ای که در باغ دلم مستقری

| ای که در باغ دلم مستقری | شام تاریک دلم را سحری |
| ای قد و قامت تو سرو سهی | بوی تو مشک ختن رخ چو پری |
| ای که حتی ز خودم هم بهتر | از من و حال دلم با خبری |
| صبحگاهی به نگاهی گذری | شود آیا که ز کویم گذری |
| صبحگاهان من و روز وصال | گر مصادف شود و دل ببری |
| عهد کردم که دگر غم نخورم | نه غم دنیی دون، نی دگری |
| صبح من! وعده صبح صادق | کی شود پرده ظلمت بدری |
| صبح در صبحی و سبوح تو را | آفریده که کند جلوه گری |
| عالمی منتظر رؤیت توست | ای که بیش از همه خود منتظری |
| جمعه ها از پی هم می گذرند | کس ندید آمدنت را اثری |
| کاش این فصل فراق و غیبت | بشود زود و چو آنی سپری |
| کاش من هم چو همه عالمیان | از گلستان تو گیرم ثمری |
| آه اگر قسمت من یار نشد | به وی از من بدهیدش خبری |
| کو ز داغ غم تو آخر عمر | نه دلی ماندش و نه پا و سری |
پی نوشت:
اولین شعری است که به طور جدی سروده ام. امید که مقبول نظر حضرت عشق عج الله تعالی فرجه الشریف قرار گیرد.






