌ها در ذهن دانشمندان و نخبگان و زبدگان فکرى باقى بماند و برایش راه علاج هاى ضددینى و غیردینى پیدا کنند. لذا هنوز چگونگى کنار آمدن علم و دین براى آنها مسأله است؛ لیکن مسأله‌ى ما این نیست. در جهان‌بینى ما، علم از دل دین مى‌جوشد و بهترین مشوق علم، دین است. دینى که ما مى‌شناسیم، جهان‌بینى دینى‌اى که ما از قرآن مى‌گیریم، تصویرى که ما از آفرینش و از انسان و از ماوراءالطبیعه و از توحید و از مشیت الهى و از تقدیر و قضا و قدر داریم، با علم سازگار است؛ لذا تولیدکننده و تشویق‌کننده‌ علم است.»1

مسئله اسلامی کردن علوم انسانی تاکنون بازتاب های مختلفی را خصوصاً در رسانه ها در پی داشته است. برخی موافق این امر بوده اند، برخی مخالف، برخی اصلاً آنرا نفهمیده اند و برخی به درستی درکش کرده اند. برخی هم تجاهلاً قصد تحریف ماهیت این موضوع را داشته اند. از جمله تحریف هایی که دراین خصوص صورت گرفته این است که می گویند اسلامی کردن علوم انسانی به معنی استخراج کلیه این علوم از آیات و روایات اسلامی است! حال آیا واقعاً مراد از اسلامی کردن علوم انسانی همین است؟ اصولاً پیش فرض های دینی و مذهبی آیا تأثیری در علوم انسانی اسلامی موعود دارند و اگر دارند این تأثیر چگونه و در چه شاخه هایی از شجره نامه علوم مذکور است؟

مسلماً اینگونه نیست که در علوم انسانی اسلامی تمامی گزاره ها، تعاریف و قواعد از آیات و روایات استخراج شوند. اصولاً آیات و روایات در برخی علوم به عنوان منابع اصلی کسب معرفت موضوعیت ندارند هرچند ممکن است از نظر غایت نظریات علمی اهمیت داشته باشند.

برای توضیح بیشتر در این خصوص مباحث، مسائل و موضوعات علوم انسانی را مسامحتاً به دو دسته بسیار کلی تقسیم می نماییم به این صورت که مسائل و موضوعات صرفاً عقلی را مانند مباحث علوم فلسفه و منطق در یک دسته و مسائل و موضوعاتی که نصوص دینی کمابیش نسبت به آنها موضع گیری هایی داشته اند مانند کلام، حقوق، اقتصاد و علوم سیاسی را در دسته دوم قرار می دهیم. پرواضح است که نظام علمی اسلامی و غربی در هر دو دسته موضوعات علمی مذکور، تفاوت ها و تعارضات فراوانی با هم دارند ولی اختلافات اساسی این دو نظام علمی در مباحث عقلی اصولاً ارتباطی به نصوص دینی نداشته و کاملا ً از جنس اختلافات عقلی می باشد. این اختلافات از تعارضات معرفت شناختی صرف آغاز می گردد. تعارضات بنیادینی که موجب شده تا علوم انسانی اسلامی در نگرش به مقولاتی مانند حقیقت، معرفت، امکان کسب معرفت، ابزار کسب معرفت، نحوه استفاده از عقل جهت کسب معرفت و ... شکاف های عمیقی با آنچه در عوالم علمی غرب غالب است داشته باشد. به عنوان مثال شاخص ترین اختلاف این دو نظام در این دسته مباحث علمی از مسئله بسیار مهم واقع گرایی و نسبی گرایی معرفتی آغاز گردیده و به اکثر مسائل عقلی دیگر سرایت می نماید.

البته این شکاف های عمیق معرفت شناختی به خودی خود و فارغ از دیگر تفاوت های مبنایی نظام علمی اسلامی با دیگر نظام ها، اختلافات عمده ای را در دسته دوم موضوعات و مسائل علوم انسانی نیز ایجاد نموده است که البته باز اختلافاتی عقلی بوده و ربطی به پیش فرض های ارزشی و ایدئولوژیک ندارند. به عنوان مثال همان تفاوت دیدگاه علوم غربی و اسلامی در خصوص مقوله نسبی گرایی و واقع گرایی معرفتی موجب شده تا غرب در حوزه دین پژوهی و کلام جدید تکثرگرا باشد و اسلام شمول گرا. ولی تعارضات علوم انسانی اسلامی و غربی در حوزه این دسته دوم از مباحث علمی به این قبیل شکاف های صرفاً عقلی محدود نمی ماند. از منظر نظام علمی اسلامی در حوزه موضوعات مذکور یک منبع معرفتی دیگر هست که بر عقل نیز تقدم دارد و آن وحی می باشد. بخش عمده ای از اختلافات اسلام و غرب در این دسته از علوم انسانی به ارزش گذاری ها و باید و نباید هایی باز می گردد که ناشی از قواعد و گزاره های یقینی استخراج شده از متن وحی می باشند. به عنوان مثال آنچه موجب شده تا غرب در حوزه علوم سیاسی، سکولار، در اقتصاد، سودگرا، در اخلاق، نسبی گرا و ...باشد درواقع همین عدم اعتقاد به وحی به مثابه اصیل ترین و زلال ترین منبع معرفتی بشر است.

درباره تقدم وحی بر دیگر منابع معرفتی در بخشی از مسائل و موضوعات علوم اسلامی باید به چند نکته بسیار مهم توجه نمود؛

1. این تقدم به نوبه خود بر اساس براهین عقلی صورت گرفته است و نه دلایل ایدئولوژیک، دینی و غیره ای که از پیش مفروض گرفته شده باشند.

2. این تقدم از روش شناسی خاصی تبعیت می کند که خود این روش شناسی نیز کاملا ً عقلی بوده و فارغ از نصوص وحیانی از قواعد عقلانی صرف پیروی می نماید.

3. غرب ناگزیر از اتخاذ موضعی اینچنینی راجع به وحی بوده است چرا که در حال حاضر غیر از قرآن کتاب مقدس وحیانی دیگری وجود ندارد و کتب مقدس دیگر ادیان نیز علاوه بر اینکه خود ادعای وحیانی بودن ندارند؛ پر از گزاره های غیر عقلانی نیز می باشند.

4. در تمامی نظام های علمی اینگونه است که بخشی از معلوماتِ قبلا مکشوف شده برای دست یابی به بخشی دیگر که هنوز مجهولند، پیش فرض قرار داده می شوند و این کاملا ً طبیعی است. در نظام علمی اسلامی نیز اگر در جایی مشاهده می شود که گزاره های ارزشی و ایدئولوژیک پیش فرضی برای برخی از معارف قرار می گیرند خود این گزاره ها من درآوردی نبوده و قبلا در همین نظام علمی به صورت عقلی به اثبات رسیده اند.

5. اتفاقاً تأثیر پیش فرض های غیر علمی در فرآیند فرضیه سازی و نظریه پردازی علوم انسانی غربی بیش از علوم اسلامی محل سؤال است. چرا که در غرب بسیاری از نظریات به ظاهر علمی به واقع بر مبنای حدسیات، فرضیات یا ادعاهای شخصی و غیر قابل اثبات بشری شکل گرفته اند و حال آنکه در علوم اسلامی چنین اموری پذیرفته نیست و علما می بایست برای ادعاهای علمی خود حتماً دلایل عقلی یا نقلی محکمی ارائه نمایند تا به ادعایشان اهمیت داده شود.

به صورت کلی گزاره ها و نظریات علمی هیچگاه کاملا ً فارغ از ارزش گذاری و باید و نبایدهای از پیش پرداخته شده مطرح نمی شوند و این قاعده غرب و شرق عالم نیز نمی شناسد. لیکن تفاوت در معیار این ارزش گذاری ها و باید و نباید هاست و مهم آن است که این معیار یا کاملا ً عقلی باشد و یا عقل آن را به طور کامل بپذیرد. از این منظر می توان ادعا کرد در واقع عقل گرایی اسلامی بسیار سختگیرانه تر از عقل گرایی غربی است. چرا که بنا به نکات فوق الذکر ابتنای علوم اسلامی بر منبعی معرفتی به نام وحی به استناد دلایل و متدهای کاملا ً عقلی صورت گرفته ولی ابتنای نهله های علمی غربی بر پیشفرض های شان در بسیاری موارد اینگونه نبوده است که برای این مدعا شواهد فراوانی می توان ارائه نمود. به عنوان مثال در خصوص علم بدون پیش فرض شاید یکی از مدعی ترین نهله های فکری تجربه گراها باشند. ولی همین دسته، خود تجربه گرایی را از مقدس ترین احکام مذهبی و باید و نباید های ایدئولوژیک، ارزشمند تر می دانند و این ایدئولوژی پوزیتیویستی دگم، خود بر اساس حکمی غیر منطقی، بسیار صلب و البته شکننده در خصوص بدیهی بودن گزاره های تجربی شکل گرفته است.

البته مدعای نگارنده در خصوص امحال امکان کسب علم بدون پیش فرض به دسته دوم مباحث و مسائل علمی (که نصوص وحیانی در آنها تأثیر گذارند) محدود نمی باشد بلکه مباحث و موضوعات صرفاً عقلی را هم دربر می گیرد.  اگر برای موجّه سازی گزاره های علمی نظریه مبناگروی را -که مورد اتفاق تمام معرفت شناسان است2 - بپذیریم و یک نظام علمی را به شکل هرمی وارونه در نظر بگیریم که رأس هرم را بدیهیات آن نظام تشکیل داده و دیگر گزاره های علمی بر این بدیهیات قائم شده اند، آنگاه اولین جایی که در هر نظام علمی؛ پیش‌فرض ها تأثیر خود را برجای می گذارند، نحوه انتخاب همین بدیهیات است که می تواند منطقی یا غیر منطقی، عقلی یا سلیقگی باشد. در نظام علمی اسلامی رأس هرم معرفتی را بدیهیات اولیه و وجدانیات تشکیل داده اند3 و نحوه انتخاب این مفاهیم به عنوان «بدیهی» نیز کاملا ً بر اساس استدلالات عقلی- هرچند تنبهی - بوده است. ولی آیا در نهله های مختلف فکری غربی نیز همینگونه است؟! در بسیاری از این نظامات علمی آنچه ادعا می شود به عنوان بدیهیات رأس هرم معرفتی را شکل داده اصلاً بدیهی نیست.

نگارنده منکر مطلق هرگونه تأثیر پیش فرض های غیر علمی در علوم اسلامی نمی شود. همانگونه که در علوم غربی نیز چنین پیش فرض هایی تأثیر گذار است و این به ماهیت خطاپذیر علم بشری بازمی‌گردد. هیچ کس مدعی نیست که علوم انسانی اسلامی همواره مصون از خطاست. کما اینکه علوم انسانی غربی نیز چنین ادعایی ندارد و مصون از خطا نبودنش هیچ گاه دلیلی بر بی اعتباریش نبوده است. علوم انسانی اسلامی نیز ممکن است در مواردی اشتباه نماید ولی این غیر از ابتنا بر مبانی غلط است. در این علوم حداقل مسیر کلی اینگونه طراحی شده است که عقل مدارانه باشد و البته ممکن است در این میان خطاهایی هم از علمای اسلامی سر بزند ولی معیار اصلی و سنگ بنای کلیت این علوم، عقل است.

مخلص کلام اینکه ارجحیت علوم انسانی اسلامی بر علوم انسانی غربی ربطی به پیش داوری های غیر علمی یا ایدئولوژیک ندارد بلکه بر اساس دلایل و براهین کاملا ً عقلی و منطقی استوار است. به عبارت دیگر تعارض ما با علوم انسانی غربی یک تعارض کاملا ً علمی است.

البته این ادعا به معنی خط بطلان کشیدن بر کلیه دست آوردهای علوم انسانی غربی و یا به قصد محو نمودن این علوم از دانشگاه ها نمی باشد. سخن این است که نمی بایست علومی بنا شده بر اساس پیش فرض های غلط مادی گرایانه، شک گرایانه، الحادی و یا سکولار در دانشگاه های ما به مثابه وحی منزل تدریس شوند، هرچند فوایدی هم داشته باشند. مسئله اولاً مبانی غلط این علوم است و دوماً وحی منزل انگاشتن آنها در دانشگاه های ما! متأسفانه در حال حاضر در دانشگاه های ما همین علوم انسانی غربی هستند که حرف اول و آخر را می زنند و تازه آن هم به دانشجوهای صفر کیلومتری که تازه از پشت میز دبیرستان ها به دانشگاه راه یافته اند و توان محاجه با اساتید را ندارند. به نحوی که این علوم و مبانی غلطشان اندک اندک برای دانشجو ها درونی شده و به عاداتی ذهنی بدل گردیده و نهایتاً ملکه می شود و وقتی این دانشجوها به مقاطع بالاتر می رسند دیگر با هیچ استدلال و برهانی نمی توان این ملائک ذهنی را از فکرشان خارج نمود.

لذا نظام آموزشی ما باید از نو طراحی شده و در این طرح نو به جای کپی برداری دوباره از نظام های آموزشی غربی، بر محور عقل و وحی پی ریزی گردد. این بازنگری باید به گونه ای باشد که اگر هم قرار است علوم انسانی غربی در دانشگاه ها ارائه شود، اولاً نقدهایی که به آنها وارد است نیز مطرح گردد و ثانیاً در مقاطعی به آنها پرداخته شود که بیشتر ماهیت پژوهشی داشته باشند تا آموزشی و تقلیدی. در بخش بعدی بیشتر به این موضوع خواهیم پرداخت.

پی نوشت:

1. بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با اساتید دانشگاه‏ها، 26/9/1383.

2. حسین زاده، محمد. 1382. پژوهشی تطبیقی در معرفت شناسی معاصر. قم. مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره). چاپ اول. ص 155.

3. حسین زاده، محمد. 1382. پژوهشی تطبیقی در معرفت شناسی معاصر. قم. مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره). چاپ اول. ص 190.
+ در همین رابطه از خودم:

١. علوم انسانی بومی یا علوم انسانی اسلامی!
٢. مدیریت انقلابی؛ لازمه تحول در علوم انسانی

علوم انسانی بومی یا علوم انسانی اسلامی!

محمد دهداری، چهارشنبه، ۱۳ آبان ۱۳۸۸، ۱۲:۱۳ ق.ظ، ۵ نظر

«با حاشیه‌زنی (حاشیه بزنیم که اینجایش غلط است، اینجایش درست است) نمی‌شود علوم انسانی را درست کرد؛ چون مبنای علوم انسانی غرب، مبنای جهان بینی غرب است؛ فکر غربی و فکر مادی است. لذا طبیعتاً همین روبناهای سکولار از آب در می‌آید. نتیجه آن مبنا همین است. غیر از این نیست. مبانی باید مبانی فکری اسلامی و فرهنگ اسلامی باشد تا آن وقت آنچه که از او می‌روید و در اختیار پژوهنده قرار می‌گیرد یک چیز اسلامی باشد؛ این روشن است.»1

اخیراً مطالب فراوانی در خصوص ضرورت بازنگری در علوم انسانی نوشته شده و رسانه ملی نیز برنامه های گوناگونی در این زمینه به نمایش درآورده است. اولین نکته ای که در مورد این نوشته ها و آن برنامه ها نظر نگارنده را به خود جلب نمود محافظه کاری و نگاه حداقلی آنها به موضوع بسیار مهم تحول در علوم انسانی بوده است. چنانکه در برنامه ها و نوشته های مذکور معمولاً محل بحث اصلی به کلی گم می شود و متأسفانه برخی نویسندگان و نظریه پردازان چنان موضوعاتی فرعی را به عنوان مسئله اصلی تحول در علوم انسانی جا می زنند که مخاطب هم فراموش می کند آنچه به واقع موجب این همه جنگ و جدال شده چه بوده است!

توضیح اینکه آنچه در این برنامه ها و نوشته ها به عنوان دلیل اصلی ضرورت تحول و بازنگری در علوم انسانی مطرح می شود غالباً «بومی سازی» علوم انسانی است و نه «اسلامی سازی» آن!

بعضاً هم موضوعاتی، بسیار پرت تر از این که بسیار بدیهی و بی نیاز از بحث و جدلی با این کمیت و کیفیت هستند به عنوان محل اصلی بحث تحول در علوم انسانی در نظر گرفته شده و کارشناسان محترم نیز با مهارت تمام و البته تجاهلاً، تمام مدت برنامه را به مباحثه و مجادله درباره آن موضوعات بدیهی پرداخته و نویسندگان گرامی نیز تمام طول نوشته را به قلم فرسایی می گذرانند! به عنوان مثال گاهی علت ضروری بودن تحول مذکور را اینگونه بیان می نمایند که «بالأخره هر علمی نیازمند پویایی است و به طور طبیعی هر چند مدت به این قبیل بازنگری ها احتیاج است» و ... .

در اینگونه برنامه ها و نوشته ها به مسائل دیگری نیز کمابیش اشاره می شود. مانند مذمت ترجمه گرایی صرف در حوزه علوم انسانی، ناکارآمدی این علوم در جامعه ما، عادت کردن دانشجویان ما در این حوزه به حفظیات و به میزان بسیار کمی به قدری که به ژست روشنفکری و بی طرفی علمی کارشناسان و نویسندگان محترم بر نخورد نیز به مذمت غیر اسلامی بودن علوم مذکور! ‌البته به شکلی کاملا ً کنترل شده و بسیار محتاطانه و با هزار قید و حد و توضیح که نکند خدای ناکرده از میان گفته ها و نوشته هایشان انقلاب فرهنگی دیگری سر برآورد.

با همه این اوصاف محور غالب اینگونه مباحث همان مسئله «بومی سازی» علوم انسانی است که اشاره شد. حال سؤال اساسی اینجاست که آیا به واقع مشکل اصلیِ علوم انسانی غربی که موجب ناکارآمدی و حتی مضر بودن آن برای جامعه ما و جوامع خودشان شده، صرفاً غیر بومی بودن آن علوم می باشد؟! آیا فصل افتراقی که از نظر رهبری معظم، تمایز دهنده این علوم با آنچه باید باشد است، فقط و فقط خاستگاه غیر ایرانی علوم انسانی غربی است؟! مسلماً اینگونه نیست. حضرت آقا هرجا نامی از تحول در علوم انسانی آورده اند همواره تعابیر متشابهی از قبیل بومی سازی و مانند آن را با پسوند و پیشوند های محکم اسلامی تبیین فرموده اند که برای این موضوع قرائن و شواهد فراوانی در سخنان و رهنمودهای معظم له وجود دارد. اصولاً این بحث بومی بودن و غیر بومی بودن که در فضای سکولار غرب هم مدتهاست مطرح شده و البته تا کنون هم به هیچ نتیجه ای نرسیده و علوم انسانی در غرب همچنان تحت تأثیر موج جهانی شدن در حال بیشتر همگن شدن است! علاوه بر این منطقاً چه لزومی دارد علوم انسانی فرهنگ های مختلف بالضروره گزاره ها، نظریه ها و قواعدی متفاوت داشته باشند؟ در واقع بومی سازی علوم انسانی هیچ پشتوانه عقلی و استدلالی ندارد. مگر به این موضوع قائل شویم که علوم انسانی ماهیتی متکثر دارند که این مدعا نیز فقط از یک اندیشه تکثرگرا از نظر معرفتی بر می آید.

بنابر این نظر اگر ما بتوانیم علومی بر مبنای فرهنگ بومی خود تهیه و تولید نماییم؛ تمامی مشکلاتمان در این حوزه مرتفع خواهد گردید! این شیوه نگریستن به علوم انسانی بدین معنی است که همه علوم انسانی شرق و غرب عالم اگر با توجه به زمینه های فرهنگی و بومی شان طرح ریزی شده و نسج یابند می توانند به خوبی از پس وظایف و مسئولیت هایشان در قبال جوامع مبداء خود بر آیند. بر این اساس به عنوان مثال فلسفه قاره ای برای اروپا همانقدر مشکل گشاست و به قولی جواب می دهد که فلسفه انگلیسی برای آمریکا و أحیانا فلسفه اسلامی برای ایران و ... .  اصولاً این سخن تکثرگرایانه، خود از محصولات مسموم علوم انسانی غربی است.

این در حالی است که ماهیت غالب علوم انسانی، واحد و جهانی است و بلاشک در مواردی که موضوع یا مسائل اصلی یکی از آن علوم، مشتمل بر فرهنگ یا عوارض ذاتی آن نباشد؛ مبادی، مقاصد و روش شناسی آن علم ربطی به تفاوتهای فرهنگی جوامع نخواهد داشت. به عنوان مثال در علومی مانند فلسفه، کلام، اقتصاد، علوم سیاسی و مانند آنها دستیابی به تعاریف و قواعد بنیادینی که ورای تمایزات فرهنگی برای همه افراد و جوامع بشری راه گشا باشند چه ایرادی دارد؟! اصلاً در بعضی از این علوم، قواعد و گزاره های غیر بنیادین نیز به هیچ وجه متأثر از تمایزات فرهنگی نیستند. در مابقی علوم انسانی نیز اگر تفاوتی بین جوامع مختلف وجود داشته باشد، اکثراً نه در صدور احکام و نظریات علمی بلکه در پیدا کردن مصادیق و یا نحوه به کار بردن آنهاست. آری علوم انسانی جهان شمول است و با این وجود باید اسلامی شود. نه به خاطر اینکه ما مسلماًنیم و برای ارضای تعصبات مذهبی مان؛ بلکه به دلیل حقانیت و جهانی بودن اسلام به مثابه دستورالعمل الهی زندگی فردی و اجتماعی انسان در تمامی اعصار. حقانیتی که اگر حداقل در دانشگاه های خودمان مجالش فراهم گردد عقلاً قابل اثبات است.

پر واضح است که نگارنده قصد انکار مطلق تأثیر تمایزات فرهنگی بر علوم انسانی را ندارد ولی معتقد است در نظر گرفتن این تمایزات به تنهایی و ضرورتاً نمی تواند علوم انسانی را به سر منزل مقصود برساند. سرمنزلی که همانا دستیابی به حقیقت یا نزدیکترین پاسخ به آن در حوزه های مختلف علمی مرتبط با انسان است. و درست از همین جاست که اختلافات اصلی ما با غرب در حوزه علوم انسانی آغاز می شود. در واقع اختلافاتی که به غلط در بومی و غیر بومی بودن علوم انسانی جستجو می شود را باید در مبادی و مقاصد این علوم جستجو نمود.

منظور از مبادی علوم انسانی، پارادایم معرفت شناختی حاکم بر آن و منظور از مقاصدش نیز نحوه نگرش به غایت علم می باشد. این دو موضوع و موضوعاتی بنیادین از این دست هستند که چارچوب کلی ماهیت علوم انسانی غرب را شکل داده اند. ریشه های چارچوب ماهوی مذکور را می توان در نظریات فلاسفه ای مانند بیکن و دکارت جستجو نمود. پس از تحولاتی که در قرن شانزدهم میلادی توسط این دو نفر در مبادی و مقاصد علمی غرب صورت گرفت ماهیت علم نزد غرب به کلی متحول شد. قبل از بیکن اکابر بشر، علم را در خدمت حقیقت گرفته بودند نه در خدمت قدرت و توانایی و به همین دلیل علم قداست داشت، یعنی حقیقتی مقدس و ما فوق منافع انسان و امور مادی بود. ولی بیکن نظریه علم معطوف به قدرت را مطرح نمود و مقصد نهایی علم را تسلط بر ماده و طبیعت بیان کرد.2 این در حالی است که علم در اسلام معطوف به حقیقت است و لذا تعلیم و تعلم در اسلام امری مقدس می باشد.

دکارت نیز به نوبه خود تأثیرات عمیقی در ماهیت علوم جدید بر جای گذاشت. هرچند وی قصد داشت تا بر شک گرایی معرفتی خود غلبه یابد ولی ره آورد معرفت شناسی متزلزل وی برای غرب چیزی جز شک و تردید مشدّد نبود. لذا نحوه نگرش غرب به مقولات بسیار بنیادینی مانند حقیقت، رابطه حقیقت با علم و دانش، امکان دست یابی به حقیقت و ابزار این دست یابی به کلی با نظام علمی اسلامی متفاوت است و پرواضح است که نظام های معرفت شناختی متفاوت، هستی شناسی ها، انسان شناسی ها، روش شناسی ها و نهایتاً منظومه های علمی متفاوتی را پدید می آورند. علوم انسانیِ بر مبنای یک معرفت شناسی نسبی گرا و یا شک گرا مسلماً با علوم انسانیِ بر مبنای معرفت شناسی واقع گرا تفاوت ماهوی خواهد داشت و همچنین است تفاوت علوم انسانی بر مبنای دو جهان بینی الهی و مادی و دو انسان شناسی اسلامی و اومانیستی و ... .

الغرض؛ تفاوت اصلی علوم انسانی غربی را با آنچه باید باشد می بایست در بنیادهای شکل دهنده ماهیت فعلی آن جستجو نمود و نه در تمایزات فرهنگی ما با غرب. آنچه بسیار قبل تر و بیشتر از تمایزات فرهنگی بر ماهیت علوم انسانی تأثیر گذار است؛ همین اختلاف در نحوه نگرش به غایت علم در کنار اختلافات عمیق و مبنایی معرفت شناختی است. اینگونه مفاهیم بنیادین، به هیچ وجه ارتباطی با تفاوت های فرهنگی ما با غرب ندارند لیکن بلاشک تحت تأثیر بسیار عمیق و گسترده عقلانیت دینی و مذهبی ما هستند که به اعتقاد ما دین خاتم و مذهب بر حق است و راه و رسم صحیح زندگی فردی و اجتماعی انسان می باشد. به عنوان مثال در یک پارادایم علمی اسلامی در اکثر علوم انسانی - به جز علوم صرفاً عقلی - مفهوم «وحی» به عنوان مهمترین منبع معرفتی مطرح است. حتی نحوه نگاه ما به عقل نیز با بسیاری از مکاتب غربی مانند پوزیتیویسم که منابع معرفتی را محصور در حواس پنجگانه می داند متفاوت می باشد. از جهت دیگر عقل در اسلام بر خلاف غرب، عقل ابزاری صرفاً معطوف به ماده نیست. همین تفاوت ها تا اعماق جهانبینی، ‌هستی شناسی،‌ انسان شناسی و حتی  علم شناسی و روش شناسی ما امتداد یافته است. ولی فرهنگ در خصوص این موضوعات اساسی که سمت و سوی یک منظومه علمی را مشخص می نمایند، اصلاً ادعایی ندارد که تأثیری داشته باشد.

ممکن است گفته شود و به کرات هم گفته شده با توجه به اینکه مفهوم بومی بودن ریشه در فرهنگ و تمایزات فرهنگی جوامع دارد و یکی از عناصر متشکله فرهنگ بی تردید دین و مذهب است پس اگر ما بنای بازنگری در علوم انسانیمان را بر مبنای بومی بودن قرار دهیم، حق اسلام را نیز اداء نموده ایم. این سخن به هیچ عنوان پذیرفته نیست چرا که در این صورت نقش اسلام را از فصل افتراق اصلی علوم انسانی متداول با علوم انسانی مطلوب به نقشی حداقلی به عنوان تنها یکی از عناصر فرهنگ بومی تنزل داده ایم. تازه آن هم اگر با عناصر دیگر فرهنگی مان تزاحم و تضادی نداشته باشد که البته بعضاً دارد. در حالی که هیچ یک از عناصر متشکله فرهنگ ما مانند اسلام منجر به آن اختلافات عمیق و مبنایی که ذکرشان گذشت نمی گردند و اصولاً همان اختلافات مسبب ناکارآمدی علوم انسانی در جامعه امروز ما و حتی جوامع غربی شده اند. علاوه بر این چنانکه ذکرش گذشت تز بومی سازی علوم انسانی برگرفته از یک خاستگاه معرفتی تکثرگراست و حال آنکه اسلامی سازی علوم انسانی بر مبنای اعتقاد به حقانیت علی الاطلاق مبانی اسلامی است.

ضمناً معضل ناکارآمدی علوم انسانی غربی صرفاً دامنگیر جامعه ما نیست و علوم انسانی فعلی درد چندانی از جوامع غربی نیز دوا ننموده است. البته این قلم به هیچ وجه قصد انکار همه دستاوردهای غرب در زمینه علوم انسانی را ندارد ولی از یک نمای کلی، علوم انسانی غربی، انسان غربی را انسان تر که نکرده هیچ؛ بر سرعت سقوط و هبوط وی نیز افزوده است. فلسفه غرب تا کنون چه کمکی به انسان سردرگم و حیران غربی برای شناخت حقایق هستی نموده است؟! روانشناسی غرب به چه اندازه توانسته دانشمندان غربی را با انسان دو ساحتی آشنا نماید؟! جامعه شناسی غربی چقدر در رفع معضلات اجتماعی میان زیر بنا و روبنا و کلا بنای جوامع غربی موفق بوده؟! علوم سیاسی غربی به چه اندازه در جلوگیری از قتل و جنگ و خونریزی در شرق و غرب عالم توفیق یافته؟! الهیات هم که خدا رحمتش کند و ... .

با همه این اوصاف متأسفانه ما حتی در همین ایامی که بحث بازنگری علوم انسانی غربیمان مطرح است نیز به کرات و از زبان و قلم کارشناسان حتی بعضاً مذهبی و انقلابی، این بیان طوطی وار را در رسانه ها می شنویم و می خوانیم که علوم انسانی غربی برای جوامع غربی البته کارآمد بوده است!! جمله کوتاهی که ریشه در ضعف عمیق مبنایی این آقایان و مقهور بودن ایشان در مقابل زرق و برق و جوسازی تبلیغاتی غرب دارد. اصولاً تخفیف و تقلیل مبحث مهم و بسیار حیاتی تحول و بازنگری در علوم انسانی توسط این آقایان نیز از همین روست و این به هیچ عنوان وضع مطلوبی نیست.

توجیه دیگری نیز در راستای نهادینه کردن بومی سازی به جای اسلامی سازی علوم انسانی صورت گرفته است. این توجیه را به وضوح می توان در ده راه کار پیشنهادی برای بازسازی علوم انسانی در بیانیه پژوهشگاه حوزه و دانشگاه ملاحظه نمود. در بند چهارم این بیانیه چنین پیشنهاد شده است: «تقدم بحث بومی کردن علوم انسانی بر اسلامی کردن علوم با توجه به دسترس پذیرتر بودن، فراگیر بودن و وفاق بیشتر بر موضوع اول.»3 این سخن نیز تنها ظاهری زیباتر و مصلحت آمیزتر ار توجیهات قبلی دارد و تأسف بارتر اینکه از جانب پژوهشگاه حوزه و دانشگاه مطرح شده است. به واقع چرا باید شأن و ارزش نفس علم، در جامعه علمی ما به قدری تنزل یافته باشد که آنچنان پژوهشگاهی اینچنین، حقیقت دانش را فدای تنبلی علمی خود و دیگران نموده، به دسترس پذیرتر بودن بومی سازی علوم انسانی نسبت به اسلامی سازی آن تمسک جوید! آیا تراژیک تر از این کمدی سراغ دارید که صاحب عزای اصلی وضعیت اسفناک فعلی برای تحولی بنیادین در علوم انسانی متداول که مبانیش غربی است به غربی ترین براهین قابل تصور مانند احتجاج بر فراگیر بودن و مورد وفاق بودن یک پارادایم فکری استناد نموده و حقیقت علم را اینگونه به مسلخ رأی اکثریت ببرد! آیا این «مغالطه توسل به کثرت»، خود از محصولات فکری و علمی ناقصه الخلقه وضعیت ناگوار فعلی علوم انسانی نمی باشد! این راهکاریست که توسط پیش قراولان علمی ما برای تحول در علوم انسانی پیشنهاد شده است.

اگر ژنرال های علمی ما بخواهند اینگونه منفعلانه و از موضع ضعف به وضع حاضر بنگرند، محال است بتوانند به آن حرکت عظیم مورد نیاز علوم انسانی توفیق یابند. حرکت عظیمی که به واقع نیازمند تلاشی انقلاب گونه است و به طور قطع اگر مخلصانه انجام گیرد ثواب جهاد خواهد داشت.


پی نوشت:
1. بیانات مقام معظم رهبری در دیدار اعضای شورای بررسی متون و کتب علوم انسانی،2/11/1385

2. دژاکام، علی. 1384. تفکر فلسفی غرب از منظر استاد مطهری. قم. نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها، چاپ اول. ص 151.

3. «در بیانیه پژوهشگاه حوزه و دانشگاه مطرح شد؛ ده راه کار پیشنهادی برای بازسازی علوم انسانی». روزنامه کیهان. 28/7/1388. شماره 19490.
+ صفحه پرونده تحول در علوم انسانی در وبلاگ بنده