کآنِ عقیقِ نادرِ ارزانم آرزوست!
این انگشتری که در عکس می بینید داستان جالبی دارد!
البته این «انگشتر مشدی» که می گویم با توجه به موجودی محدود جیب آن موقع بنده در آن سفر کذایی، کمی دور از دسترس بود و به این خاطر در آن هنگامه دعا و مناجات به ذهنم متبادر گردید تا از آقا امام رضا(ع) بخواهم. وگرنه اگر اوضاع مالی در آن وانفسا، مساعد می بود چه بسا چنین درخواستی اصولا مطرح نمی شد. خلاصه شرایطی بود که هم خدا را می خواستم و هم خرما! هم خاتم سلیمانی و هم ارزانی!
به قول مولوی هرچند مفلسم نپذیرم عقیق خرد...کآنِ عقیق نادر ارزانم آرزوست!
زیارتم که تمام شد و از حرم خارج شدم تعدادی نگین را که از شهرستان آورده بودم تا أحیانا یکی دوتا را رکاب بزنم بردم پیش یکی از دوستانم که در بازار رضا حجره داشت و دارد. ناگهان آن رکاب کذایی و نگین ناجورش را دیدم که دزدکی با نگین های دیگر بر خورده و با من همسفر شده. سرسری از دوستم پرسیدم نگین مرغوب یمنی برای این رکاب داری؟
گفت دارم ولی آن چیزی که تو می خواهی کمی گران درمی آید! قیمت خواستم و قیمتی داد و سوت زنان، بیخیال موضوع شدم و از مغازه بیرون زدم.
تا خواستم از بازار خارج شوم گذرم به یک انگشتر سازی مشهور افتاد که البته آنموقع نمی دانستم اینقدر مشهور است ولی بعدا تعریفش را زیاد شنیدم و حتی مستندی نیز درباره اش دیدم. اصلا کارش انگشتر فروشی نبود! رکاب قلم زنی نفیس می ساخت. آنهم چه رکابهایی!
بی خبر از این مطالب، با خودم گفتم ضررندارد، بگذار از این هم بپرسم و پرسیدم! یک جعبه خیلی کوچک آورد که سه چهار تا نگین کوچکتر در آن بود. من که زیاد وارد نبوده و نیستم ولی کلیتاً به نظر خوب می آمدند. سایز یکی از آنها انگ رکاب مشبک سوگلی من بود!
گفتم چند؟ گفت شصت تومان! خیلی خوب بود. کارت عابر بانک را دادم تا ثمن معامله را کم کند. گفت کارتخوانم خراب است. برو پایین از عابربانک پول درآور و بیا.
رفتم، درآوردم و برگشتم. دیدم می خندد! متعجب نگاهش کردم! با خنده گفت اگر برنمی گشتی خوشحالتر می شدم! متعجب تر گفتم چرا!؟ گفت قیمت را اشتباه گفته ام. قیمتش صد و سی تومان است!...[بدجور ذوقم کور شد و حالم گرفت تا اینکه ادامه داد:] ولی چون حرفش را زده ام همان شصت تومان مال تو! اول خوشحال شدم و سر کیف آمدم ولی بعد با خود گفتم حتما می خواهد چانه نزنم. به هرحال چانه نزده، پول را دادم و نگین را گرفتم و خداحافظی کردم ولی این فکرها مدام دور سرم می چرخید. لذا برگشتم پیش رفیقم که اتفاقا آدم خبره ای هم هست و نگین را نشانش دادم. گفتم این چطور است؟ گفت چند؟ گفتم تو بگو! یک نگاهی به سنگ انداخت و نوری درآن گرفت و ورانداز کرد و گفت صد و سی تومان!! فبهت الذی کفر!
مبهوت شدم. ولی بیش از آن کیفور شدم! ماجرا را که برایش تعریف کردم او نیز چنین شد!
بله! بله! با همه نادانی ام، متوجه هستم که دست و دلبازی شمس الشموس و أنیس النفوس، غریب الغربا امام علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة والثناء را نباید با آمال و آرزوهای کوچک و کودکانه خود بسنجیم لیکن بد نیست گاهی اوقات ازین حوائج کوچک دم دستی نیز از حضرت مولا بخواهیم تا به چشم سر، معلوممان شود آقا واقعا به محبینشان عنایت دارند و حواسشان به ما هست. اگر فقط حوائج بزرگ و معنوی بخواهیم گاهی شیطان انسان را وسوسه می کند که کو تا این نسیه ها نقد شوند!
خلاصه کرم حضرتش طوری است که این دعاهای کوچک ما را هم عنایت می کنند و در نظر می آورند!
باز به قول مولوی:
جانم به فدای آن سلیمان...کو جانب مور میخرامد.
پ ن:
کآنِ عقیق=معدن عقیق