سَـــبیل

سَـــبیل؛ راهی است برای به اشتراک گذاشتن دغدغه ها و پرسشهای فکری، مذهبی، سیاسی و فرهنگی بنده، محمد دهداری.


۲۹ مطلب با موضوع «اندیشه» ثبت شده است

این بار؛ سروش و خدشه به مهدویت!

محمد دهداری، دوشنبه، ۲۳ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ، ۱۱ نظر

عبدالکریم سروش

اخیرا در صفحه گوگل پلاس دکتر عبدالکریم سروش گزیده ای از سخنرانی وی با عنوان «اقبال و مهدویت» به شرح ذیل منتشر شده است:

«بنده واقعا متاسف شدم و مایوس شدم وقتی که دیدم آقای روحانی در سخنرانی بعد از پیروزی در انتخابات گفتند که دو چیز،باعث پیروزی من شد،یکی عنایات امام زمان و یکی هم درایت رهبری ... ،اینها ترویج خرافات است. مگر کار امام زمان دخالت در انتخابات است؟ چرا حالا فقط دخالت در انتخابات ایران؟ همۀ این مردم بنده خدا هستند. فقط ایرانی ها محتاج اند و مستحق اند که امام زمان بیاید و مثلا انتخابات آنها را سر و سامان دهد؟ اگر خدایی هست،خدای همه دنیاست،اگر پیغمبری آمده،برای همۀ دنیا آمده،اگر امام است برای همه دنیاست؛ قبیله ای که نیست،فرقه ای که نباید فکر کرد.
... قصۀ امام زمان چنان آلوده به خرافات شده است ، چنان از مجرای ظلال نخستین آن، بیرون آمده، چنان بی معنی شده که دیگر ذره ای قابل دفاع نیست. این اندیشه به درد مراجع شیعه می خورد؛ به درد هیچ کس دیگری نمی خورد.چون آقایان می گویند ما نائب امام زمان هستیم و به نیابت امام زمان هم وجوهات دریافت می کنند.اگر این نیابت را از آنها بگیرید دیگر امام زمان چه کار می کند امروز؟ لزوما برای او باید یک شغلی تراشید، که مثلا می آید در انتخابات دخالت می کند، اکنون این اندیشه نقش عوام فریبی پیدا کرده است ...
... قصه امام زمان یک قصه اعتقادی است. وقتی می گویم اعتقادی یعنی ما به لحاظ تاریخی قدرت اثبات آن را نداریم.آن طوری که موجودیت یک کسی،مثل پیامبر اسلام به لحاظ تاریخی محرز است؛یعنی مسلمان و نامسلمان وقتی به شواهد تاریخی مراجعه می کند،درمیابد که چنین کسی آمده و چنان آثاری از خود به جای گذاشته و از دنیا رفته است هیچ کسی شکی ندارد.به لحاظ تاریخی مسلمان باشد یا نباشد،شیعه باشد یا نباشد. وقتی به امام دوازدهم می رسیم تاریخ بسیار تاریک است. یعنی جز اینکه شما از پیش به چنین چیزی اعتقاد داشته باشید نمی توانید با شواهد تاریخی اثبات کنید برای اینکه خود شیعیان معتقدند: اولا حاملگی او در خفا بوده یعنی مادر او که حامله بوده شکم او نشان نمی داد که حامله است،خداوند می خواست که او را مخفی نگه دارد وقتی هم که به دنیا آمده 5 سال از دید مردم مخفی بوده بعد هم که همیشه غائب شده است. اما روایات شیعه الا ماشاالله می گوید که چنین کسی به دنیا آمده تولد او مخفیانه صورت گرفته حضور او مخفیانه بوده بعد هم که غیبت کرده است. اگر که آدمی نتوانست چیزی را با شواهد کافی باور کند،آنگاه درباره او سکوت خواهد کرد و چنان که گفتم این سکوت و این ناباوری ذره ای به مسلمانی،به اسلامیت و به ایمان آدمی لطمه ای وارد نخواهد کرد ...
... شب نیمه شعبان یکی از شب های قدر است و این از زمان پیامبر بوده است و هیچ ربطی به مسئلۀ مهدی و امام زمان ندارد.در روایات است که پیامبر اسلام این شب را بسیار گرامی می داشتند و شب زنده داری می کردند.یکی از دعاهای بسیار مهمی که از پیامبر نقل شده است، متعلق به همین شب است: خدایا،کسانی را که به ما رحم نمی کنند بر ما مسلط مکن؛ وَلا تُسَلِّطْ عَلَیْنا مَنْ لا یَرْحَمُنا...»

و اما بعد؛

هرچند شبهه پراکنی های سروش نخ نماتر از آن شده که ارزش پاسخگویی داشته باشد لیکن از باب خالی نبودن عریضه هم که شده عجالتا و مختصرا چند خطی درباره آخرین اظهار نظر وی می نویسم:

. باید از دکتر سروش پرسید به واقع این چه منطقیست که جمله روحانی مبنی بر انتساب پیروزی انتخاباتیش به عنایت امام زمان عج را با جهان شمول بودن ولایت حضرت حجت عج در تناقض می بیند! از این بچگانه تر هم می توان سخن گفت!؟ مَثَل این حرف کودکانه مَثَل کسی است که وقتی مصداق خاصی از جهان خلقت را به خالق یکتا و خلاقیت وی نسبت دهند زبان اعتراض بگشاید که مگر بقیه هستی خالق دیگری دارد که شما صرفا این شیء را به خلقت خداوند نسبت داده ای!؟ به قول معروف اثبات شیء نفی ما عدا نمی کند! بنا بر این منطق مسخره سروش هیچ کسی حق نخواهد داشت موفقیت های خویش را به عنایت خداوند متعال هم حتی نسبت دهد!

. قصه امام زمان ذره ای قابل دفاع نیست یا افاضات گاه و بی گاه سروش! سروش عادت کرده که هر ازچندگاهی لب به سخنان بی پایه و اساس و بدون ادله عقلی و نقلی صحیح و سالم گشوده هرچه از رطب و یابس در ذهن خود دارد با ادبیات صوفیانه و منظم و مسجع به خورد مخاطب خالی الذهن و بی دفاع دهد! وی هیچگاه برای مدعاهای شاخ دار خود از جمله همین ادعا، استدلال قوی ارائه نداده است و هر چه داشته نیز ترجمه های نازلی از متکلمان و فلاسفه مسیحی و غربی مانند جان هیک و شلایر ماخر و گادامر و کذا بوده است! و از آنجا که اینان در حوزه مهدویت بحمدالله نظریاتی ندارند اکنون که سروش به کوبیدن مهدویت رسیده حکم همان شاعری را دارد که قافیه اش به تنگ آمده و پشتوانه همان دو خط استدلال و برهان ترجمه ای را نیز از دست داده است!
. اصولا قابل دفاع بودن و نبودن قصه امام زمان(عج) چه دخلی به اخذ وجوهات توسط فقها دارد!؟ مگر اینکه ایشان به هر بهانه و در هر موقفی سعی در عقده گشایی نسبت به جامعه روحانیت داشته و دارد! خوب است بدانید وی تا زمانی که در چارچوب حاکمیت بود چنین بی پروا به روحانیت نمی تاخت و تا از دایره مسئولیت های حکومتی کنار گذاشته شد شروع به ساز مخالف زدن نمود که این خود میزان صداقتش را نشان می دهد!
۴. در نهایت باید در مقام پاسخ به شبهات ایشان بدین موضوع مهم اشاره نمود که آنچه تاکنون همواره نظریات سروش را با مشکل جدی مواجه نموده نقد درون دینی نظریات وی بوده است! چرا که سروش هنوز خود را در چارچوب اسلام و به عنوان یک روشنفکر مسلمان میداند و لذا در مقام نظریه پردازی نمی تواند از تقید به مقومات دین مبین اسلام شانه خالی کند! از جمله مهمترین این مقومات کتاب الهی و روایات و سیره معصومین است. همان دو ثقلی که پیامبر ص نزد امتش به ودیعه نهادند. سروش و امثال سروش تا زمانی که در چارچوب اسلام نظریه پردازی می کنند نمی توانند بر خلاف نصوص محکم از قرآن و روایات اجتهاد نمایند. منظور از نص محکم آیاتی است که قابل تفسیر به رأی نباشد و روایاتی که هم از نظر سند خدشه پذیر نباشند و هم از لحاظ محتوا غیر قابل مصادره به مطلوب!
مثلا در مورد ادعای الهام شاعرانه بودن قرآن اولین چیزی که تز سروش را زیر سوال میبرد این بود که کفار اعراب هزار و چهارصدسال پیش همین ادعا را نموده بودند و خداوند خود در قرآن آنرا نقل نموده و تکذیب کرده و ده ها آیه از قرآن شاهد بر این مدعاست و روایات فراوان دیگر و الخ!
در مورد تشکیک در وجود امام مهدی عج نیز وضع چنین است! به قدری روایات متعدد و متواتر و محکم و صحیح السند در این خصوص موجود است که بسیاری از علمای طراز اول عامه نیز به وجود مهدی موعود فرزند امام حسن بن علی العسکری اذعان نموده اند! بالاخره آقای سروش یا سخن معصوم(ع) را حجت می داند یا نمی داند! اگر می داند که چگونه می خواهد اینهمه روایت غیر قابل خدشه را نادیده بگیرد و اگر نمی داند که دیگر مسلمان نیست! بگذریم که بحث روایی مورد اشاره ما خود به نوعی تاریخی محسوب می گردد و مگر می توان اینهمه شواهد تاریخی را نادیده گرفت و مگر روایات در بستری غیر از تاریخ نقل شده اند که سروش بحث مهدویت را فاقد شفافیت تاریخی می داند!؟ تازه تواریخ معمولا از روش شناسی نظام مندی مانند آنچه در علم حدیث و درایه و رجال و امثالهم می بینیم برخوردار نیستند و لذا به نظر آنچه در قالب حدیث صحیح و بر اساس متدولوژی خاص علم حدیث پذیرفته شود از تواریخ معمولی بسیار قابل اعتماد تر است!
خلاصه اینکه اینگونه نیست که هر فرد فاسدالاعتقادی هرچه دلش خواست بر زبان بیاورد و انتظار داشته باشد همگان بی مطالبه دلیل و برهان از وی بپذیرند!
تازه آنچه گفته شد صرفا از منظر نقل بود براهین عقلی فراوان که ضرورت وجود و حضور حجت خدا در تمامی اعصار را بیان می کند بماند!
۵. اتفاقا هرآنچه سروش ادعا می کند خدشه ای به مسلمانی ما وارد نمی سازد مسلمانی ما را از درون تهی و بی هویت می کند! مسلمانی مطلوب سروش مسلمانی پروتستان است! مسلمانی سکولار! مسلمانی ایندیویجوال! مسلمانی اخته شده! مسلمان مطلوب سروش نباید دین خود را در سیاست و حتی اجتماع دخالت دهد و این البته با مدعای قبض و بسط وی در تعارض کامل است!
خود ادعای فعلی وی مبنی بر اینکه شک و عدم اعتقاد به مهدی موعود عج در مسلمانی ما ذره ای اثر نمی گذارد نیز با مدعای سروش در قبض و بسط در تعارض کامل است! مگر نه اینکه سروش در قبض و بسط تئوریک شریعت برای اینکه زیرآب حجیت معرفت دینی را بزند همه معارف بشری را در رابطه "تغذیه" با هم دانسته! حال چگونه است که برای جا انداختن نظریه شاذ خود در حوزه مهدویت چنین مدعی شده که عدم اعتقاد به مهدویت خدشه ای به ایمان و مسلمانی ما وارد نمی سازد!!!

پی نوشت:

+ صفحه پرونده سروش شناسی وبلاگ بنده را هم ببینید.
+ چه دلایل عقلی بر زنده بودن امام زمان(عج) وجود دارد؟
+ پاسخ به شبهات مهدویت از سایت آیت الله میلانی(حتما ببینید و بشنوید)

مرض فکریِ «I think»

محمد دهداری، شنبه، ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۲ ق.ظ، ۳۰ نظر

مرض فکری I think

پیروان مکتب «سوفیسم» اولین کسانی هستند که در تاریخ به عنوان دشمنان حقیقی علم و آگاهی نام خود را ثبت نموده اند. این مکتب در قرن پنجم قبل از میلاد، در یونان باستان شکل گرفت و با تلاش های اندیشمندانی مانند ارسطو و افلاطون تا حد زیادی به محاق رفت. خصوصاً ارسطو با تدوین علم منطق و اهمیت دادن به تعقل واقعگرایانه گام بلندی در مقابله با  شک گرایی برداشت. تاریخ ورق خورد و این بار مکتب «لا ادری» به جان تفکر و متفکران افتاد و مدتی جولان داد تا آن نیز در پرتو مساعی برخی دیگر از دانشمندان و علی الخصوص بعدها توسط فلاسفه و منطق دانان مسلمان که دست به احیای منطق ارسطویی زده بودند رو به افول نهاد. از رنسانس بدین سو و به ویژه در قرن های متأخر تفکرات شک گرایانه این بار در قالبی به ظاهر علمی ظهور کرد و تفکر و تعقل را این بار به سنگ تجربه و علم گرایی منکوب نمود. یکی از اصلی ترین معضلات تفکر و تعقل در قرون اخیر همین کاهش وزن و ارزش عقل و استدلالات عقلی در مکانیزم نظریه پردازی و اندیشمندی دانشمندان مغرب زمین به نفع سلایق غیر علمی و حدس و گمان های فردی بوده است! حضرت آیت الله سبحانی در نامه ای که به یکی از روشنفکران غرب زده نگاشته بود به خوبی بر این خصلت سیر تفکر پس از رنسانس در غرب، نام بیماری « ... I think» (من فکر می کنم ...) گذاردند. مرضی که به نوعی ادامه همان سیر جریان شک گرایی در مغرب زمین به حساب می آید. منظور از بیماری «من فکر می کنم ...» آن است که دانشمندان و متفکران بیش از آنکه برای اثبات نظریات خود به ارائه دلیل و برهان قاطع عقلی بپردازند، به ذکر اینکه «طرز فکر من در این خصوص اینگونه است» متمسک می شوند. نه اینکه اصلاً استدلالی ارائه ننمایند لیکن در اکثر موارد خصوصاً در مورد معارف درجه دوم و یا موضوعات بنیادین معرفت شناختی مانند نحوه تعیین بدیهیات اولیه که سنگ بنای هر نظام فکری را تشکیل می دهند بنا به ذهنیات پیش ساخته و مطابق میل شخصی خود عمل می نمایند. زمانی که از ایشان حجت و دلیل خواسته می شود نیز با بیان اینکه «من اینگونه فکر می کنم» و «نظر من این است» از زیر بار سنگین ارائه برهان صرفاً عقلی فرار می کنند.

اما شما چرا چنین فکر می‌کنید؟ به چه دلیل؟ سؤال از دلیل و برهان ممنوع است!!

اینگونه نظریات که البته همیشه نیز به موضوعات بنیادین محدود نبوده اند را باید عنوان فرضیه بر آنها نهاد چرا که بیشتر صبغه حدس و گمان دارند تا ناشی از نوعی یقین علمی یا عقلی باشند. 

اخیرا ذیل یادداشتی که در خصوص اثبات وجود خدا بر اساس برهان امکان و وجوب بوعلی تحت عنوان «آیا خدا وجود دارد؟» نگاشته بودم فردی ملحد مطالبی بی ارتباط با یادداشت نوشته و بدون اینکه نقدی بر برهان به دست داده باشد سعی در خدشه بر اعتقادات خداباورانه داشته است. اولین نکته ای که وی اشاره کرده این بیان طوطی وار برخی ملحدان برای توجیه فطرت خداباور و معنویت گرای بشری بوده که: «اعتقاد بشر به خدا و گرایشش به دین ناشی از عدم شناخت وی نسبت به عوامل علمی وقایع طبیعی و ترس از طبیعت و طغیان آن در عهد باستان بوده است.» همانجا در پاسخ ایشان متذکر شده ام که این نظر اول بار توسط توماس هابز فیلسوف سیاسی انگلیسی قرن هفدهم و نگارنده کتاب لویاتان طرح شده و البته قدمت چندانی هم ندارد. جالب اینکه خود هابز خداباور بوده و همین نظریه خود را نیز صرفاً محدود به ادیان زمینی و پرستش خدایان باستانی مطرح نموده و صراحتاً ادیان ابراهیمی را مستثناء نموده است(هرچند اصولاً با دین و به صورت ویژه با مسیحیت مشکل داشته است). لیکن پس از هابز افراد زیادی با بهره گیری از نظریه دین طبیعی وی به تخطئه اعتقاد خداباوری و دین گرایی پرداخته اند.

در پاسخ به این شبهه ابتدا باید به خلط صورت گرفته میان ادیان زمینی و آسمانی اشاره نمود و اینکه ادیان زمینی هیچ گاه ادعای نزول وحی و ارسال رسل نداشته اند و نیز می بایست به این نکته اشاره نمود که حتی اگر چنین فرضیه ای را در خصوص برخی پیروان ادیان زمینی و حتی آسمانی بپذیریم (که دیانتشان از روی ترس و جهل به رخدادهای طبیعی بوده) آیا این دلیلی عقلانی و برهانی برای تخطئه کل ادیان و متدینان تاریخ و اصولاً زیر سؤال بردن وجود خداوند خواهد بود؟!

از پاسخ نقضی فوق الذکر گذشته، آیا هیچ مورخی در ابتدای تاریخ بوده که چنین فرآیندی را برای شکل گیری اعتقادات خداباورانه ثبت نموده باشد؟! مسلماً چنین اسنادی وجود ندارد. لذا این تحلیل سندیت تاریخی نخواهد داشت. از سوی دیگر براهین بسیار متقن و محکمی در اثبات وجود خدای متعال و صفاتش وجود دارد که به هیچ وجه قابل خدشه نمی باشند و لذا تحلیل مذکور فاقد وجاهت عقلی نیز می باشد. بنابراین باید از جناب هابز و اخلاف ایشان و از آن جمله فرد ملحدی که نظر صدرالذکر را در رد خداباوری نوشته پرسید بر چه اساس و چه دلیل و برهانی چنین نظریه ای از خود صادر نموده اید؟! نه شواهد تاریخی در این خصوص وجود دارد و نه برهان عقلی! چگونه به این نتیجه رهنمون گشتید که ریشه اعتقاد بشر به خدا ترس و جهل نسبت به وقایع طبیعی است؟! منشاء اصلی این نظریه همان روش شناسی ناقص الخلقه «من اینگونه فکر می کنم» می باشد.

رد پای بیماری «... I think» را در بسیاری نظریات دیگر متفکران غربی نیز می توان مشاهده نمود. به عنوان مثالی بنیادین تر و با گستره تاثیر گذاری بسیار وسیع تر می توان به تئوری معرفت شناسانه ایمانوئل کانت فیلسوف شهیر و بزرگ آلمانی قرن هجدهم اشاره نمود. وی معتقد بود «ذهن، ادراکات خود را نخست در دو مقوله زمان و مکان کانالیزه مى‏ کند و سپس آنها را در دوازده مقوله از مقولات فاهمه محض صورت‏ بندى و شاکله‏ سازى مى‏ نماید». به عبارت دیگر درک ما از جهان خارج ابتدا از دو دریچه زمان و مکان  و سپس از کانال دوزاده مفهوم پیشینی عبور می کند تا مورد فهم قرار گیرد. لذا آنچه توسط قوه دارکه ما فهم می شود همانی نیست که در عالم خارج به واقع وجود عینی دارد. کانت آنچه توسط ما درک می شود را پدیدار(فنومن) و آنچه در خارج واقعاً وجود دارد را پدیده(نومن) نامید. هرچند وی در مکتوبات متأخر خود سعی در تعدیل نظریه معرفت شناختی اش و جلوگیری از برداشت های ایده آلیستی از آن نمود لیکن حاصل نظام معرفتی وی شدت یافتن موج شک گرایی در غرب، به محاق رفتن هرچه بیشتر اصحاب مدرسه، منکوب شدن بیش از پیش متافیزیک و در نتیجه تضعیف اعتقاد به مسیحیت و معنویت در میان متفکران غرب بود. 

حال سؤال اینجاست که این تئوری از کجا به دست آمد؟! کانت چگونه به چنین نتیجه ای رسید؟! چرا ما باید این روش معرفت شناختی را بپذیریم و دیگر روش ها را رد نماییم؟! چرا این مقولات و نه مقولات دیگر؟! وی از کجا کشف نمود که نومن با فنومن مغایرت دارد؟! و اصولاً آیا نومن را یافت که آنرا با فنومن مغایر دیده باشد؟! از قضا این سؤال آخر کل بنیان معرفت شناسی کانت را ویران می سازد چرا که بر اساس مدعای کانت ذهن انسان به نومن واقعی دسترسی نخواهد داشت و لذا وقتی نومن دست نیافتنی باشد تمایز و تفاوتش با فنومن نیز دست نیافتنی خواهد بود و نظریه وی به نقد خودشمولی تخطئه خواهد شد.

مشابه همین تفکر کانت را می توان در نظرات فلاسفه دیگر نیز مشاهده نمود. فرآیند تدوین نظریه دیالکتیک هگل و پس از وی مارکس نیز به همین منوال است و باز هیچ نشانی از نشانیِ عقلی یقینی و قاطع نیست!! هگل برای دستیابی و کشف حقایق، روش و طریق خاصی را مطرح کرد و آن را دیالکتیک نامید. اساس عقیدۀ هگل بر سه اصل استوار است: وضع(تز)، وضع مقابل(آنتی تز) و وضع جامع(سنتز) .«هر وضعی دارای وضع مقابل خود است. اما هر چیزی نه تنها ضد خود را در بر دارد بلکه ضد خود است. هستی، نزاع قوای مخالف است برای ترکیب آنها به صورتی واحد. وضع از یک سو و وضع مقابل از سوی دیگر با هم در کشمکش هستند و از ترکیب آنها وضع جامع نتیجه می شود». هرچند دیالکتیک و تأثیر آن در موضوع حرکت از مباحث قدیمی فلسفه است لیکن هگل از متد دیالکتیکی خاص خود نتیجه ای بسیار اعجاب آور استنتاج نمود. وی بر اساس تقریر خود از دیالکتیک مدعی شد «اجتماع نقیضین محال نیست!» وی این ام القضایا و اصل الاصول که بدیهی ترین بدیهیات است را با توجه به نحوه نگرشش به مقوله حرکت و اینکه حرکت را نتیجه هم آغوشی دیالکتیکی وجود و عدم می داند، نفی نمود. 

به عنوان مثالی دیگر در همین راستا می توان به دیوید هیوم فیلسوف ملحد و شک گرای قرن هجدهم اشاره نمود. یکی از نظریات محوری تفکر هیوم زیر سؤال بردن «اصل علیت» بود. وی علیت را «تعمیم ناروا» نام نهاده بود. «هیوم رابطه علیت را چیزی جز عادت ذهنی نمی‌دانست که در اثر تجربه پیوستگی زمانی-مکانی مکرر دو رویداد حاصل می‌شود. وی بیان داشت که رابطه علیت نه امری بدیهی و شهودی است، و نه امری مبتنی بر برهان عقلی؛ بلکه قاعده‌ای تجربی است و برای اثبات تجربی بودن این قاعده مدعی شد: علت‌ها و معلول‌ها توسط دلیل عقلی شناخته نمی‌شوند و تنها از راه تجربه کشف می‌شوند. ازین‌رو هیچ‌گونه پیش‌بینی قطعی و ضروری درباره حوادث آینده نمی‌توان داشت»

تنها استدلالی که وی برای «تعمیم ناروا» خواندن قاعده ای بدین بداهت، ارائه نموده همان بود که ذکرش گذشت حال آنکه هر انسان سلیم العقلی می داند توالی امور همیشه به معنی وجود رابطه علی میان آنها نیست چه آنکه با این وصف شب و روز را نیز باید علت و معلول هم دانست! و البته خود هیوم نیز بدین واقعیت آگاه بود لیکن برای زیر سؤال بردن برهان علیت در اثبات وجود خدا بر این مدعای بی پایه اصرار می ورزید. بیهودگی این طرز تفکر آنجا بیشتر خودنمایی می کند که توجه داشته باشیم اگر اصل علیت را بی اعتبار بدانیم اصولاً فرآیند تفکر و ادراک را نیز نفی کرده ایم. با چنین فرضی دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود و جایی برای نظریه پردازی امثال هیوم نیز باقی نخواهد ماند.

آگوست کنت، فیلسوف و جامعه شناس فرانسوی قرن نوزدهم اما در میان متفکران غربی از منظر ابتلا به مرض «I think» جایگاه ویژه ای دارد. وی را پایه گذار پوزیتیویسم دانسته‌اند. کنت در اعتقاد به پوزیتیویسم چنان جزم اندیش بود که به کل مخالف فلسفه عقلی شده و برایِ علومِ انسانی نیز حیثیتی مشابه علوم تجربی قایل گردیده بود، به این معنی که علوم انسانی نیز باید لزوماَ از روش شناسی تجربی استفاده نمایند ولاغیر!!

وی را واضع علم جامعه شناسی نیز می دانند. کنت بر این باور بود که جوامعِ انسانی از سه مرحلهٔ الهی، فلسفی، و علمی عبور کرده‌اند. در جوامع الهی که تبلور تاریخی آن قرون وسطی است، پیامبران رهبران جامعه به حساب می آمدند و در عصر رنسانس و پس از آن فیلسوفان. اما در دورهٔ کنونی دانشمندان و جامعه‌شناسان رهبران جامعه خواهند بود.

تحت تأثیر این قبیل اعتقادات، گرایش دیگری نیز در کنت به وجود آمد: اومانیسم و انسان گرایی. ولی نه به صورت یک مکتب معمولی و گرایش فکری عادی بلکه به مثابه یک دین جدید! او خود را پیامبر دین خودساخته اش معرفی نمود و برای این مذهب جدید تقویم، تعطیلات و شعائر و حتی معبدی برای پرستش انسان در نظر گرفت!! دین وی به سرعت در اروپا انتشار یافت و کلیساهای این آئین جدید در برخی ممالک به خصوص در انگلستان بر پا شد.

جالب اینکه نظریات کنت به قدری افراطگرایانه بوده است که علی رغم تأثیر گسترده و شگرف تفکرات و فلسفه تحصّلی و جامعه شناسی وی بر مبانی اعتقادی غرب مدرن؛ معمولاً سعی می شود یاد چندانی از وی نشود. به عنوان مثال برتراند راسل در کتاب تاریخ فلسفه خود هیچ نامی از کنت نبرده است.

به عنوان آخرین نمونه از زیگیموند فروید روانشناس آلمانی قرن بیستمی یاد می کنیم. وی غرایز بشر را تحت دو عنوان کلی، غریزه زندگی و غریزه مرگ مطرح ساخته و هدف غرایز زندگی را بقای افراد یک نوع معرفی نموده و انرژی مورد استفاده آنها را «لیبیدو» نام نهاده بود.
فروید مهمترین غریزه زندگی را که عامل مقابله با مرگ و پیش راننده بشر در تمام امور است غریزه جنسی می دانست و لذا سنگ بنای روانشناسی خود که روانشناسی غالب قرن بیستم نیز هست را بر همین غریزه استوار نمود. وی همچنین احساسات محبت آمیز بچه نسبت به والدین جنس مخالف خود را به بد ترین وجه ممکن تفسیر نموده، نام عقده ادیپ بر آن نهاده بود. فروید عقده ادیپ را به عنوان اصل مرکزی تئوری روانکاوی مطرح ساخته بود.

کلیه این نظریات صرفاً و صرفاً بر مبنای تفکرات و بهتر بگوییم حدسیات یک ذهن آلوده و بیمار شکل گرفته اند و برای اثباتشان هیچ دلیل و حجت عقلی ارائه نشده است.

مثال های معدود ولی تأثیرگذار فوق مشتی از خروار هستند. علت این امر آن است که بیماری «I think» در واقع به عنوان بخشی از ژست روشنکفری دانشمندان غربی عمومیت یافته و در روش شناسی علوم انسانی غرب به عنوان متدی قابل قبول، پذیرفته شده است. گویی در نظر دانشمندان غربی میان اکتشاف حقایق علمی و اختراع یا بهتر بگوییم اختراق مفاهیمی خود ساخته به جای حقایق، خلط صورت گرفته باشد. همچنین تأثیر دخالت نابجای ادبیات در حوزه علم و اندیشه که در نام گذاری ها و اصطلاح آفرینی های خلق الساعه _مانند آنچه صدرا اشاره شد_ تبلور یافته را نیز نمی توان نادیده گرفت. دخالت نابجایی که در سال های اخیر در آثار برخی متفکران وطنی نیز دیده می شود. توگویی این قبیل اصطلاحات من درآوردی به کالای لوکسی در بازار اندیشیدن بدل گشته باشد. حال آنکه به قول حکیمی، زیبا نوشتن و خوب سخن گفتن بخشی از استدلال و برهان نیست! بلکه مدعی را بینه استوار و قول سدید باید نه صرفا زبان بلیغ!

در مقام ریشه یابی بیماری «I think» می توان از به محاق رفتن واقعگرایی عقل مدارانه تحت تأثیر تکثرگرایی معرفتی و امواج سهمگین شک گرایی، از عصر نوزایی به این سو یاد کرد لیکن منشاء شناسی تفصیلی این امر، خود فرصتی دیگر می طلبد.

علی أی حال موارد فوق از آن رو ذکر شدند تا بر این حقیقت بسیار مهم و البته مغفول تأکید نماییم که بسیاری از نظریات علمی علوم انسانی در مغرب زمین پایه و اساسی کاملاً عقلانی و یقینی نداشته و بیشتر ناشی از همان مرض کذایی بوده اند. مرضی که همچنان در غرب و حتی در میان برخی اندیشمندان غربزده وطنی خودمان وجود دارد و از حقیقت علم و آگاهی قربانی می گیرد. در این خصوص می توان اجملاً از نظریات اخیر برخی متکلمان غرب گرا مانند عبدالکریم سروش، مجتهدی شبستری، مصطفی ملکیان و  ... یاد کرد که نظریات خود را بر اساس نسخه های غلط متکلمان مسیحی غربی مانند شلایرماخر و جان هیک و یا فیلسوفانی مانند گادامر و کانت تدوین نموده اند و لذا بیماری آنان به اینان نیز سرایت نموده است.

حقیقت این است که هر رأی و نظری می بایست بر پایه عقل و منطق استوار باشد و غیر از این منجر به ولنگاری علمی و هرج و مرج نظری خواهد شد چنانکه در غرب شده است. اصولاً این شیوه بیمارگونه با فطرت بشری نیز ناسازگار و ناسازوار است. شیخ‌الرئیس در این خصوص چه خوب و به جا فرموده که: «هر فردی گفتار کسی را بدون دلیل و برهان بپذیرد، او از فطرت انسانی منسلخ شده است»، ولی متأسفانه بیماری «طرح نظریه بدون دلیل» آن هم با یک رشته سخنان حماسی، بتدریج گسترش پیدا کرده در حالی که منطق قرآن این است: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ/النمل:۶۴». 

منابع:

. نامه آیت الله سبحانی به سروش پس از مصاحبه وی با بخش فارسی رادیو هلند
. آگوست کنت پیام آور شریعت اومانیسم. احمد موسوی. روزنامه ایران ۱ بهمن ۱۳۸۵
. تبیین و نقد نظریه کانت درباره ماهیت صدق. محمد جعفری. معرفت فلسفی. سال هشتم، شماره اول، پاییز  ۱۳۸۹، ۱۶۵ـ۱۸۲
. سید محمود نبویان، شمولگرایی، دفتر جریان شناسی تاریخ معاصر، چاپ اول ١٣٨٢
. دین و دولت در اندیشه هابز، لاک و کانت‏. عبدالوهاب فراتی. ماهنامه علوم سیاسی - دانشگاه باقرالعلوم (ع). زمستان ١٣٨۴ - شماره ۳۲ ص ۱۶۵
. دانشنامه ویکیپدیا

پی نوشت:

+ یادداشت حاضر، مقاله ای علمی و استدلالی نیست که درصدد نقد و بررسی براهین طرح شده و طرح نشده متفکران و دانشمندان غربی برای نظریات و تئوری هایشان باشد. بل صرفا یادداشتی جدلی و روزنامه نگارانه است که به منظور طرح موضوع و دغدغه های نگارنده در خصوص بیماری من فکر می کنم و هراس از بازنشر آن در فضای علوم انسانی بومی مان(به شرط وجود) نگاشته شده است!

برهان «آنسلم» و جفایی که بر فلسفه اسلامی روا داشته‌ایم!

محمد دهداری، سه شنبه، ۲ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۲ ق.ظ، ۲۱ نظر

قدیس آنسلم کانتربری

مدتها پیش زمانی که تازه تورق برخی متون فلسفی را از باب کنجکاوی -و نه مطالعه ای هدفمند- آغاز کرده بودم در یکی از کتاب فروشی گردی های گاه به گاهم با کتاب گرانسنگ «تبیین براهین اثبات خدا تعالی شأنه» مواجه شدم. هم از جهت عنوان جذاب آن و هم طراحی روی جلد گیرایی که داشت و از همه مهمتر خود حضرت آیت الله جوادی آملی، کتاب را خریداری نموده و به رسم همیشگی که هیچکاه تا کنون نشده کتابی را بخرم و مثل بچه آدم از ابتدا تا انتها مطالعه نمایم، نگاهی به فهرست آن انداختم تا ببینم کدام عنوان نظرم را جلب می کند. از میان تمام براهین مانند صدیقین، وجوب و امکان، حرکت، حدوث و قدم، نظم و ... عنوان برهان آنسلم برایم تازه تر و جذاب تر بود. صفحه ۱۹۹ را باز کرده و شروع به خواندن  کردم. ابتدا که برهان را متوجه شدم، هرچند بسیار جالب و بدیع به نظر می رسید و من را متحیر کرد لیکن به قول علما لایتچسبک می نمود. به نظر یک جای کار می لنگید و نمی دانستم کجای آن! لازم به ذکر و تأمل است برهان آنسلم که به برهان وجودی یا وجود شناختی نیز مشهور است شاید به تعبیری مهمترین و مطرح ترین برهان اثبات وجود خدا در مغرب زمین باشد و فلاسفه بزرگی مانند دکارت و پلانتینگا هر یک تقریری از آن ارائه کرده و آنرا تایید نموده اند. لذا این نچسب بودن آن، به تنهایی خدشه ای به برهان وارد نمی ساخت.

برهان آنسلم به زبان ساده:

بنا به قول حضرت آیت الله جوادی:

"برهان وجودی «آنسلم» بر تعریفی استوار است که در قرن یازدهم میلادی توسط «سنت آنسلم» بیان شد و از آن پس در تاریخ فلسفه غرب، مورد نقدهای فراوانی قرار گرفته است. این برهان بر مفهوم تصوری که از خداوند در ذهن انسان وجود دارد، استوار است.
تعریفی که آنسلم از خداوند ارایه می دهد، موجودی است که بزرگ تر یا به عبارت بهتر کامل تر از آن قابل اندیشه نیست. برهان آنسلم با استفاده از تصویر فوق در قالب قیاس خُلف برآمده است."

بنده برهان را به شکل زیر ساده و خلاصه نموده ام:

۱. آیا ما می توانیم موجودی را تصور کنیم که کامل تر از آن قابل تصور نباشد؟ به عبارت بهتر آیا «کامل ترین موجود» قابل تصور است؟ آیا فکر انسان می تواند «کامل ترین موجود» را تصور کند؟ پاسخ مطمئنا مثبت است. ذهن انسان می تواند چنین مفهومی را تصور نماید. پس «کامل ترین موجود» در عالم ذهن وجود دارد.

۲. حال که پاسخ مثبت است با یک حصر عقلی مواجهیم: یا این «کامل ترین موجود» که در عالم ذهن تصور نموده ایم وجود خارجی نیز دارد و یا تنها به عالم ذهن ما محدود است. 

۳. اگر وجود خارجی داشته باشد که مقصود برهان فراهم آمده و وجود کامل ترین موجود که همان خدا باشد در عالم خارج اثبات شده است.

۴. ولی اگر مدعی باشیم این مفهوم ذهنی، تعین خارجی ندارد، در واقع آن مفهومی را که در ابتدای برهان به عنوان «کامل ترین موجود» تصور نموده ایم را از یک خصیصه بسیار مهم بی بهره کرده ایم که آن همانا تعین خارجی داشتن است.

۵. در صورت فرض دوم دچار یک تناقض شده ایم. چرا که اگر آن مفهوم ذهنی ای که به عنوان «کامل ترین موجود» تصور نموده ایم واقعا کامل ترین می بود، می بایست تعین خارجی نیز می داشت و حال که ندارد پس آنچه تصور نموده ایم در واقع «کامل ترین موجود» نبوده است. چرا که تعین خارجی نداشتن نقصی برای آن بشمار می آید و لذا «کامل ترین موجود» می بایست از این خصیصه نیز مانند دیگر خصائص در حد اعلا بهره مند باشد.

۶. از طریق برهان خلف نتیجه می گیریم که فرض دوم ما خطا بوده و لذا فرض اول یعنی تعین خارجی داشتن «کامل ترین موجود» صحیح است و به این شکل وجود خدا اثبات می گردد. 

بسیاری از اندیشمندان غربی مانند گونیلون، توماس آکویناس و ایمانوئل کانت برهان آنسلم را نا تمام دانسته اند و هر یک در جست و جوی تبیین ایراد و خطای برهان، مطالبی را اظهار داشته اند که هیچ یک خالی از اشکال نیست.

حضرت آیت الله پس از طرح برهان و در ادامه به زیبایی هرچه تمام تر چندین نقد جدی که در طول تاریخ فلاسفه غرب به برهان مذکور وارد شده را طرح نموده و دلیل وارد نبودن نقدهای مذکور را بیان نموده و حتی بعضا نحوه تصحیح آن نقدها را نیز مطرح نموده اند.

در اینجا یکی از نقدها که به تناسب ساده تر و قابل فهم تر است را بیان می کنم و ادامه نقدها و نقد نقدها(همگی به نقل از کتاب فوق الذکر) در لینک ادامه مطلب خواهد آمد.

نقد گونیلون و تصحیح آن

"«گونیلون» راهب معاصر آنسلم پاسخی نقضی به برهان وی داده است. وی می گوید: بر اساس برهان فوق «کامل ترین جزیره»ای که می توان تصور کرد هم باید وجود خارجی داشته باشد، زیرا اگر وجود خارجی نداشته باشد پس کامل ترین جزیره قابل تصور نبوده و جزایر ناقصی که در خارج موجود هستند از آن کامل تر خواهند بود. پس مطابق با این برهان، کامل ترین جزیره متصور نیز باید موجود باشد، حال آنکه می دانیم چنین جزیره ای در عالم خارج وجود ندارد.
به اشکال گونیلون این گونه پاسخ داده شده است که در مفهوم «کامل ترین موجود» قابل تصور، جمیع کمالات و از جمله تصور وجود خارجی و ضرورت آن حضور دارد، حال آنکه در مفهوم «کامل ترین جزیره» اینگونه نیست. «کامل ترین جزیره» یک امر حادث و ممکن است و بدون هیچ گونه تناقضی می توان عدم آن را تصور کرد.

اشکال گونیلون را می توان به گونه ای تصحیح نمود تا از پاسخ فوق مصون باشد، به این صورت که می توان مورد نقض را از «کامل ترین جزیره» و نظایر آن به «شریک الباری»(به معنی موجود فرضی شریک خداوند) انتقال داد، زیرا مفهوم «شریک الباری» با تمام مفاهیمی که در خداوند یا همان «کامل ترین موجود» قرار گرفته است، تشابه دارد و به همین دلیل، تصور وجود خارجی نداشتن «شریک الباری» با کمالاتی که در ذات مفهوم آن نهفته است، متناقض است، پس «شریک الباری» نیز بنا به برهانی که آنسلم اقامه نموده، باید وجود خارجی داشته باشد؛ حال آنکه می دانیم اینگونه نیست."

نقض مزبور همراه با آنچه در تصحیح آن ذکر شد، عقیم بودن برهان آنسلم را اثبات می کند؛ لیکن رمز باطل بودن قیاس را آشکار نمی نماید.
اما اشکال اساسی برهان آنسلم چیست؟
وقتی پاسخ صحیح و اشکال اساسی برهان آنسلم را به قلم حضرت آیت الله جوادی خواندم واقعا بهت زده شدم. این برهان در میان فلاسفه مسلمان به راحتی هر چه تمام تر و با تمسک به دو مفهوم منطقی خاص منطق دانان مسلمان مورد ایراد جدی قرار گرفته و کاملا رد شده است.

برای توضیح این موضوع می بایست ابتدا دو اصطلاح را تعریف کنیم. در منطق اسلامی ما دو مفهوم داریم به نام های «حمل اوّلی» و «حمل شایع» ولی قبل از توضیح این دو مفهوم می بایست بگوییم اصلاً «حمل» یعنی چه؟

در منطق به هر جمله خبری، «قضیه» می گویند. هر قضیه سه بخش دارد: موضوع، محمول و نسبت حکمیه. با یک مثال این سه بخش را توضیح می دهیم: جمله «محمد انسان است» را در نظر بگیرید. در این جمله «محمد»، «موضوع» قضیه است. «انسان»، «محمول» یا آنچه بر محمد حمل می شود، و فعل جمله یا همان «است»، «نسبت حکمیه» میان موضوع و محمول است که رابطه سلبی یا ایجابی(مثبت یا منفی) میان آن دو را مشخص می کند.

کیفیت نسبت دادن محمول به موضوع یا به عبارت منطقی اش، حملِ محمول بر موضوع از چندین منظر تقسیم بندی شده است. یکی از این تقسیم بندی ها براساس مفهومی یا مصداقی بودن اتحاد موضوع و محمول صورت گرفته است. به عبارت دیگر گاهی موضوع و محمول در عالم مفاهیم با هم اتحاد دارند و گاهی در مصادیق. به عنوان مثال در جمله «انسان حیوان ناطق است»؛ مفهوم «حیوان ناطق» بر مفهوم «انسان» حمل شده یا به عبارت دیگر مفهوم «انسان» با مفهوم «حیوان ناطق» اتحاد یافته اند. در این حالت که اتحاد در ذهن آدمی میان دو مفهوم صورت پذیرفته، گفته می شود انسان به «حمل اوّلی ذاتی» حیوان ناطق است. علت ذاتی خواندن آن این است که از تطابق میان ذات «انسان» با ذات «حیوان ناطق» خبر می دهد. 

اما در جمله «محمد ایستاده است». اتحاد میان «موضوع» و «محمول» یا همان «محمد» و «ایستاده» در مصداق است و نه مفهوم و در عالم عین است و نه ذهن و از اتحاد ذاتی «محمد» با «ایستاده» نیز خبر نمی دهد. در واقع جمله خبر می دهد که شخص محمد که در عالم خارج وجود دارد و ما درباره مصداق خاص آن سخن می گوییم با مصداق عینی فعل ایستادن که یک حالت خارجی است در عالم خارج اتحاد یافته اند. در چنین حالتی می گوییم محمد به «حمل شایع صناعی» ایستاده است.

حال که تفاوت این دو مفهوم مشخص شد به سراغ ایراد اساسی برهان آنسلم می رویم. به بند چهارم برهان بازمی گردیم. آنجا که حالت دوم حصر عقلی را برگزیدیم: «کامل ترین موجود» وجود خارجی ندارد و به عبارت دیگر فقط در عالم ذهن وجود دارد.» ما در بند بعد بر اساس برهان آنسلم و با استناد به اینکه فقدان وجود خارجی برای «کامل ترین موجود» ما نقص به حساب می آید، نتیجه گرفتیم که «کامل ترین موجود» تصور شده در ذهن ما حقیقتاً «کامل ترین موجود» نبوده و لذا فرض حالت دوم به تناقض ختم خواهد شد. ولی حال که با دو مفهوم حمل اوّلی و حمل شایع آشنا شده ایم واضح و مبرهن است که تناقضی در کار نیست. در واقع در بند پنجم، میان مفهوم و مصداق «کامل ترین موجود» خلط واقع شده است و در واقع حد وسط استدلال تکرار نشده است. «موجود»ی که ما در عالم ذهن تصور کرده ایم به حمل اوّلی «کامل ترین» است چرا که مفهوم آن «موجود» با مفهوم «کاملترین بودن» یا «کمال مطلق» اتحاد یافته است. ولی این امر هیچ تناقضی با آن ندارد که همان موجود در عالم عین(در عالم خارج) «کامل ترین» نباشد. چرا که در حالت دوم می بایست میان آن «موجود» و «کامل ترین بودن» به حمل شایع و در مصداق اتحاد صورت گیرد و این دو حالت اصولاً دو جمله متفاوت هستند و لذا اینکه موضوع و محمول آنها در یکی تطابق داشته باشند و در دیگری نداشته باشند به هیچ وجه به معنی تناقض نخواهد بود.

توضیح تخصصی تر اینکه منطق دانان مسلمان  برای متناقض دانستن دو جمله/گزاره/قضیه، هشت وحدت را بین آن دو الزامی دانسته اند که در قالب شعر ذیل ذکر می گردد:

در تناقض هشت وحدت شرط دان/وحدت موضوع و محمول و مکان

وحدت شرط و اضافه، جزء و کل/قوه و فعل است و در آخر زمان

به عنوان مثال اینکه بگوییم "محمد خسته است" با جمله "محمد خسته نیست" فقط در صورتی تناقض دارد که هشت وحدت فوق بین آن دو جمله وجودت داشته باشد. و اگر حتی فقط یکی از آنها وجود نداشته باشد تناقضی در کار نخواهد بود. به عنوان مثال اگر دو جمله فوق الذکر از نظر زمان وحدت نداشته باشند و هر یک متعلق به زمانی باشد میان آنها تناقضی وجود نخواهد داشت. مثلا در مورد فقدان وحدت زمان؛ محمد دیروز خسته بوده ولی امروز خسته نیست و این متضمن هیچ تناقضی نیست!

ملاصدرا به وحدتهای هشت گانه فوق افزوده وحدت نهمی نیز افزوده و آن همانا وحدت مورد اشاره آیت الله جوادی برای اثبات خطا در برهان آنسلم است. وحدت نهم وحدت حمل است! یعنی دو قضیه متناقض می بایست در کیفیت حمل(اولی یا شایع بودن) هم یکسان باشند. وگرنه تناقضی در کار نخواهد بود.

بر همین اساس و با توجه به اینکه:

۱. «موجود»ی که ما در عالم ذهن تصور کرده ایم در مفهوم، «کامل ترین» است یا به عبارت دیگر به حمل اوّلی «کامل ترین» است.

۲. «موجود»ی که ما در عالم ذهن تصور کرده ایم در مصداق، «کامل ترین» نیست یا به عبارت دیگر به حمل شایع «کامل ترین» نیست.

لذا این دو جمله هیچ ربطی به هم ندارند و لذا متضمن هیچ تناقضی نمی باشند. چرا که «از شرایط تناقض، وحدت حمل است».

باز به قول آیت الله جوادی آملی:

"نشانه این مطلب همان است که شریک الباری، به حمل اوّلی شریک خداست؛ یعنی مفهوم آن از همه قداست ها و کمال هایی که برای مفهوم «کامل ترین موجود» فرض شده، برخوردار است(چون می توان آن را اینگونه تصور کرد)، با این همه به هیچ وجه مصداق خارجی ندارد. به واقع اگر صرف قابلیت تصور شدن برای اثبات وجود خارجی «کامل ترین موجود» کفایت می کرد، وجود خارجیِ شریکِ او نیز به دلیل اینکه قابل تصور است اثبات می گردید.
در برهان مذکور، تناقض در صورتی پیش می آید که محورِ حمل در همه موارد برهان یکسان باشد؛ یعنی تصوری که به حمل اوّلی دارای کمالی است، در همان مدار و به همان حمل، کمال خود را از دست بدهد یا مفهومی که به حمل شایع از کمالی برخوردار است، به همان حمل فاقد آن باشد؛ لیکن اگر مفهومی به حمل اوّلی واجد یک کمال و به حمل شایع فاقد آن بود، تناقض و خُلفی لازم نمی آید.
اشکال فوق گر چه از دید ناقدان غربی برهان مزبور مخفی مانده؛ لیکن مورد توجه حکمای اسلامی قرار گرفته است. امتیاز مفهوم و مصداق و تفاوت دو نوع از حمل، یعنی حمل اوّلی ذاتی و حمل شایع صناعی، مایه تزلزل استدلال آنسلم است، چنان که از رهگذر این امتیاز و تفاوت، بسیاری از تناقضاتی که غیر قابل حل پنداشته شده مرتفع می گردند و برخی مغالطات مشابهی که به آثار برخی اهل معرفت راه یافته، از همین طریق آشکار می شود."

حضرت آیت الله جوادی پس از ذکر مطالب فوق به ذکر مواردی از خلط مفهوم و مصداق در براهین اهل معرفت پرداخته که می توانید در لینک ادامه مطلب ملاحظه نمایید.

و اما غرض اصلی از این نوشته:

آنچه از تقریر این یادداشت قصد داشتم بیان کنم در واقع ذکر جفایی است که ما نسبت به فلسفه فخیمه اسلامی روا داشته ایم. گاهی آنرا ترجمه صرف فلسفه یونان می خوانیم، گاهی آنرا کلام می دانیم و گاهی دچار جزمیت و دگماتیسم! حال آنکه این نظام فلسفی وزین حداقل در حوزه خدا شناسی هنوز که هنوز است همآوردی ندارد! مسلماً نیازی به تذکر نیست که موضوع این یادداشت نمی از دریای مقصود مورد ادعای نگارنده است و برتری موصوف، واضح تر و عیان تر از آن است که نیاز به قلم همچومنی و یا نگاشتن چنین مطلبی داشته باشد. ولی متأسفانه عمق و گستره بیگانگی دانشگاهیان و محققان ما، اعم از فلسفه خوانان و غیر فلسفه خوانان با فلسفه اسلامی تا حدی است که چنین تلنگرهایی لازم و ضروری می نماید.

اختتام این یادداشت را به جملات ذیل از دکتر ابراهیمی دینانی(که تسلط ایشان به فلسفه غرب و شرق بر همگان آشکار است) وا می گذارم که الحق و الانصاف خوب حق مطلب را ادا کرده اند:

«غالب جوان هایی که می گویند امثال ابن سینا متکلمند دلشان می خواهد فیلسوف حتماً بی دین باشد. زکریای رازی را که فیلسوف و یگانه فیلسوف اسلامی می دانند از آن روست که او را بی دین می دانند! که گفته است فیلسوف حتماً باید دین نداشته باشد. دین داری و دین نداری هیچ کدام در جوهر فلسفه تاثیری ندارد. اگر شما بگویید آدم دیندار پیش فرض دارد از شما می پرسم: «مگر آدم بی دین پیش فرض ندارد؟ بدون پیش فرض انسان اصلاً نمی تواند فکر کند. ولی فیلسوف می تواند از خودش فاصله بگیرد. مادامی که نتواند فاصله بگیرد فیلسوف نیست. ابن سینا از فیلسوفان دیگر، از هایدگر، هیچ کم ندارد. در فلسفه کم ندارد. مگر کانت که این همه در فلسفه بزرگش می دانند مسیحی نیست؟ کانت یک مسیحی متعصب است. تمام فلسفه اش در خدمت مسیحیت است و شما از او یک لیبرال تمام عیار می سازید. او می گوید من عقل را خلع صلاح می کنم تا جا برای ایمان باز شود. با صراحت تمام این حرف را نوشته. او لیبرال تر است یا ابن سینا؟ ابن سینا هرگز چنین چیزی نگفته است. در مورد ابن سینا بی انصافی شده. من در سخنان ابن سینا سخنان فلسفی می بینم و او را و امثال او را یک سر و گردن از همه فیلسوفان غربی بزرگ تر می بینم. ابن سینا در ردیف ارسطو است. اگر نگویم از ارسطو بزرگتر است. ارسطو را خوانده ولی ذره ای در قید او باقی نمانده است، از ارسطو فرار کرده است. درست است که فلسفه علم به حقایق است متاسفانه فلسفه اسلامی در بخش های طبیعیات و ریاضیات پیش رفتی نداشته است. ولی در الهیات من معتقدم که فیلسوفان اسلامی هنوز هم در دنیا حرف اول را میزنند. در الهیات کسی در این قرن به گرد ابن سینا و ملاصدرا هم نمی رسد. یک عده جوان مجذوب پلاتینجا هستند. اصلاً بررسی کنید. بی انصافی نکنید. البته در طبیعیات من هیچ حرفی ندارم. اما در الهیات که بخش اصلی فلسفه است من ملاصدرا را از جمیع فیلسوفان غرب یک پله بالاتر می دانم. فلسفه خوان های ما اشتباه می کنند. تازه فلسفه اسلامی فقط ابن سینا و ملاصدرا نیست. فلسفه اسلامی امروز اوجش در الهیات است. الهیات اسلامی را باید در سنایی بخوانید. باید سنایی را خواند و فهم کرد. همچنین عطار را. کجا الهیاتی پیدا می کنید که با مصیبت نامه عطار برابری کند؟

فلسفه خوانده های ما حتی اسم بعضی از حکمای بزرگمان را نشنیده اند. ابو سلیمان سجستانی حکیم است، هم چنین ابو یعقوب سجستانی و حمیدالدین کرمانی و ابوالحسن عامری و ..... این ها هرکدامشان با بزرگترین فیلسوفان غرب برابرند. ظلم و بی انصافی تاریخی رفته است بر این بزرگان. من دردمندانه حرف می زنم. می گویند اسفار خوانده ایم. کجا؟ کی اسفار خوانده ای؟»*

پی نوشت:

* http://www.iptra.ir/prtcqpqm,2bq1.l8b.asq2a23.ald2.html

پرونده/ تحول در علوم انسانی؛ رؤیایی از یاد رفته

محمد دهداری، شنبه، ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۵:۲۳ ب.ظ، ۲ نظر

این صفحه حاوی کلیه مقالاتی است که بنده در خصوص یکی از مهمترین مسائل فعلی جامعه دانشگاهی نگاشته ام. تحول در علوم انسانی راهی است که اگر بخواهیم به سوی تمدن اسلامی گام برداریم دانشگاه های ما ناگزیر از طی آن خواهند بود و همگی موظفیم جهت تحقق آن طی طریق نماییم. حقیر نیز به نوبه خود مطالبی در این خصوص نوشته ام و باز نیز خواهم نوشت. مطالب این صفحه به یاری خدا در حال تکمیل است.

پرونده/ دکتر سروش؛ از آغاز تا انتها

محمد دهداری، جمعه، ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۴ ق.ظ، ۴ نظر

لینکهایی که در این صفحه به ترتیب قرار داده شده، در واقع تحقیق کلاسی بنده درباره عبدالکریم سروش بوده اند. سعی کرده ام در این تحقیق با بررسی مختصر سه نظریه مهم سروش یک سیر سروش شناسی مختصر و کاربردی ارائه نمایم. لازم به ذکر است مقالات موجود در این تحقیق همگی بازبینی عمقی و ویرایش شده اند. اگر دوستان از این مطالب جایی استفاده نموده اند، لطفا تغییرات را لحاظ کنند.

و این گونه می گوید بزرگ مرد فکه

محمد دهداری، شنبه، ۱۹ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۰۶ ق.ظ، ۴ نظر

و این گونه می گوید بزرگ مرد فکه:
تصورنکنید که من با زندگی به سبک وسیاق متظاهران به روشنفکـــری ناآشنا هستم.
خیر من ازیک «راه طی شده» باشماحرف میزنم.
من هم سالهای سال دریکی از دانشکده های هنری درس خوانده ام، به شب های شعر و گالری های نقاشی رفته ام، موسیقی کلاسیک گوش داده ام، و ساعتها ازوقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی دانستم گذارنده ام. من هم سال ها باجلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته ام، ریش پروفسوری وسبیل نیچه ای گذاشتم و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را _بی آنکه آنزمان خوانده باشم اش_ طوری دست گرفته ام که دیگران جلد آن را ببیند و پیش خودشان بگویند: «عجب، فلانی چه کتابهایی میخواند، معلوم است که خیلی می فهمد!»
اما بعدخوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده ام رودربایستی را نخست باخودم و سپس بادیگران کنار بگذارم و عمیقا بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی شود، و حتی بالاتر، دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی آید؛ باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس به راستی طالبش باشد آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.
و حالا از یک راه طی شده باشما حرف می زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما کاری را که اکنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست.
حقیر هرچه آموخته ام ازخارج دانشگاه است. بنده بایقین کامل می گویم که تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می آید و لاغیر!
قبل از انقلاب بنده فیلم نمی ساخته ام اگرچه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگرچه چیزی -اعم ازکتاب یامقاله- به چاپ نرسانده ام. باشروع انقلاب حقیر تمام نوشته های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان های کوتاه، اشعار و ... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاورم.

آیا خدا وجود دارد؟

محمد دهداری، پنجشنبه، ۵ خرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۰۵ ب.ظ، ۵۵ نظر

برهان بوعلی در باب اثبات وجود خدا به زبان ساده

گفتگوی دو برادر قبل از تولد درباره وجود مادر

قبل نوشت:
اخیرا تعداد افراد گمراه و یا بیمار در محیط سایبر که با خلط اغراض سیاسی و حتی اقتصادی با مسائل اعتقادی اقدام به زیر سؤال بردن اعتقادات اسلامی مردم می نمایند زیاد شده است. این نشانه خطرناکی است. از همین رو تصمیم گرفتم در این یادداشت در حد توان خود قدمی در راه پاسخ به یکی از مهمترین شبهات اعتقادی، بردارم. البته اسلام برای تمامی این شبهات پاسخ های محکم و درخوری دارد ولی متأسفانه این پاسخ ها خوب بازنشر نشده اند. شبهه مورد نظر در خصوص اثبات وجود خداست.
قبل از ورود به بحث ذکر چند نکته ضرورت دارد:
١. اولین مطلبی که در هنگام پاسخ دادن به این شبهه باید خوب جا بیفتد این است که اثبات وجود خدا یک بحث علمی در حوزه فلسفه و کلام است و این بدان معنی است که درک این مبحث و ایراد وارد کردن به آن نیازمند یک سری مقدماتی است که حد اقلِ آنها آشنایی با منطق و الفبای فلسفه می باشد. درست مانند دیگر مباحث، در حوزه های دیگر علمی! به عنوان مثال آیا می توان برای کسی که حتی ابتدائیات مهندسی مکانیک را نمی داند نحوه ساخت یک سانتریفیوژ را توضیح داد به طوری که کاملا توسط فرد ناآگاه فهم شود؟! مسلما خیر! در مباحث فلسفی و کلامی نیز همینگونه است. کسی که کمترین اطلاعات مقدماتی را در این علوم ندارد نمی تواند انتظار داشته باشد که این مباحث را به خوبی درک نماید.
٢. درست به دلیل فوق الذکر دوستانی که می خواهند در رد اینگونه شبهات تلاشی نمایند نیز نباید قبل از درک صحیح موضوعِ مورد چالش، به بحث وارد شوند. چه آنکه بهترین حمله به یک موضوع دفاع بد از آن است. البته من نمی گویم باید همه در حد ملا هادی سبزواری فلسفه بدانند تا دراینگونه مباحث شرکت نمایند. حرفم این است که مقدمات حداقلی را در خصوص موضوع بحث داشته باشند. البته این نباید موجب رفتار منفعلانه نیز گردد. چه آنکه برخی حتی علی رغم داشته های علمی مناسب، به دلایل مختلف، از جمله شخصیت درگیرناشونده و بیش از حد منعطف، به وظیفه شرعی خود در مواقعی که می توانند و باید از اسلام دفاع کنند، عمل نمی نمایند.
٣. برخی از رفقا نیز که هم دارای معلومات بالایی هستند و هم در بحث ها شرکت می کنند، بعضا یا به کل فاقد قدرت انتقال مطلب می باشند و یا از این قوه بهره مندند ولی بحث در فضای سایبر را با بحث در حوزه علمیه و یا کرسی فلسفه دانشگاه اشتباه گرفته اند و لذا چنان سخت و ثقیل این مباحث را مطرح می کنند که خود ملا صدرا هم به سختی خواهد فهمید چه نوشته و یا گفته اند.
نوشتار:
در اسلام تقلید در اصول دین یعنی؛ توحید، نبوت، معاد، عدل و امامت پذیرفته نیست و این بدان معنی است که انسان برای پذیرفتن این اصول به عنوان اصول اعتقادی، می بایست در حد توان خود اجتهاد نماید.
می گویند روزی رسول اکرم(ص) به همراه برخی صحابه از جایی رد می شدند و پیرزنی را دیدند که در حال نخ ریسی است. به وی فرمودند: خدا را چگونه شناختی؟ پیرزن دستش را از روی چرخ نخ ریسی برداشت و چرخ از حرکت ایستاد. سپس گفت: اینگونه! پیامبر اکرم(ص) رو به اصحاب نمودند و فرمودند: «علیکم بدین العجائز». بدان معنی که مانند این پیرزن در حد توان خود برای اعتقادات دینی تان استدلال و برهان داشته باشید. ما نیز می بایست در حد توان خود برای اصول دینمان برهان و حجت داشته باشیم.
مهمترین این اصول، اصل توحید است. یعنی اعتقاد به وجود خدای یگانه. برهانهای زیادی برای اثبات وجود خدا ارائه شده است. ما در این یادداشت برهان امکان و وجوب شیخ الرئیس بوعلی سینا را نقل می کنیم. از باب اینکه این برهان هم برهانی محکم و بی عیب و نقص است و هم برای کسانی که آشنایی کمی با منطق و فلسفه دارند،  قابل درک است. البته براهین بهتری نیز در این خصوص وجود دارد که علاقه مندان می توانند جهت آشنایی با آنها به کتاب فوق العاده ارزشمند آیت الله جوادی آملی به نام «تبیین براهین اثبات وجود خدا» مراجعه نمایند. (البته بسیاری از مباحث این کتاب برای خود بنده نیز کاملا قابل فهم نبود. اینجاست که ضرورت تحصیل فلسفه نزد استاد مشخص می شود.)
نکته ای که در خصوص اثبات وجود خدا نباید از نظر دور داشت اینکه وجود خدا یک بدیهی عقلی و جزو فطریات انسان است. آنچه از برهان و استدلال بر این موضوع اقامه می شود فقط و فقط برای تنبه ذهن است. به عبارت دیگر برای قلقلک دادن فکر آدمی و به منظور بیدار کردن وی از غفلت نسبت به این بدیهی عقلی است. برای فطری بودن و بی نیاز بودن وجود خدا از استدلال همان سخن امام صادق(ع) کافی است که در جواب ملحدی در خصوص اثبات وجود خدا فرمودند: آیا شده سوار بر کشتی در حال غرق شدنی باشی؟ ملحد پاسخ داد بلی و حضرت فرمودند در آن لحظه آیا قلبت متوجه جایی شد که تو را از مهلکه نجات دهد؟ و ملحد پاسخ داد آری. حضرت فرمودند: همان خداوند عالمیان است(نقل به مضمون).
این بیان همان است که خداوند متعال در قرآن کریم نیز بدان اشاره نموده است و از طریق آن خواسته افراد غافل را هشیار نماید: «وَإِذَا مَسَّکُمُ الضُّرُّ فِی الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِیَّاهُ ۖ فَلَمَّا نَجَّاکُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ ۚ وَکَانَ الْإِنْسَانُ کَفُورًا» اسراء (۶٧)( و زمانى که در دریا آسیبى به شما رسد، هر که را جز خدا می خوانید ناپدید و گم می شود، و چون شما را به سوى خشکى نجات دهد [از خدا] روى می گردانید. و انسان بسیار ناسپاس است.)
و اما برهان:
بوعلی نیز نام برهان خود را صدیقین نهاده است. زیرا حکمای قبل از وی برای اثبات وجود خدا بحث را حول افعال و مخلوقات خداوند مانند حرکت، حدوث و نظم مطرح نموده بودند ولی وی بحث را حول خود وجود طرح نموده است و البته این ابتکاری بس نیکوست. نه فقط به این دلیل که روشی نو و بدیع است بلکه به علت آنکه با این تغییر مهم در محور بحث و موضوع استدلال، بسیاری از اشکالاتی که به برهان های سابق وارد بود رفع شده است. این امر تنها وقتی برای شما روشن خواهد شد که هم برهان های فلاسفه ماقبل بوعلی را خوانده باشید و هم برهان بوعلی را. در انتهای بحث باز به این موضوع اشاره خواهم کرد. قضاوت با خود شما!
برهان امکان و وجوب یا همان برهان صدیقین بوعلی فقط یک مقدمه دارد و آن نیز بدیهی است. آن مقدمه پذیرفتن وجود به عنوان واقعیت خارجی و به عبارت دیگر نفی شکاکیت افراطی است.
خب؛ ما قبول داریم که در عالم خارج موجوداتی وجود دارند. این موجودات را می توان به نحوی دسته بندی کرد که خارج از این دسته بندی گروه یا نوع دیگری از موجودات قابل تصور نباشد. به عنوان مثال موجودات را می توان به متحرک و ثابت تقسیم نمود. خارج از این دسته بندی نمی شود دسته سومی متصور شد. نمی توان گفت موجودی هست که نه ثابت است و نه متحرک. به این می گویند حصر عقلی. یعنی عقل قِسم دیگری سراغ نخواهد داشت. به همین شیوه می توان موجودات را به ممکن الوجود و واجب الوجود تقسیم نمود. اینکه این تقسیم بندی نیز آیا حصر عقلی است یا نه برای کسانی که معنی این دو تعبیر را می دانند واضح است ولی برای کسانی که با معانی ممکن الوجود و واجب الوجود ناآَشنایند باید ابتدا آنها را معنی کرد؛
منظور از ممکن الوجود، موجودی است که ممکن است وجود داشته باشد و ممکن است وجود نداشته باشد. این موجودات نسبت به دو مفهوم وجود و عدم حالت ۵٠-۵٠ دارند. این موجودات خودشان فی ذاته توانایی این را ندارند که به وجود بیایند و یا از میان بروند، به وجود بیاورند و یا از میان ببرند. ذات این موجودات با فقر و نیاز به غیر گره خورده است.
طرف مقابل ممکن الوجود، مفهوم واجب الوجود است. واجب الوجود به موجودی گفته می شود که نیستی در آن راه ندارد و برای اینکه وجود داشته باشد نیازمند موجود دیگری نیست. بلکه وجود داشتن در ذات آن است. به عبارت دیگر قائم به ذات خویش است.
در اینجا به دو نکته باید توجه کرد:
اول اینکه تا این مرحله از بحث، هنوز ما از اینکه هر کدام از این ممکن الوجود و یا واجب الوجود در عالم خارج و در واقعیت نیز وجود دارند یا خیر، چیزی نگفته ایم بلکه سخن بر سر مفاهیم آنهاست. به عبارت دیگر بحث ما مفهومی بوده است و هنوز در خصوص وضعیت عینی مفاهیم مذکور در عالم خارج، قضاوتی نکرده ایم.
و دوم اینکه با شرح مفاهیم ممکن الوجود و واجب الوجود و کمی دقت در آنها مشخص می شود که در عالم مفاهیم(عالم ذهن)، موجودات از این دو حالت که گفتیم خارج نیستند؛ یا ممکن الوجودند و یا واجب الوجود. درست مثل تقسیم موجودات به متحرک و ثابت و این نیز یک حصر عقلی است. و باز تأکید می کنم این غیر از سخن از وجود واقعی ممکن الوجود و واجب الوجود در عالم خارج است.
و اما بعد؛
اگر بخواهیم موجودات عالم خارج را به یکی از دو حالت ممکن الوجود یا واجب الوجود منتسب نماییم(یعنی راجع به ممکن الوجود یا واجب الوجود بودن آنها قضاوت کنیم) آنگاه باز با یک حصر عقلی مواجه خواهیم شد. چرا که قضاوت ما از سه حالت خارج نیست: ١) یا تمامی موجودات عالم واجب الوجودند. ٢) یا تمامی آنها ممکن الوجودند و ٣) یا برخی واجب الوجودند و برخی ممکن الوجود. حالت چهارمی وجود ندارد.
در این مرحله باید دقت کرد که اگر ما هر یک از دو حالت اول و سوم را برگزینیم یعنی وجود حداقل یک موجود واجب الوجود را پذیرفته ایم. در این صورت مقصود ما در این بخش از برهان حاصل شده است و به مطلوب خود رسیده ایم. چرا که ما در این بخش فقط قصد داریم تا وجود حداقل یک واجب الوجود را اثبات نماییم.

اینکه این واجب الوجود واحد است(بحث توحید) را در مراحل بعدی برهان و با استناد به لوازم عقلی واجب الوجود بودن، اثبات خواهیم کرد. (لوازم عقلی واجب الوجود بودن یعنی آنچه واجب الوجود بودن اقتضا می کند؛ یعنی آنچه عقل حکم می کند یک واجب الوجود باید باشد). 
می ماند حالت دوم؛ یعنی آن حالتی که بگوییم تمامی موجودات عالم خارج ممکن الوجودند و لاغیر. بحث اصلی از اینجا آغاز می شود. اصولا برهان امکان و وجوب برای رد این حالت اقامه شده است.
این بخش برهان به شرح ذیل است:
١. فرض می کنیم موجودات عالم خارج، همگی ممکن الوجودند.
٢. موجودات ممکن الوجود همانطور که در تعریف آنها آمد برای به وجود آمدن نیازمند موجود دیگری هستند.
٣. این موجود دیگر که ما نام آن را «غیر» می گذاریم نیز خود یا باید ممکن الوجود باشد و یا واجب الوجود.
۴. اگر واجب الوجود باشد که مطلوب ما به دست آمده ووجود حداقل یک واجب الوجود اثبات شده است. اگر ممکن الوجود باشد باز با توجه به تعریف ممکن الوجود بودن، وجودش نیاز مند «غیر» دیگری است که ما نام آن را «غیر٢» می گذاریم.
۵. «غیر٢» نیز یا ممکن الوجود خواهد بود و یا واجب الوجود. و آنچه در بند ۴ برای «غیر» گفتیم برای «غیر٢» نیز صادق است و نهایتا «غیر٢» نیز اگر واجب الوجود نباشد(که مطلوب ماست)، پس لاجرم باید نیازمند موجود دیگری مانند «غیر٣» باشد.
۶. نهایتا این سلسله «غیر» های ممکن الوجود تا بی نهایت ادامه خواهد یافت و این عقلاً محال است. چرا که در این صورت اصولا نمی بایست هیچ ممکن الوجودی از مرز استوای وجود/عدم پا فراتر نهاده و به وجود آمده باشد. به عبارت دیگر اصلا نمی بایست موجودی، وجود یافته باشد.
برای درک بهتر موضوع از یک مثال استفاده می کنیم. این سه شیء را در نظر بگیرید: چراغ، آینه و نور. چراغ در مثال ما حکم واجب الوجود را دارد، آینه حکم ممکن الوجود را و نور، نمادی از خود وجود است. نور چراغ از خود اوست. درست مانند واجب الوجود که وجود خود را بدهکار هیچ موجود دیگری نیست. ولی آینه ها از خود نوری ندارند. مانند ممکن الوجودها که وجود خود را از موجود دیگری عاریت گرفته اند. حال در عالم مثالی که زده ایم وقتی شما آینه ای می بینید که از خود نور ساطع می کند از آن رو که می دانید آینه از خود نوری ندارد پس عقل حکم می کند که بلاشک نور آینه از منبع دیگری باشد. حال اگر منبع دیگر نیز خود آینه باشد، قاعده تکرار می شود. در خصوص آینه دوم نیز وضع به همین منوال است و همچنین آینه سوم و آینه بعد و ... . پر واضح است که این سلسله نمی تواند تا بینهایت ادامه یابد. چرا؟ چون این نوری که به چشمان ما می رسد بالاخره می بایست منبعی داشته باشد که اگر غیر از این می بود اصلا نور و آینه نمی بایست دیده می شدند. پس حال که نور و آینه را می بینیم لذا می بایست منبعی غیر از آینه ها در کار باشد که نورش از آن خودش باشد و آغازگر این پرتوافشانی هم اوست.
فلاسفه در اینجا اصطلاحا می گویند «تسلسل عقلاً محال است» که البته این نیز از بدهیات عقلی است، لذا بر اساس برهان خلف نتیجه می گیریم که فرض ما در بند ١ غلط بوده است.

٧. نتیجه نهایی اینکه: عقلا نمی توان پذیرفت همه موجودات عالم ممکن الوجود باشند. پس در آن سه حالت اولی که در خصوص نسبت دادن ممکن الوجود یا واجب الوجود بودن به موجودات عالم خارج تصور کردیم حالت دوم محال عقلی است و ما محکوم هستیم که یکی از دو حالت اول و سوم را برگزینیم. یعنی یا همه موجودات عالم واجب الوجودند و یا برخی واجب الوجودند و برخی ممکن الوجود.
تا اینجا اثبات کردیم که حداقل یک موجود واجب الوجود وجود دارد. حال باید صفات واجب الوجود و از همه مهمتر یگانگی آنرا اثبات نماییم. اینجاست که آن ابتکار نیکوی بوعلی در خصوص تغییر موضوع استدلال از حرکت، نظم، علیت، حدوث، قدم و ...(در برهان های فلاسفه گذشته) به مفهوم وجود (در برهان امکان و وجوب بوعلی) به کمک ما می آید. برای اثبات صفات واجب الوجود و از جمله وحدت آن به مفهوم «وجوب وجود» مراجعه می کنیم.
ابتدا بحث توحید واجب الوجود:
١. مفروض می گیریم تعداد موجودات واجب الوجود نه «یک» بلکه «دو» تاست.
٢. از لوازم عقلی دوئیت حد و مرز است. چرا که وقتی سخن از تکثر است می بایست یکی، دیگری را محدود نماید و مرزی میان دو واجب الوجود، مشخص کننده دوئیت آنها باشد.
٣. از لوازم واجب الوجود بودن؛ بی نهایت بودن، بی حد و حصر بودن و غیر مقید بودن است. چرا که هر قید و حدی از عدم انتزاع می شود و نه از وجود و این با تعریف واجب الوجود تناقض دارد. بدین معنی که هرجا سخن از قید و حد است مفهوم مرز نیز با آنها همراه می شود و مرز به معنی جایی است که تا آنجا موجود وجود دارد و از آنجا به بعد وجود نخواهد داشت. لذا واجب الوجود را نمی توان حتی در عالم تصور محدود و مقید تصور کرد.
۴. نتیجتا؛ فرض غلط بوده و به حکم برهان خلف ثابت می شود که واجب الوجود دو تا نبوده و واحد است. توضیح اینکه چون از فرض واحد نبودن واجب الوجود بحث را شروع کرده و به تناقض رسیدیم لذا آن فرض غلط بوده و واجب الوجود یگانه است.
اثبات صفات مهم دیگری مانند غیر متغیر بودن، بی نقص بودن و امثال اینها نیز به همین گونه مقدور است. به عنوان مثال نقص نیز از عدم انتزاع می شود و یا به عبارت دیگر از ضعف در وجود ناشی می گردد و از آنجا که عدم و یا ضعف در وجود با مفهوم واجب الوجود بودن جمع نمی شود، پس واجب الوجود نمی تواند ناقص باشد. اصولا وجود برابر است با کمال و عدم برابر است با نقصان. لذا واجب الوجود که وجود مطلق است، کمال مطلق نیز هست.
همچنین با عنایت به اینکه آنچه خیر است نتیجه کمال است و آنچه شر است معلول نقص و نقصان، لذا وجود مطلق؛ خیر مطلق نیز می باشد و هرآنچه ما از آن به شر یاد می کنیم در واقع نتیجه عدم و نقصان بوده است. 
در خصوص تغییر نیز به همین منوال است. تغییر از شدت و ضعف وجود منتزع می گردد و از آنجا که شدت و ضعف وجود در واجب الوجود راه ندارد، لذا تغییر نیز برای واجب الوجود متصور نخواهد بود.
ملاحظه می کنید که اگر موضوع استدلال ما وجود و مفاهیم وابسته به آن مانند واجب الوجود و ممکن الوجود نمی بود اثبات وجود ذات باری تعالی و صفاتی از قبیل یگانگی اش، ثبوتش، کامل مطلق بودنش، فیاض مطلق بودنش، خیر مطلق بودنش و ... چقدر مشکل می شد.
نکته مهمی که در انتها باید اضافه کنم اینکه نباید میان واجب الوجود و علت اولیه خلط صورت گیرد. اینگونه نیست که وقتی واجب الوجود را پذیرفتیم بگوییم او موجودیست که یک یا چند موجود ممکن الوجود را آفریده و آنها نیز چند ممکن الوجود دیگر را و نهایتا جهان با این مختصات به وجود آمده است! آن بیان سلسله وار که در بیان برهان نقل نمودیم به جهت سهولت فهم مخاطب بود وگرنه هیچ ممکن الوجودی از آن جهت که نسبت به وجود و عدم حالت استوا دارد و به خودی خود از هر دو بی بهره است؛ نمی تواند هیچ موجود دیگری را از حالت استوا خارج کند و به وجود آورد یا از بین ببرد. لذا هر ذره ممکن الوجودی که در این عالم هست برای به وجود آمدن نیازمند واجب الوجود است و لاغیر.  
پی نوشت:

کامنتهای مطلب حاضر به سبب بحثها و جدل های چالشی فراوان با آتئیست ها و بی خدایانی که در پی اثبات مدعای بی خدایی خود بوده اند حاوی مناظره های مجازی بسیار جالبی شده است. از فیزیک کوانتوم و اصل عدم قطعیت هایزنبرگ و ام تئوری هاوکینگ گرفته تا ساینتیسم و پوزیتویسم هیوم و نگاتیویسم پوپر که در برخی موارد حجم پاسخ کامنتها را چندین برابر خود یادداشت کرده است! لذا مطالعه کامنتها و پاسخ های ارائه شده به آنها خالی از لطف نخواهد بود.
برخی می گویند که چرا از این الفاظ عربی واجب و ممکن و ... استفاده می کنید و چرا از مفاهیم علوم جدید مثل فیزیک و شیمی و ... حرفی نمی زنید؟ در پاسخ باید گفت شما چه کار به الفاظ دارید. بحث ما یک بحث کاملا عقلی است و شما اگر از الفاظ خوشتان نمی آید جای آنها الفاظ دیگری بگذارید ولی تعاریف را عوض نکنید. اگر منصف باشید و بدون تعصب غیر علمی به بحث بنگرید مطمئنا شکی در صحت استدلالات نخواهید کرد. ضمنا این بحث، یک بحث فلسفی است و نه طبیعی و تجربی. ابزار بحث فلسفی عقل است و ابزار علوم تجربی، تجربه و حس و ... . اینها چه ربطی به هم دارد.
+ به کار بردن تعبیر موجود برای واجب الوجود اشتباه است چرا که واجب الوجود عین وجود است و موجود اسم مفعول. ما مسامحتا و برای طرح آسانتر بحث از این تعبیر استفاده کردیم. همچنین لازم به ذکر است، عالم عدم یک عالم فرضی است و باز برای تفهیم مطلب به کار برده می شود.
+ دیشب شبکه چهار بحثی را راجع به ارتباط فلسفه و دین داشت پخش می کرد. برای اولین بار بود که می دیدم در صدا و سیما یک روحانی مکتب تفکیکی رسما تمامی فیلسوفان را متهم به کفرگویی می نماید. کاملا مشخص بود بسیار جزم اندیش و کم اطلاع نسبت به فلسفه است. پخش این برنامه در حالی صورت گرفت که در ایام هفته فلسفه نیز قرار داریم.
+ نوشته حاضر و توصیه های موجود در آن ممکن است این امر را به ذهن متبادر نماید که بنده در خصوص فلسفه و کلام ادعایی دارم. لذا این نکته را متذکر می شوم که  این حقیر به هیچ عنوان ادعایی در این امور ندارم. دانستنی های من در این حوزه به قدر رفع احتیاج و اضطرار است. آن هم اگر توفیق الهی رفیق راه باشد. اگر هم جایی خطایی در این نوشته و دیگر یادداشتهای از این دست دیدید متذکر شوید، با جان و دل می پذیرم.

چرا سروش؟!

محمد دهداری، سه شنبه، ۲۹ بهمن ۱۳۸۷، ۰۹:۲۹ ق.ظ، ۳۱ نظر

عبدالکریم سروش

در چند یادداشت گذشته؛ پدران معنوی عبدالکریم سروش، صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی، قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک، بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی، سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات سعی نمودیم تا آراء و نظرات عبدالکریم سروش را به شکلی استدلالی و برهانی نقد و بررسی نماییم. 
البته در خصوص نظرات عبدالکریم سروش تا کنون نقدهای بسیاری نوشته شده و حتی درباره شخصیت خود سروش نیز تحلیل های فراوانی صورت گرفته است. لیکن آنچه چندان مورد توجه قرار نگرفته این سؤال مهم است که چرا نظرات چنین فردی با چنان اعتقاداتی بعضاً با اقبال مخاطبین مواجه شده است؟! به واقع چه دلایلی موجب روی آوری برخی افراد قلیل یا کثیر به نظرات سروش و دست نکشیدن آنها از این قبیل اعتقادات، حتی پس از آشکار شدن تقابل صریحشان با اسلام اصیل شده است؟ البته پر واضح است، منظور نظر ما افراد معلوم حالی نیستند که برای طرفداری و یا پا فشاری بر نظرات سروش أغراض و أمراض خاص خود را دارند. کسانی که به خودی خود و بدون دخالت کاتالیزوری مانند تفکرات منحرف این نویسنده و سخنان آن دیگری، سر عناد و دشمنی با تعالیم اسلام ناب محمدی دارند. بلکه محل بحث ما کسانی هستند که این هواداری ها و تعصب های غیر منطقی از ایشان جای سؤال و تأمل دارد.
در پاسخ به این سؤال می توان به عوامل متعددی اشاره نمود. ما در این مجال به هفت علت اساسی این موضوع اشاره خواهیم نمود.
اول؛ طرح پلکانی تفکرات و نظریات
سروش همه نظرات خود را از همان ابتدا و به صورت بی پرده و صریح بیان ننموده است. نظرات وی از زمانی که به عنوان یک روشنفکر در جامعه ما مطرح شده تا کنون، مدام در حال بیشتر صریح شدن و البته بیشتر فاصله گرفتن از تعالیم اسلام بوده است. بطوری که اگر بخواهیم منحنی انحراف تفکرات سروش رارسم نماییم، یک قوس صعودی با شیبی ملایم به دست خواهد آمد. البته این بدان معنی نیست که سروش ابتدا جور دیگری فکر می کرده و اندک اندک استحاله شده تا بدینجا رسیده، بلکه ایشان از همان اول همین بوده که اکنون هست و بعدها بیشتر هم مشخص خواهد شد. ولی از آنجا که حرفهای امروز وی دیروز خریدار نداشته و حرفهای دیروز وی امروز، تمام سعی خود را بکار برده تا مخاطبان را اندک اندک با خود همراه سازد. این موضوع با دقت در شجره نامه نظریات فعلی وی و هم خانوادگی آنها با نظریات قبلیش و البته شواهد و قرائن فراوان دیگر به راحتی قابل اثبات است. به عبارت دیگر حرفهای تازه ای که وی به مرور زمان به نظریات قبلی خود افزوده، همه ریشه در همان اعتقاداتی دارند که سروش از ابتدا به آنها مبتلا بوده است. ولی قبلا از بیان صریح آنها اباء داشته و این بیش از آنکه نتیجه ترس وی از عوارض ابراز عقایدش بوده باشد ناشی از این واقعیت بوده است که اگر وی از همان اول عقاید اصلی خود را مطرح می ساخت به کلی توسط مخاطبان خود طرد می گشت. برای اثبات این مدعا علاوه بر دقت در تبار شناسی نظریات وی شاید دلیلی بهتر از ادعاهای خود سروش در این رابطه وجود نداشته باشد. چرا که سروش خود استحاله شدن خود و نیز تغییر و تحول بنیادین در نظریاتش را قبول ندارد. این ادعا را بگذارید در کنار تناقضات فاحش و غیر قابل اغماضی که در نوشته های وی مشهود است. تناقضاتی که منطقا یا ناشی از تغییر و تحولی مبنایی در تفکرات متفلسفانه و متکلمانه وی است - که سروش آن را در مورد خود، رد کرده است - و یا ناشی از همان تاکتیک غیر اخلاقی کذایی که نقل آن گذشت و برای فریب دادن مخاطب!(مثلا وی در یک کتاب تعریفی از یک مفهوم اساسی مانند معرفت دینی یا وحی و ... ارائه داده و در کتابی دیگر تعریفی متناقض با آن)
به هر روی ، چه تغییر و چه تاکتیک، سروش به مرور زمان حرف های جدیدی از پی حرف های قبلیش آورده و همین امر موجب شده تا اعتقادات مخاطبانش هم، پا به پای نظریات وی، تغییر یابد(چنانکه مثلا درباب وحی از تجربه دینی بودن آن شروع و به الهام بودن و خطا پذیر بودن و عدم عصمت نبی اکرم(ص) ختم نموده است).
دوم؛ مبهم گویی و سوء استفاده از ادبیات
سروش همواره نظرات خود را مبهم و در لفافه مطرح نموده است. وی این کار را با استفاده از ابزارهای گوناگون مانند شعر، نثر مسجع و ادبیات عارفانه و صوفیانه انجام داده است. متاسفانه این واقعیت تلخ که در زمانه ما تفکر، هنر و ادبیات به گونه ای نابجا و نه به تناسب و به شایستگی، در قلمرو هم دخالت می کنند و طریق حقیقت را غبار آلود، در اینجا هم مصداق دارد. سروش در مباحثی که جای تعقل صرف، صریح و بی پیرایه است، از شعر و نثر مسجع و ادبیات عرفانی، نه به عنوان شاهد مثال و ابزاری برای بیان بهتر منظور خود، بلکه به مثابه چوبی برای گل آلود کردن آب زلال قوه فاهمه مخاطبان و سوء استفاده از احساسات در مقابل عقلانیتشان بهره می جوید. ناشایست‌تر آنکه وی در مقابل نقدهای منطقی و علمی که بعضا به نظریاتش می شود هم معمولا به همین راه ها متوسل شده و منتقدان را به مبهم گویی مفرط آثارش حواله داده و اینگونه توجیه می کند که شما منظور من را نفهمیده اید و یا اینکه فلان کس که نظر ما را نقد کرده، مطلب را متوجه نشده است و الخ.
نتیجه این روش غیر علمی سروش این است که پی بردن ابتدا به ساکن به غرض اصلی مباحث او و آنچه وی نشانه گرفته، کاری بس سخت و دشوار گشته، تنها از یک کارشناس دینی زبده و کارکشته بر می آید. مخاطب وی معمولا وقتی به اصل مطلب پی می برد که مدتها با آن اعتقاد (هرچند به طور سطحی) زندگی کرده و  بر آن پافشاری ها نموده و برای او به یک عادت فکری بدل گشته است و ترک عادت هم که ... . همین امر موجب ایجاد نوعی تعصب عوامانه در طرفداران سروش شده که ریشه در جهل مرکبی دارد که آثار وی در تفکر آنها بوجود آورده است. سوء استفاده سروش از ادبیات در حوزه عقلانیات کاربرد دیگری نیز برای سروش دارد. مخاطبان وی معمولا چنان مسحور هنر قلم و کلام وی هستند که حتی تناقضات بعضاً فاحش موجود در آثار سروش را نیز متوجه نمی شوند.
سوم؛ کم اطلاعی مخاطبان سروش نسبت به علوم دینی
قاطبه مخاطبان سروش نسبت به مسائل و مبانی علوم اسلامی مانند منطق، فلسفه و علی الخصوص کلام و فلسفه دین کم اطلاعند اگر نگوییم بی اطلاع. نظریات سروش در فضای کلام جدید و دین پژوهی مطرح شده اند لذا محقق و پژوهش گر حقیقی اگر بخواهد از دریچه تفکر انتقادی با آنها مواجه شود می بایست توانایی نقد این نظریات را از دو منظر برون دینی و درون دینی داشته باشد. بسیاری از مخاطبان سروش از این هردو بی بهره اند و در بهترین حالت شاید بتوانند از منظر برون دینی مباحث مطروحه توسط سروش را بررسی نمایند. آن هم اگر ابتدائیاتی در فلسفه و منطق بدانند.
ولی بدون شک قریب به اتفاق آنان از نقد درون دینی آثار سروش عاجز هستند. چرا که این موضوع نیازمند تخصص اسلام شناسی است. این در حالی است که هیچ کس نمی تواند ادعا کند برای مطالعه آثار سروش بی نیاز از نقد درون دینی است. زیرا سروش حداقل هنوز خود و نظریاتش را در دایره اسلام می داند لذا حتی اگر تفاسیر و اجتهادات کلیه دانشمندان مسلمان را نیز قبول نداشته باشد ولی نمی تواند مصرحات اسلام را نیز نادیده بگیرد و هرچه می خواهد بگوید یا بنویسد. به عنوان مثال وی نمی تواند در حالی که نص صریح قرآن بر کلام الله بودن کتاب آسمانی مسلمانان تأکید دارد ادعا کند آیات قرآن ساخته و پرداخته خود پیامبر اکرم(ص) است. حال اگر کسی بخواهد این ادعای سروش را بررسی کند و از آیات متعددی که در قرآن در تقابل با مدعای سروش وجود دارد بی خبر باشد، حتما در تحلیل خود مرتکب خطا خواهد شد.
این مشکلی است که اکثریت هواداران سروش با آن مواجه هستند. چه بسیار دانشجویان فرهیخته ولی کم اطلاع در امور دینی که تحت تاثیر تعابیر آراسته و مسجع و منظم سروش، اسلام حقیقی را رها و به اسلام اخته شده وی روی آورده اند. افرادی که به اعتقاد نگارنده اگر حداقل اطلاعاتی مبنایی در علوم فوق الذکر را می داشتند، هیچگاه به چنین راهی قدم نمی گذاشتند. چه آنکه برخی از این افراد پس از آشنایی با ماورای واقعی نظرات سروش و آنچه این آراء از آن حکایت می کند، آنها را در تقابل با اعتقادات یقینی و عقلی خود یافته و از آنها رویگردانیده اند.
چهارم؛ سیاست زدگی
در خصوص این دلیل عوام و خواص به دو گونه متفاوت عمل می کنند. لازم به ذکر است منظور از عوام و خواص در اینجا عوام و خواص علمی است. توضیح اینکه برخی افراد عامی که غالبا هم از نظر علمی هیچ از مدعیات سروش سر در نمی آورند، بیش از آنکه هوادار فکری وی باشند فقط و فقط به دلیل معارض بودن وی و همسویی سیاسیش با منویات ایشان طرفدار وی هستند. این طرفداری های سطحی بیشتر بابت بغض های سیاسی و حتی بعضا اقتصادی است و نه از باب حب علمی نسبت به نظریات سروش! متأسفانه این قبیل اغواء شدگان درصد کثیری از حامیان سروش را نیز تشکیل می دهند و بیشتر مشتمل بر جوانان و دانشجویان کم اطلاع در حوزه تخصصی نظریات سروش می باشند.
در همین راستا برخی دیگر هم که در سطوح بالاتر علمی قرار دارند از آن جهت که نظریه های کلامی- فلسفی سروش زمینه مساعدی برای تئوریزه کردن تمایلات سیاسیشان به دست می دهد با وی هم نوا و همگرا شده اند. چه آنکه بسیاری از به اصطلاح روشنفکران غربزده، سکولار، لیبرال و اعضای اپوزوسیون های خارج نشین از آن جهت که سروش به تخطئه حکومت اسلامی و تایید لیبرال دموکراسی می پردازد از وی حمایت می کنند و هیچ دلیل علمی و برهان عقلی ورای حمایت متعصبانه ایشان وجود ندارد. تا جایی که سروش را به عنوان تئوریسین دینی خود پذیرفته اند.
در واقع قریب به اتفاق حامیان سروش ابتدا گرایش سیاسی مورد نظر خود را بر اساس عقل ابزاری و آلوده به قصورها و تقصیرهای خود،‌ برگزیده اند و قوه عاقله خود را جهت توجیه آن پیش فرضهای سیاسی سرکوب کرده اند و سپس نظریه پرداز و نظریه پردازی های مورد نیاز خود در حوزه دین پژوهی را انتخاب نموده اند. مسلما انتهای چنین مسیری به مدعیان سیاست زده ای مانند سروش و امثال سروش ختم خواهد شد که نه تنها برای علم بما هو علم ارزشی قائل نیستند بلکه حاضرند برای دست یابی به مقاصد شوم سیاسی خود بر روی واضح ترین و روشن ترین حقایق علمی و دینی پا گذاشته و آنها را و پیروان خود را قربانی سازند.
پنجم؛ بیماری میل به تمایز
دلیل پنجم که نگارنده عنوان بیماری میل به تمایز را بر آن نهاده به یک مشکل روانشناختی اجتماعی باز می گردد و آن اینکه برخی مردم به نحوی بیمار گونه می پندارند تفکرات و اعتقادات شاذ و خلاف مشهور، همواره نشانه تام و تمام تجدد و روشنفکری بوده و سخن تازه و متمایز گفتن، همیشه دلیل بر حقانیت گوینده است. به عبارت دگیر اینان برای خاص و متمایز بودن ارزشی ذاتی قائلند و از این رو نه تنها به نظریه های سروش اعتماد کامل نموده و آنها را جا و بی جا تکرار و تبلیغ می کنند، بلکه مخالفان و منتقدان وی را نیز بدون هیچگونه تحقیق و غور علمی تخطئه می نمایند. البته تبلیغ تفکرات سروش توسط اینان بیش از آنکه از روی دغدغه انتشار حقیقت باشد از آن جهت است که خدای ناکرده تجدد و تنور فکریشان و قلمبه جاتی که از کتب سروش از بر کرده اند،‌ مستتر در ذهن مبارک و پنهان از نظر دیگران باقی نماند. این در حالی است که خاص بودن یک طرز تفکر یا نظریه یا هر چیز دیگر به هیچ عنوان دلیلی عقلی و یا حتی عقلایی بر صحت یا رجحان آن نمی تواند باشد. این بیماری، در واقع مغالطه ای است که در کنار همزاد نامیمون خود یعنی «مغالطه توسل به کثرت» تا کنون، لطمات فراوانی به حقیقت و حقیت جویان متوجه ساخته است. ریشه این نوع مغالطه که انسانها بعضا در ذهن خود و با خود نیز مرتکب آن می شوند را باید در نفسانیات و میل به خود نمایی افراد جستجو نمود. این هوای نفس است که دیده بینای عقل فرد را غبار آلود می کند تا به جای تجزیه و تحلیل عقلانی مسائل، تحت تاثیر این قبیل معیارهای سلیقه ای بی پایه و اساس، به سوی ترکستان لا ابالی گری علمی طی طریق نماید.
ششم؛ قیاس به نفس بسیاری از طرفداران سروش
قیاس به نفس بدین معنی که افراد با اینکه از انحراف یا خطای بزرگی مطلع می شوند یا بدان ظنین می گردند لیکن از آنجا که این انحراف یا خطا بسیار بزرگتر از آن است که بتوانند آن را در مورد خود تصور نمایند، لذا در خصوص فرد منحرف یا خطا کار نیز احتمال وقوع آن را نمی دهند. هواداران سروش، خود را و نیات و اخلاقیات خود را می نگرند و از اینکه شکی در حقیقت‌جو و بی غرض و مرض بودن خود ندارند به صحت نظریات سروش و دروغ بودن آنچه منتقدین بر علیه وی می گویند، پل می زنند. به عبارت دیگر باور نمی کنند که ممکن است کسی پیدا شود - آن هم در مقیاس سروش - و عاملاً، عامداً، اینگونه به خدا و رسول خدا(ص) دروغ ببندد و از دین و ابزاری به نام روشنفکریِ دینی برای منافع شخصی و سیاسی خود سوء استفاده کند. البته پرواضح است که منظور نگارنده به هیچ وجه توصیه به سوء‌ظن نمی باشد. بلکه منظور این است که وقتی همه قرائن و شواهد بر منحرف بودن و تحریف گر بودن کسی صحه گذاشت دیگر جای حمل بر صلاح نیست. باید او را درست شناخت و شناساند تا دیگران را گمراه ننماید. این مغالطه ای بزرگ است که خیلی ها در مسائل سیاسی نیز مرتکب می شوند.
هفتم؛‌ ضعف ایمان
در ورای همه دلایل فوق الذکر دلیلی دیگر نهفته است و آن همانا نقص در ایمان است که اگر ایمانی کافی وجود می داشت؛ جایی برای چنین شک و شبهه هایی آن هم به این شکل غیر علمی و ضد عقلی باقی نمی ماند. چرا که بسیاری از نظریات سروش واضحا و صریحا در مقابل نصوص یقینی دین مبین اسلام قرار دارند و از یک مسلمان مؤمن و معتقد بسیار بعید است که به چنین سخنانی - حداقل بدون تحقیق و تفحص علمی و دقیق - وقعی بگذارد.
البته هیچکدام از این دلایل به هیچ عنوان توجیهی برای بستن چشم و گوش و راه افتادن به دنبال کسی که نه اسلام شناس است و نه هیچ اسلام شناسی را حتی برای نشستن پای میز مناظره قبول دارد، به حساب نمی آید. عمق فاجعه وقتی بیشتر مشخص می گردد که در کنار اثرات اعتقادی این وضعیت تراژیک، به تبعات آن بر تفکرات سیاسی افراد نیز توجه نماییم. پرواضح است اصولا مقصود و منظور اصلی سروش و امثال سروش هم در این معرکه، دقیقا همان اهداف سیاسی است و نه مباحث اعتقادی و فلسفی. ولی همین اعتقادات، جهانبینی و تفکرات فلسفی انسان هستند که گرایشات سیاست نظری و عملی وی را معین می نمایند و سروش و امثال سروش نیز کاملا به این نکته واقفند.
پس در این روزگار شرک و شبه و این زمانه تهاجم فکری و فرهنگی آیا بهتر نیست تا اعتقادات خود را بجای گندآب از سرچشمه های زلال سیراب نمایم؟!
از این منظر نگارنده، موضع گیری های اخیر سروش و هتک حرمتها و گستاخی های وی نسبت به مقومات و مبینات دین مبین اسلام را به فال نیک می گیرد. چرا که پس از این، حجت بر مسخ شدگان زبان و قلم فریبنده وی تمام شده و امید است موجبات بیداریشان را فراهم سازد.
پی نوشت:
نوشته های اخیر بنده درباره سروش:
یادداشتهایی که لینکشون رو این زیر می بینید سلسله نوشته هایی هستند که در اصل یک تحقیق کلاسی بوده اند. من برای اینکه بتونم اون تحقیق رو وبلاگی کنم، قسمت قسمتش کردم و به صورت یک سیر سروش شناسی درش آوردم.
ضمنا بهتره این نوشته ها به ترتیب خوانده شوند:
١- پدران معنوی عبدالکریم سروش
٢- صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی
٣- قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک
۴- بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی
۵- سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات
۶- چرا سروش؟!

سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات

محمد دهداری، شنبه، ۱۹ بهمن ۱۳۸۷، ۰۳:۱۹ ق.ظ، ۸ نظر

قبل نوشت:
این نوشته تقریبا آخرین نوشته درباره تفکرات سروش در سیر سروش شناسی مان خواهد بود و اصولا به این خاطر نوشته شده تا پس از نقد نظرات سروش درباب تکثرگرایی دینی،‌ نظر اسلام ناب را هم در اختیار مخاطبان گرامی قرار دهیم. ضمنا به مخاطبان عزیز توصیه اکید می شود که مطالب اخیر را نیز مطالعه نمایند. نوشته هایی که برای سیر سروش شناسی ما وبلاگی شدند بدین قرارند: "پدران معنوی عبدالکریم سروش"، "صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی"، "قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک" و "بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی".
نوشتار:
در آخر لازم دانستیم برای تبیین هرچه بیشتر مسئله و نمایاندن زوایای مهم دیگر آن از نظر اسلام حقیقی و نه اسلام سروشی، رأی اسلام را در خصوص تکثرگرایی بیان نماییم. همچنین اشاره ای به نظر اسلام درباره مسئله نجات خواهیم داشت تا درجه افتراق اسلام و مسیحیت و به خطا بودن بسط احکام کلام مسیحی به اسلام، بیشتر مشخص شود. همانطور که گفته شد، در این باره از قدیم الایام سه نوع دیدگاه وجود داشته است:
١) انحصار گرایی: محدود دانستن نجات و رستگاری به پیروان یک دین.
٢) شمولگرایی: محدود دانستن حقانیت به یک دین و نا محدود دانستن نجات و رستگاری.
٣) تکثر گرایی: نامحدود دانستن حقانیت در یک دین و به تبع آن نجات و رستگاری.
نظر اسلام در این میان تا حدودی همانند شمولگرایی است ولی با آنچه در مسیحت شمولگرا وجود دارد فرق دارد. اسلام درباره مسئله حقانیت انحصار گراست ولی انحصار گرایی اسلام نیز با مسیحیت متفاوت است. آنچه از آیات و و روایات اسلامی استفاده می شود این است که اسلام تکثر گرایی طولی ادیان را قبول دارد. به این معنی که هر دینی را در زمان نزول خود بر حق و موجب رستگاری می داند. چه آنکه در آیات و روایات از ادیان دیگر نیز تعبیر به اسلام شده و پیروان آنها مسلمان خوانده شده اند. ولیکن مصداق اسلام و تسلیم بودن دربرابر خدا در عصر حاضر شریعت مبین پیامبر خاتم محمد مصطفی (ص) است که نسخه نهایی و اکمل نسخ ادیان آسمانی است و بعد از آن دیگر دینی نخواهد آمد. پس تسلیم امر خداوند متعال بودن اقتضا می کند تا انسان به این دین خاتم تن در دهد هرچند (بالفرض) به نسخه های اصلی و تحریف نشده ادیان ماقبل دسترسی داشته باشد، چرا که فرمان و اراده خداوند به این امر تعلق گرفته است و از انسان اینگونه خواسته شده است.
از نظر مسئله نجات هم باید گفت در اسلام هرچند حقانیت در عصر حاضر محدود و منحصر به اسلام است لیکن اینگونه نیست که فقط مسلمانان اهل نجات باشند. به تعبیر دیگر باید بین نجات و حقانیت تفاوت قائل شد. از نظر اسلام فقط کسانی از رحمت خداوند بی بهره خواهند بود که صدای اسلام به گوششان رسیده و حجت بر آنها تمام شده باشد و آنها عذری بر نپذیرفتن دین خاتم نداشته باشند نه اینکه افرادی باشند که در استضعاف فکری و یا عقلی به سر می برند که خداوند این دسته را از جهت اسلام آوردن و یا نیاوردن مؤاخذه نخواهد کرد.
لازم به ذکر است اسلام در مورد کافران که صدای اسلام را شنیده و به دلایل گوناگون نپذیرفته اند نیز جانب اعتدال را حفظ کرده و به زندگی مسالمت آمیز در کنار اینان حکم داده است و مگر در مورد آن دسته که سر عناد با اسلام و مسلمین داشته باشند، حکم جهاد نداده است. پس جنبه ای دیگر از نظریه اسلام در باب تکثر گرایی دینی را می توان در اعتقاد به زندگی مسالمت آمیز با آدیان دیگر و حتی با کفار جستجو کرد.
از آنچه گفته شد می توان نتایج زیر را استفاده کرد:
موضع اسلام درمسئله حقانیت ادیان بدین شرح است:
اولا، همه ادیان غیر الهی یا ادیان الهی تحریف شده، راههایی به سوی حق نیستند.
ثانیا، همه ادیان و شریعتهای الهی تحریف نشده؛ علی رغم اینکه حق، صادق و مطابق با واقع اند، اصول بنیادین اعتقادی همه آنها مشترک است و اختلاف آنها صرفا در پاره ای احکام و قوانین است؛ لیکن به عصر خاصی اختصاص دارند و پس از آن عصر، دیگر ایمان به آنها کافی نیست؛ بلکه لازم است علاوه بر ایمان به انبیاء و کتب آسمانی گذشته، به فرمان الهی در عصر بعدی گردن نهاد.
ثالثا، در عصر خاتمیت، یعنی از زمان بعثت محمد(ص) تا انقراض عالم، پیام آن حضرت به هر کس برسد، او موظف است آنرا بپذیرد؛ زیرا مصداق اسلام عام در این عصر، شریعت آن حضرت است و هرکس به او ایمان نیاورد، مسلمان نیست و در برابر فرمان الهی طغیان کرده است. بلکه می توان گفت: شریعت آن حضرت همان شریعت های پیشین است که کمال یافته است(چنانکه در آیه سه سوره مائده می خوانیم).
آیات محکم بسیاری در قرآن کریم، و نیز روایات یقینی فراوانی در مجامع روایی معتبر و نیز سیره قطعی پیامبر اکرم (ص) و امامان معصوم (ع)، بلکه ضرورت دین و ادله عقلی، اعتبار آیینهای دیگر، حتی آیین های الهی تحریف نشده، در عصر خاتمیت را نفی می کنند و حقانیت آنها را مردود می شمرند.
رستگاران از نظر اسلام:
١) پیروان شریعت اسلام از عصر بعثت حضرت محمد(ص) تا انقراض عالم به شرط ایمان قلبی و عمل صالح.
٢) پیروان هر یک از انبیاء الهی دیگر در هر عصری که موظف بوده اند از آن پیامبر پیروی کنند، به شرط ایمان قلبی و عمل صالح.
٣) قاصران یعنی کسانی که به هر دلیل در شناخت شریعت یا مذهب حق قصور داشته و تقصیر نورزیده اند؛ چه این قصور به علت نقص در خلقت، نظیر سفاهت، کم خردی یا جنون؛ باشد و چه به علت نرسیدن پیام دین یا مذهب حق به آنها.
عذاب شوندگان از نظر اسلام:
١) اهل جحود: کسانی هستند که پس از دستیابی به حجت الهی و دین حق، عمدا آنرا انکار می کنند.
٢) مقصران: کسانی هستند که علی رغم توانایی بر شناخت حجت الهی و دین حق، از تلاش برای یافتن آن خودداری می ورزند.
٣) کسانی که ایمان آورده، اما اعمال ناشایسته انجام می دهند.
آشکار است که درجات عذاب این سه گروه متفاوت است.
بنظر حکمای مسلمان، همچون ابن سینا و صدرالمتالهین، بیشتر مردمی که به حقیقت اعتراف ندارند قاصرند، نه مقصر. چنین اشخاصی اگر موحد و خدا شناس نباشند، معذب نخواهند بود؛ هرچند به بهشت هم نمی روند و اگر خدا شناس باشند و به معاد و روز جزا اعتقاد ورزند و عملی را برای خداوند انجام دهند، پاداش نیک عمل خود را دریافت خواهند کرد.
از منظر اسلام، در مسئله رستگاری، ملاک اخلاص و تسلیم بودن در برابر خداوند متعال است. از این رو کسانی به رستگاری می رسند که به فرمان الهی گردن نهاده، در برابر او تسلیم باشند، اعم از اینکه پیام دین حق به آنها رسیده باشد و یا نرسیده باشد(قاصران).
پی نوشت:
+ لازم به ذکر است دوستان خواننده برای درک بهتر مطالب اخیر که درباره سروش و نظرات وی نوشته شده، باید نوشته ها را به صورت سیر(به ترتیب) دنبال کنند. نوشته های مرتبط اخیر از این قرارند:
١- پدران معنوی عبدالکریم سروش
٢- صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی
٣- قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک
۴- بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی
۵- سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات
۶- چرا سروش؟!
+ منابع:
حسین زاده، محمد، درآمدی بر معرفت شناسی و مبانی معرفت دینی، موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، چاپ اول، ١٣٨۵.
سید محمود نبویان، شمولگرایی، نقدی بر کتاب صراطهای مستقیم عبدالکریم سروش، دفتر جریان شناسی تاریخ معاصر، چاپ اول ١٣٨٢.

بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی

محمد دهداری، چهارشنبه، ۲۵ دی ۱۳۸۷، ۰۷:۲۵ ب.ظ، ۲۳ نظر

بسط تجربه نبوی عبدالکریم سروش

قبل نوشت:
در مطالب گذشته به بررسی برخی از نظریات عبدالکریم سروش پرداختیم. در "پدران معنوی عبدالکریم سروش" سعی نمودیم این نظریات را از نمایی کلی منشاء شناسی کنیم. در یادداشت "صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی" مدعای اصلی ترین نظریه سروش یعنی "تکثرگرایی دینی" را به طور کلی نقد نمودیم و در"قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک" اولین برهان وی برای اثبات نظریه صراطها را مورد بررسی قرار دادیم. هم اکنون، به دومین برهان اصلی وی یعنی نظریه "تجربه دینی" خواهیم پرداخت.
نوشتار:
سروش نظریه خود را حول مبحث تجربه دینی در سه موقف مجزا مطرح کرده است. ابتدا در کتاب صراط های مستقیم این بحث را به عنوان دلیل دوم بر اثبات تکثرگرایی دینی بیان نموده، سپس در گام بعدی و در کتاب "بسط تجربه نبوی" نظریه تجربه دینی خود را دوباره تکرار کرده و نهایتا در مصاحبه ای که اخیرا با رادیو هلند داشته سخن آخر خود را در این زمینه بیان نموده است. ما گام اول را که بیشتر از منظری عام و در رابطه با همه ادیان بیان شده در یک بحش و دو گام بعد را که با تمرکز بیشتری بر اسلام مطرح شده اند در بخش دوم مورد نقادی قرار خواهیم داد ولی قبل از ورود به این مباحث لازم است نسخه اصلی این نظریه یعنی آنچه شلایر ماخر اولین بار ذیل عنوان تجربه دینی وارد مباحث کلامی کرد را تبیین نماییم.
تجربه در اصطلاح علوم تجربی معنایی کنشی (Active Meaning) دارد. ولی از قرن هفدهم به بعد تحول خاصی در معنای این واژه روی داده و در حقیقت این تحول خاص سرلوحه اصطلاحاتی مانند تجربه دینی و تجربه عرفانی و نظایر آن قرار گرفته است. در اینگونه مباحث، تجربه،  معنایی انفعالی (Pasive Meaning) به خود گرفته است. به عنوان مثال در جمله "من شیشه را شکستم"؛ دو نوع تجربه رخ داده است؛ یکی تجربه ای که برای "من" اتفاق افتاده و از نوع فعال(َََActive) بوده است و دیگری تجربه ای که برای شیشه رخ داده و از نوع انفعال(Pasive). مراد از لفظ "تجربه" در فلسفه دین و مشخصا مبحث تجربه دینی، همین معنای انفعالی آن می باشد. در این مباحث تجارب در مقابل اعمال و کنش ها قرار می گیرند. تجارب، تمام چیزهایی هستند که برای ما رخ می دهند و نه آن چیزهایی که ما انجام می دهیم. در این معنای اخیر آنچه من تجربه می کنم آن چیزی است که من احساس یا مشاهده می کنم. حال که منظور از تجربه در فلسفه دین معلوم شد، باید بدانیم مقصود از تجربه دینی چیست. 
هر تجربه درونی نمی تواند تجربه دینی(به معنی مصطلح در دین شناسی) باشد. تنها زمانی می توان بر یک تجربه درونی، نام تجربه دینی نهاد که از دو حالت خارج نباشد:
١) علت آن تجربه، خدا (در دین اسلام و ادیان توحیدی)، یا واقعیت مطلق (در دیگر ادیان) و یا مظاهر آنها (مانند مسیح در مسیحیت و یا شفا یافتن از ائمه (ع) در اسلام) باشد.
٢) متعلَق آن تجربه، خدا (در دین اسلام و ادیان توحیدی)، یا واقعیت مطلق(در دیگر ادیان) و یا مظاهر آنها(مانند مسیح در مسیحیت و یا شفا یافتن از ائمه (ع) در اسلام) باشد.
تفاوت علت و متعلَق در معنای آنها نهفته است. منظور از علت که همان علت روی دادن تجربه است ولی منظور از متعلَق آنچه احساس و یا تجربه درونی انسان به آن تعلق دارد می باشد. حال این تعلق می تواند حقیقی و صحیح باشد و یا از روی خطا و خرافه. البته تجربیات درونی با متعلق ناصحیح هم به دلیل اینکه به امور دینی مربوط می شوند در فلسفه دین به تجربه دینی معروف اند، در حالی که این معروفیت اشتباه است.
پیشینه نظریه تجربه دینی:
این نظریه اول بار توسط شلایر ماخر کشیش آلمانی به کلام مسیحی راه یافت. وی در عصری می زیست که تناقضات و تعارضات دین مسیحیت و کتاب مقدس با علوم روز و عقلانیت، دینداری ملل مسیحی را تهدید می کرد. مشکلاتی که وی در کتاب مقدس با آنها روبرو بود و می بایست راهی برای توجیه آنها می یافت خلاصتا به شرح زیر است:
١) اشکالات علمی کتاب مقدس: در کتاب مقدس(عهدین) گزاره هایی وجود داشت که به هیچ عنوان قابل جمع با دست آورد های علمی آن زمان نبود. گزاره هایی از قبیل:
- زمین محوری عالم.
- کروی نبودن زمین.
- چرخش سیارات روی مدارهای بیضی به دور زمین و ... .
به دلیل همین اشکالات علمی بود که از حوالی قرن هفده میلادی و پس از ماجراهای گالیله، کوپرنیک و...، در دنیای غرب موجی از روی آوری به علوم تجربی بوجود آمد به نحوی که برای متفکران عصر روشنگری اندیشه ای که با علوم تجربی تعارض داشت خالی از اعتبار بود. حال شلایر ماخر در ابتدای قرن هجده می خواست این مشکلات را توجیه کند.
٢) اشکالات عقلی کتاب مقدس: با ورود به عصر روشنگری توسل به استدلالات متافیزیکی مرسوم برای توجیه اعتقادات دین مسیحیت اعتبار خود را از دست داد. نظریات شک گرایانه و تجربه گرایانه هیوم و مدل جدید معرفت شناختی کانت بزرگترین لطمه را به این قبیل استدلالات وارد ساخت. از جهت دیگر علاوه بر گزاره های فراوانی که در کتاب مقدس با علوم تجربی تعارض داشت، گزاره های فراوان دیگری نیز از این کتاب با عقل ناسازگار بود. از این دست می توان به موارد زیر اشاره نمود:
- کشتی گرفتن حضرت یعقوب با خدا و پیروزی وی بر خدا و دادن امتیاز پیامبری به ایشان به عنوان حق السکوت.
- آموزه خلاف عقل تثلیث و فرزند خدا بودن حضرت مسیح و سه خدایی بودن مسیحیان.
- آموزه نجات که درباره آن به تفصیل سخن خواهیم گفت.
٣) اشکالات اخلاقی کتاب مقدس: در عهدین از این دست اشکالات زیاد است ولی شاید تعجب انگیز ترین آنها شرب خمر و زنا با محارم توسط حضرت لوط، پیامبر خدا باشد که به هیچ وجه قابل توجیه نیست.
شلایر ماخر برای توجیه و رفع و رجوع این ایرادات با مشکلی اساسی مواجه بود. این تناقضات در متن کتاب مقدس چنان صریح و غیر قابل انکار بود که چشم پوشی از آنها غیر ممکن می نمود. او چگونه می توانست این متون را از یادها پاک کند؟ لذا ماخر به سراغ برداشت مردم از این متون رفت و کوشید تا برای مکانیزم فهم بشر از متن، مدلی معرفتی ابداع کند که بر مبنای شک گرایی معرفتی استوار بود. این مدل معرفتی که بعدها به هرمنوتیک رمانتیک مشهور شد به این نتیجه می انجامد که هیچ گاه ما قادر به درک معنای مورد نظر مؤلف یک اثر نوشتاری نخواهیم شد. لذا معرفتی یقینی در حوزه دین و متون دینی برای بشر متصور نخواهد بود. او با این کار پرده ای از ابهام میان انسان و متن کتاب مقدس کشید تا اشکالات آن را نبیند. از دیگر سو و برای اینکه بعد از ویران کردن اساس فهم دین راهی جایگزین برای ایمان آوردن بشر باقی مانده باشد ماخر به نظریه تجربه دینی متوسل شد. او می گفت: "برای اینکه مسیحی شوید یا مسیحی بمانید، لازم نیست به دنبال دلایل عقلی بگردید، بلکه کافی است خدا را در درون خود احساس کنید. برای ایمان داشتن این احساس کافی است. فرق ما با مسیح (ع) در شدت این احساس است". این نیز همان گفته سنت آگوستین بود که "اول ایمان بیاور، بعد تفکر کن".
از نظر ماخر گوهر دین، نه اعتقادات دینداران بلکه تجربه دینی و احساس درونی آنان است. وی با ادعای این که در دینداری اعتقادات و تفکر نقشی ندارند، سعی داشت تا مسیحیت را در عصر جدید مطرح و از آن دفاع نماید. زیرا وقتی اعتقادات و گزاره های دینی اساس دین نباشند، اشکال معرفت شناختی کانت بر نظره وی وارد نخواهد بود. همچنین کسی قادر به اثبات تعارض نظریه وی و کلیتا دین با علوم تجربی نیز نخواهد شد.
نقد نظریه تجربه دینی شلایر ماخر:
درباره نسخه اصلی نظریه تجربه دینی دو ایراد بسیار اساسی وجود دارد:
١) اساسا تجربیات دینی فاقد هرگونه ارزش معرفتی هستند و از این اساسی تر اینکه برای کسی که مثلا قائل به هیچ آئینی نیست نمی توان وجود حتی یک تجربه دینی را ادعا نمود. چرا که تجربه دینی از آن جهت که درونی است و غیر قابل انتقال، فقط و فقط برای خود شخص و آن هم تحت شرایطی و باز به سختی ممکن است معتبر باشد، چه رسد به اینکه برای دیگران نیز بخواهیم از آن حجت بیاوریم. اینکه می گویم "تحت شرایطی و باز به سختی" از این روست که ممکن است متعلٌَق تجربه دینی به واقع دینی نباشد. ممکن است وهم، خطا، خرافه، القائات شیطانی و ... باشد.
٢) اثبات خدا بوسیله تجربه دینی از نظر منطقی دور است. زیرا در این استدلال، تجربه وقتی دینی است که خدایی مفروض باشد و خدا وقتی مفروض است که من آن را بوسیله تجربه دینی اثبات کرده باشم. پس به هیچ عنوان نمی توان از این ابزار برای متدین کردن مردم بهره جست و این تازه غیر از ضرر و زیانهای ناشی از استدلالات سست و بی بنیاد دیگر بر مبنای تجربه دینی است.
مدعای سروش در مورد تجربه دینی:
گام اول؛ در کتاب صراطهای مستقیم
سروش در صراطهای مستقیم، تکثر تفاسیر از تجربه های دینی را به عنوان دلیلی بر تکثر گرایی دینی مطرح می کند و آنرا به مانند تکثر تفاسیر از متون دینی -که در نظریه قبض و بسط بدان پرداخته بود- تکثری ناکاستنی به وحدت می داند.
البته او تمرکز نظریه خود را بر تکثر تفاسیر تجربه های دینی پیامبران قرار می دهد و ادعا می کند وحی نه کلام خداوند با پیامبران که نوعی تجربه دینی آنان بوده است، آنجا که در مورد تجربه دینی می نویسد: "این تجربه عین وحی حق است ... ولی وحی مرتبه نازله دارد و مرتبه عالیه...باری، از وحی به زنبور داریم تا وحی به آدمی اعم از عارفان و پیامبران و شاعران. اینها همه تجربه دینی اند و این تجربه های باطنی همه حاجت به تفسیر دارند." این عبارات که عین کلمات صراطهاست بعدها  به تدریج و به شکلی مفصلتر و صریح تر در دو گام بعدی سروش تکرار شده اند.
سروش برای اثبات این ادعا ها با ذکر دو داستان "موسی و شبان" و "فیل و اتاق تاریک" از مثنوی معنوی و نیز دیگر اشعار مولوی، استدلال می کند که "اختلاف ادیان، اختلاف حق و باطل نیست، بلکه اختلاف نظرگاه است؛ آن هم نه نظر گاه پیروان ادیان، بلکه نظرگاه انبیا". از نظر وی حقیقت یکی بوده ولی پیامبران از زوایای مختلف به آن نگریسته اند و یا به گونه های متفاوت بر آنها تجلی کرده است.  
در این بخش تنها استدلال غیر شعری سروش برای استفاده از تجربه گرایی دینی در جهت اثبات تکثرگرایی دینی، استناد وی به سخنی از جان هیک است. جان هیک خود استدلالش را بر مبنای نظریه ای از کانت مطرح ساخته است، کانت در مدل معرفتی خود می گوید ذهن انسان دارای قالبهای زمان و مکان و مقولات دوازده گانه ایست که هیچ معرفتی از جهان خارج بدون عبور از این قالبها و مقولات، مورد درک انسان قرار نمی گیرد. او بر اساس این مدل معرفتی اشیاء ‌را به نومن(شیء برای خود) و فنومن(شیء برای ما) تقسیم می کند. منظور از "شیء برای خود و برای ما" این است که از نظر کانت اشیاء‌ آنگونه که هستند برای ما پدیدار نمی شوند بلکه خود به گونه ای هستند(پدیده) و ما به گونه ای آنها را می شناسیم(پدیدار). هیک از این نظریه استفاده کرده و میان حقیقت خدا با آنچه ما از آن درک می کنیم فرق می گذارد و ظهور آن حقیقت به گونه های مختلف را دلیل بر حقانیت ادیان مختلف عنوان می دارد. تمام آنچه سروش در کتاب صراطهای مستقیم، غیر از شعر و تمثیل، برای اثبات مدعای خود بیان کرده همین ادعای هیک است.
گام دوم؛ در کتاب بسط تجربه نبوی
سروش در کتاب بسط تجربه نبوی همان نظریه تجربه دینی بودن وحی که در صراطها مطرح نموده بود را مشخصا در مورد قرآن و پیامبر اکرم(ص) تکرار کرده است. اهم مفاد این ادعا به شرح زیر است:
- قرآن کلام خدا (وحی) نیست، بلکه تجربه دینی پیامبر است.
- چون پیامبر (ص) عرب زبان بود، تجربیات درونی خود را (همان قرآن) به زبان عربی برای مردم بازگو کرده است.
- فرهنگ زمانه ای که قرآن در آن نزول کرده در قرآن تاثیر داشته و منعکس شده است.
- وحی (به تعبیر سروش) ادامه دارد و در همه زمانها بر روشنفکران آن زمانه نازل می شود، پس ختم نبوت معنایی ندارد.
- بهتر از هر کتاب مقدسی می توان کتاب دیگری آورد و قرآن نیز از این قاعده مستثنا نیست.
این نظریه همان نقطه آغاز تحریف آشکار اسلام توسط سروش بود که بسیاری از علما و کارشناسان دینی آنرا به وی گوشزد نمودند ولی همچون گذشته سروش و هواداران فکریش با توسل به دو پهلو گویی ها و ابهاماتی که همیشه در نوشته هایش وجود داشته،‌ به شکلی مطالب را تاویل و تفسیر کردند تا کمتر در مقابل واضحات و مصرحات اسلام قرار گیرد. این تاکتیک ادامه داشت تا مصادف با موج عظیم توهین و هتک حرمت به پیامبر (ص) و مقدسات اسلام از طرف جهان غرب،‌ آخرین اظهارات سروش درباره قرآن در مصاحبه ای با رادیو هلند به همه آن ابهامات سابق پایان داد.
گام سوم؛ در مصاحبه با رادیو هلند
وی در این مصاحبه مطالبی را به نظریه سابق خود ضمیمه کرد که ما آنها را در دو بخش تقسیم بندی می کنیم: بخشی که مربوط به سرشت وحی است و بخش دیگر در رابطه با تاثیر پیامبر بر قرآن.
بخش مربوط به سرشت وحی: "وحی «الهام» است. این همان تجربه‌ای است که شاعران و عارفان دارند... شعر ابزاری معرفتی است و شاعری، درست مانند وحی، یک استعداد و قریحه است. پیامبر درست مانند یک شاعر احساس می‌کند که نیرویی بیرونی او را در اختیار گرفته است اما در واقع - یا حتی بالاتر از آن: در همان حال - شخص پیامبر همه چیز است: آفریننده و تولیدکننده... بحث درباره‌ی اینکه آیا این الهام از درون است یا از بیرون حقیقتاً این‌جا موضوعیتی ندارد، چون در سطح وحی تفاوتی میان این دو نیست."
بخش مربوط به تاثیر پیامبر بر قرآن: "بنا به روایات سنتی[!] پیامبر تنها وسیله بود؛ او پیامی را که از طریق جبرئیل به او نازل شده بود، منتقل می‌کرد. اما، به نظر من[اینگونه نیست]، پیامبر نقشی محوری در تولید قرآن داشته است. آنچه او از خدا دریافت می‌کند، مضمون وحی است. اما این مضمون قابل عرضه به مردم نیست؛ وظیفه‌ی شخص پیامبر این است که به این مضمون بی‌صورت، صورتی ببخشد. شخصیت او نیز نقش مهم در شکل دادن به این متن ایفا می‌کند. تاریخ زندگی خود او: پدرش، مادرش، کودکی‌اش و حتی احوالات روحی‌اش. این، آن جبنه‌ی کاملاً بشری وحی است. امروزه، مفسران بیشتر و بیشتری[!] می‌پذیرند که وحی می‌تواند در مسایلی که به این جهان و جامعه‌ی انسانی مربوط می‌شوند، اشتباه کند... من فکر نمی‌کنم که پیامبر «به زبان زمان خویش» سخن گفته باشد؛ در حالی که خود، دانش و معرفت دیگری داشته است. این زبان خود او و دانش خود او بوده و فکر نمی‌کنم دانش او از دانش مردم هم ‌عصرش درباره‌ی زمین، کیهان و ژنتیک انسان‌ها بیش‌تر بوده است. این دانشی را که ما امروز در اختیار داریم، نداشته است."
اینکه سروش چرا چنین اصرار دارد بر وحی و کلام خدا عناوینی دیگر بگذارد و قرآن را متضمن خطا معرفی کند واقعا حائز اهمیت است. همانطور که گفتیم چه کتاب بسط تجربه نبوی و چه این مصاحبه اخیر همه در راستای اثبات نظریه اصلی سروش یعنی تکثر گرایی دینی و حقانیت همه ادیان مطرح شده اند. نکته ظریف ماجرا اینجاست که بنا به تصریخات مکرر خداوند در قرآن، تنها اسلام است که در عصر خاتمیت دین برحق است و لاغیر. بنابر این قفط و فقط در صورتی که قرآن را وحی و کلامِ بی واسطه خدا ندانیم می توان ادعا کرد "هیچ دینی حق مطلق نیست" و سروش دقیقا به همین علت چنین مصرانه قصد دارد تا وحی و قرآن را در حد الهام شعرا و تجربه دینی تنزل دهد. 
نقد نظریه تجربه دینی سروش:
اولین نقدی که می توان به کلیت این نظریه همچون نظریات دیگر سروش وارد دانست، این نقد مهم و مبنایی است که این نظریات در دنیای غرب و برای توجیه اشکالات عقلی، علمی و اخلاقی وارد بر دین مسیحیت مطرح شده اند. حال آنکه این اشکالات به هیچ وجه در اسلام وجود ندارد. در اسلام به هیچ وجه تناقضی میان احکام عقلی، علمی و اخلاقی یقینی با آیات قرآن و روایات یقینی وجود ندارد بلکه برعکس در بسیاری موارد علوم جدید تازه به جایی رسیده اند که اسلام هزاران سال پیش توصیه کرده است. از طرف دیگر بر خلاف شعار مسیحی"اول ایمان بیاور و بعد تفکر کن"؛ از نظر اسلام، تنها ایمانِ از روی تفکر و همراه با استدلال عقلی ارزشمند است. ایمان بدون حجت عقلی هرچند انسان را از ورطه کفر بیرون می آورد ولی این پایین ترین درجه ایمان است و اسلام آنرا کافی نمی داند. در اسلام، تقلید در اصول اعتقادات پذیرفته نیست. هر کس باید به اندازه وسع خود برای پذیرش اصول اعتقادات، دلیل عقلی داشته باشد. با توجه به این همه وجه افتراق و تفاوت های مهم و اساسی میان اسلام و مسیحیت، به چه دلیل ما مسلمانان باید با طناب پوسیده تفکرات متکلمان مسیحی که نتایج آنها نیز در مقابل دیدگانمان است به درون چاه تجدد(آنچنان که در غرب سراغ داریم) رویم؟!
در ادامه نظریه تجربه دینی سروش را در دو بخش نقد خواهیم نمود. ولی قبل از آن آنچه باید مورد توجه قرار گیرد اینکه سروش نمی تواند نظرات خود را فارغ از انتقادهای درون دینی مطرح نماید. به عبارت دیگر نظریات وی نمی توانند با عناصر لاینفک درون دین اسلام، تنافی و تعارض داشته باشند. چرا که اولا نظریه پردازی در حوزه هر دینی، التزام به قواعد مقوم آن دین را ایجاب می نماید و از سوی دیگر سروش حداقل تا به حال و در ظاهر، خود و نظریه پردازی های خود را از دایره دین اسلام خارج نساخته است. لذا این نظریه سروش نیز مانند هر نظریه ی دیگری در حوزه دین پژوهی، هم باید مورد بررسی برون دینی قرار گیرد و هم بررسی درون دینی. به همین دلیل ما نیز از این دو منظر به این بحث خواهیم پرداخت.
در همین راستا لازم به ذکر است که سروش نظریه تجربه دینی را در کتاب صراطها بیشتر به صورت عام و درباره همه ادیان و جهت اثبات تکثرگرایی دینی مطرح نموده است و در کتاب بسط تجربه نبوی و به دنبال آن در مصاحبه با رادیو هلند به صورت خاص و در مورد اسلام. لذا ما برای جلوگیری از تکرار مکررات، نقد برون دینی مان را با تمرکز بر کتاب صراطها مطرح خواهیم نمود و نقد درون دینی مان را با تمرکز بر مباحث مطروحه در کتاب بسط تجره نبوی و مصاحبه با رادیو هلند. در ضمن در بخش اول نسبت تجربه دینی خواندن وحی را با اثبات تکثرگرایی دینی را نیز مورد نقد قرار خواهیم داد.
البته باید توجه داشت، سروش در این سه مرحله یا سه گام یک حرف را در مورد تجربه دینی زده و فقط به مرور زمان آن حرف را با وضوح و صراحت بیشتری مطرح نموده است،‌ پس هر دو بخش نقد ما به هر سه گام نظریه سروش وارد بوده و این تقسیم بندی فقط برای نظم دادن به بحث صورت گرفته است.
بخش اول؛ نقد برون دینی تجربه دینی(با تمرکز بر تقریر مطرح شده در صراطهای مستقیم)
١) از منظر عقلی تجربه دینی دانستن وحی انبیا اشکال دارد. این نقد مقدماتی دارد که به شرح زیر است:
- هدف خدای متعال از ارسال انبیاء هدایت بشر است.
- وقتی هدف خداوند محقق می شود که هادی و هدایت گری قابل اعتماد وجود داشته باشد.
- به دلایلی که در نقد نسخه اصلی این نظریه ذکر شد، تجربه دینی نمی تواند هدایتگری قابل اعتماد برای غرض خداوند از ارسال انبیاء باشد.
- پس اگر نظریه سروش را بپذیریم باید نسبت به هدف خداوند درمورد ارسال انبیاء نقض غرضی رخ داده باشد.
- نقض غرض در خداوند متعال راه ندارد چرا که نقض غرض معلول دو علت است: یا معلولِ جهل فاعل است و یا معلولِ عجز آن و این هر دو از خدای متعال بدور است.
نتیجه: نظریه تجربه دینی دانستن وحی، عقلا اشتباه است.
٢) سروش برای استفاده برای اثبات تکثرگرایی دینی بر مبنای تجربه دینی، بیشتر از هر نوع استدلالی به اشعار مولوی استناد کرده است تا جایی که در ابتدای بحث، رسما اظهار می دارد "سخنان مولوی در اینجا حجت است" و سپس اشعار مولوی را بدون اینکه دلیلی عقلی یا نقلی برای صحت مضامین آنها بیاورد، مطرح می سازد. این نوع استدلال که در منطق، هیچ ارزشی ندارد به "مغالطه توسل به شعر" معروف است و البته سروش به این مغالطه عادت دارد. اصولا در مباحث دین پژوهی که محل بحث فعلی ماست بجز دلایل عقلی و تقلی به چیز دیگری نمی توان استناد کرد. حتی خود سروش هم در جایی دیگر به این مسئله بدیهی اذعان نموده که: "در معرفت دینی، همچون معرفت های بشری دیگر، قول هیچ کس حجت تعبدی برای کس دیگر نیست."
٣) اصولا سروش اشعار مولانا را هم مصادره به مطلوب کرده و آنگونه که خواسته تفسیر و تاویل نموده. مولانا در داستان فیل و تاریک خانه در صدد بیان این امر است که با حس نمی توان به خدای متعال رسید و اگر کسی بخواهد چنین کند بمانند مردان کوری خواهد بود که فیلی را در تاریک خانه ای لمس می کنند و هر یک به گونه ای این موجود را اشتباه می گیرد. در مورد داستان موسی و شبان نیز مولوی در پی بیان آن است که از هر کسی به قدری که خداوند به آن وسع داده طلب می شود و نه آنچه سروش از این شعر برداشت کرده است. اصولا مولوی به استناد محکم بسیاری دیگر از اشعارش که سروش انگار اصلا آنها را ندیده، معتقد به حقانیت مطلق اسلام بر دیگر ادیان است و به هیچ وجه قرآن را الهام و تجربه درونی پیامبر نمی شمارد بلکه آنرا کلام بلافصل خدای متعال می داند. معلوم نیست چرا سروش چنین اصرار دارد در مباحثی اینچنین برون دینی و عقلانی اینگونه از تمثیلات شعری و داستانی استفاده کند. در حالی که ممکن است حتی خود شاعر هم آنها را فقط به اندازه تمثیل و شعر قبول داشته باشد!!
۴) اینکه اختلافات میان ادیان را در عصر حاضر ناشی از تفاوت نظرگاه پیامبران به حقیقت واحد بدانیم عقلا و منطقا نمی تواند صحیح باشد چرا که محل بحث در تکثر گرایی دینی و اثبات حقانیت ادیان مختلف، اختلافات میان ادیان است و نه اشتراکات آنها. اختلافاتی که بعضا به تناقض کامل می انجامند(مانند تفاوت توحید و تثلیث). بالاخره یا توحید مطابق با واقع است و یا تثلیث، یا جهان یک خدا دارد و یا سه تا! و به واقع چگونه می توان مضامین عهد عتیق و جدید را با این همه گزاره های خلاف عقل، علم و اخلاق بازتابی از حقیقت یا تجلی خداوند دانست؟! لاجرم یکی از این روایت ها صحیح است و مابقی خطا هستند. این در حالی است که مسلما در مورد هیچ کدام از پیامبران نمی توان ادعا کرد برداشت غلطی از حقیقتی که تجربه کرده اند داشته اند، همچنین نمی توان مدعی شد خدای متعال تجلی باطلی بر آنها داشته است.
۵) تنها استدلال غیر شعری سروش در این بخش بر مبنای استدلالی از جان هیک است که او خود برهانش را بر تقسیم اشیاء به نومن/فنومن توسط کانت استوار کرده و این نظریه کانت نیز بر مبنای مدل معرفتی وی قرار دارد. این در حالی است که مدل معرفتی کانت هم توسط دانشمندان غربی و هم فلاسفه اسلامی رد شده است. یکی از این نقد ها به وجود نومن در فلسفه کانت باز میگردد. کانت معتقد است معرفت برای انسان فقط از طریق قالب های ذهنی امکان پذیر است و نومن (همان واقعیت عینی و خارجی شیء) هیچگاه تحت این قالب ها در نمی آید تا انسان بتواند درک مطابق با واقعی از آن داشته باشد. حال باید از کانت پرسید که چگونه به وجود نومن اعتقاد پیدا کرده در حالی که بر اساس نظریه خودش، ذهن وی از دستیابی به نومن کاملا قاصر است؟ با حذف نومن بنیاد فلسفه و معرفت شناسی کانت فرو خواهد ریخت.
۶) حتی اگر فرضا به نظر کانت دراین زمینه گردن نهیم باز در تمسک هیک به این نظریه جهت اثبات تکثر فهم ها از حقیقت واحد اشکال وارد است. چرا که بنا بر نظریه کانت فهم همه انسان ها از واقعیت، درگیر قالبها و مقولات ذهنی یکسانی است. به عبارت دیگر کانت این قالبها و مقولات را برای افراد مختلف متنوع و متکثر ندانسته است تا منتج به فهم ها(یا همان فنومن ها)ی متنوع و متکثری شوند.
٧) حتی اگر، هم فلسفه کانت و هم تمسک جان هیک به آن جهت اثبات دلالت آن بر کثرت فهم های بشر از شیء واحد را بپذیریم؛ این نظریه به درد اثبات حقانیت ادیان مختلف نمی خورد. چرا که از نظر کانت ذهن در برخورد با واقعیات خارجی یا همان نومن ها منفعل محض نیست تا لاقل اگر چیزی از پس پرده قالبهای ذهنی به او می رسد حقیقت رقیق شده اشیاء باشد، بلکه فعال است و قالبهای پیشینی خود را بر ماده شناسایی که از خارج می آید تحمیل می کند؛ پس آنچه از نومن ها(اشیاء خارجی) می یابد حقیقت ناخالصی است که ناشی از تعامل نومن و فنومن است. بنابر این اگر بخواهیم چنان که هیک ادعا کرده خدا را نومن یا واقعیت خارجی بگیریم و ادیان مختلف را فنومن ها یا ادراکهای متکثر بشر از آن واقعیت واحد، بر اساس نظریه کانت هیچ کدام از این ادراک ها مطابق با واقع نخواهند بود و در نتیجه برحق نیز نمی توانند باشند. در حالی که هیک بر مبنای نظر کانت نتیجه گرفته که همه آنها بر حقند.
بخش دوم؛ نقد درون دینی نظریه تجربه دینی(با تمرکز بر تقریر مطرح شده در  مصاحبه با رادیو هلند)
دراین بخش بطور جداگانه به دو شق اساسی  ادعاهای سروش در مصاحبه ای که با رادیو هلند داشته می پردازیم.
١) درباره سرشت وحی:
آ) همانطور که آیت الله سبحانی در پاسخ به سروش بیان نموده اند "این گفته همان ادعای عرب پیش از اسلام است که پیامبر را به شاعر بودن متهم می کردند". با این تفاوت که سروش از ابتدا این موضوع را بدینگونه بیان نکرده بود، بلکه اول نام تجربه دینی بر آن نهاد، در مرحله بعد الهامی که به شعرا می شود را نیز جزو تجربیات دینی به حساب آورد تا مقدمات طرح این ادعا را فراهم سازد که بگوید وحی از همان جنس الهامی است که به شعرا می شود و هر دو از جنس تجربیات باطنی هستند.
قرآن خود در نقد این نظریه می‌گوید:
[این قرآن] گفته شاعری نیست، ‌اما کمتر ایمان می آورید و نه گفته کاهنی،‌ هر چند کمتر متذکر می شوید. بلکه کتابی است که از سوی پروردگار آدمیان نازل شده است. (حاقه ۴٣-۴٠)
ما به او شعر نیاموختیم و سزوار او هم نیست، و آن، جز یادآوری و قرآنی آشکار نیست. (یس ۶٩)
ب) آیات تحدی که در آنها قرآن همآوردخواهی کرده دلیل دیگری بر رد این مدعاست. اگر واقعاً قرآن در حد یک اندیشه شعری هرچند در سطح بالاتر است، پس چرا تحدّی کرده ولو با آوردن یک سوره؟ کدام شاعر در طول عمر خود، تحّدی می‌کند و می‌گوید: احدی نمی‌تواند تا روز رستاخیز غزلی مانند غزل‌های من بسراید؟
ج) باز به قول آیت الله سبحانی؛ "این نظریه چه دلیلی دارد؟ آیا سروش شاهدی هم بر آن دارد؟ مصاحبه مذکور، سرتاسر، طرح یک رشته تصورات و مفاهیم است بی ‌‌آن که برای اثبات آن دلیلی اقامه شود و این همان بیماری فکری است که در مغرب زمین شیوع یافته و آن طرح نظریه بدون آوردن دلیل است" چنانکه به گفتن "من اینطور فکر می کنم" و "نظر من این است" برای استدلال اکتفا می کنند و اسم این را نظریه پردازی می گذارند. 
د) سروش مرموزانه عنوان می دارد تمایزی بین درونی و بیرونی بودن منشاء این الهام وجود ندارد و در عین حال نه یک بار بلکه چندین بار تکرار می کند که این الهام درونیست. پیچ مسئله و نکته لازم به توجه اینجاست که اگر قبول کنیم منبع وحی(یا الهام) درونی بوده آنگاه صحت آن و نیز نسبتش با منشاء یعنی خداوند و حتی خود وجود منشاء به راحتی زیر سوال می رود. کاری که سروش در ادامه – البته بجز شق آخر یعنی زیر سوال بردن منشاء وحی- انجام داده و رسما صحت وحی را منکر شده است. در کل این بخش از ادعای سروش با هدف خدشه به اعجاز قرآن بیان شده و مقدمه ایست برای ما بقی مدعیات سروش مبنی بر خطا پذیر بودن قرآن چرا که وحیی که اولا از جنس الهام باشد و ثانیا برای هر کسی ممکن و ثالثا درونی و کاملا شخصی، درست مانند الهامات عرفا و شعرا خدشه پذیر و سست بنیاد است. آیا بر خدای حکیم، سزاوار است با چنین کتابی مردم را به راه خود هدایت نماید؟!
ه) در اینجا بد نیست اشاره ای هم داشته باشیم به مغالطه ای که سروش در همین رابطه در کتاب صراطهای مستقیم مرتکب شده است. آنجا که سروش با استدلال به تعابیر مختلف از وحی در قرآن، در صدد است وحی به زنبور، شعرا و پیامبران را یکی معرفی کند. این استدلال واضحا متضمن مغالطه اشتراک لفظی است. ما در قرآن پنج نوع وحی داریم که اینها هرچند همه وحی نامیده شده اند، لیکن از نظر کیفیت یکی نیستند و این موضوع در کتب تفسیر به تفصیل بیان شده است. از تفاسیر متواتر در این باره گذشته، کدام عقل سلیمی می پذیرد که وحی به زنبور همان باشد که به نبی اکرم(ص).
٢) در رابطه با تاثیر پیامبر بر قرآن:
همانطور که از نظرتان گذشت سروش در ابتدای مصاحبه به شکل موجبه کلیه تصریح کرده بود که "قرآن آفریده پیامبر است" ولی پس از آن حرف خود را نقض می کند و با تقسیم قرآن به مفاهیم و کلمات، ادعا می کند مفاهیم قرآن از طرف خدا بوده و  کلمات آن ساخته خود پیامبر(ص). در اینجا شاید به نظر آید سروش نظر قبلی خود را تا حدی تعدیل کرده است ولی با تامل در ادامه سخنان او هدف وی از این تعدیل ظاهری نیز مشخص می شود؛ او از طریق این ادعا علاوه بر اینکه اعجاز لفظی قرآن را انکار کرده است، برای ادعاهای بعدی خود مقدمه سازی نموده است. سروش از تقسیم قرآن به مفاهیم و کلمات اینگونه استفاده می کند که چون پیامبر معانی الهی را به شکل کلمات در می آورده پس لاجرم شخصیت و حالات درونی وی من جمله علم و جهل! وی نیز در قرآن تاثیر گذاشته است. نتیجه اینکه اگر قبول بکنیم سروش در این بخش معانی قرآن را کاملا از آن خدا می شمارد – هرچند این نیز با حرفهای اول مصاحبه اش در تناقض است – لیکن از آن جهت که این معانی از فیلتر آمیخته به جهل پیامبر(ص) رد شده نمی توانند مبری از خطا باشند.
سروش در این مورد هم مانند موارد قبل هیچ استدلال عقلی و نقلی نمی آورد که چگونه معانی الهی الهام شده به پیامبر می توانند متضمن خطا شوند، هرچند پیامبر خود علم ناقصی داشته باشد. وی بر اینکه چرا خداوند قادرِ به هر چیز،‌ باید برای رساندن پیام خود به مخلوقاتش چنین راه منتج به خطایی را برگزیند نیز دلیلی نمی آورد و اینکه چرا ما باید سخن او را در اینباره بپذیریم و نه سخن خودِ خدا و یا حتی به قول سروش سخن پیامبر را که:

و [ما] به او شعر نیاموختیم و در خور وى نیست، این [سخن] جز اندرز و قرآنى روشن نیست.(یس69)
او هرگز از روی هوا و هوس سخن نمی‌گوید و آنچه می‌گوید" سروش غیبی" است که در اختیار او گذارده شده است. (نجم ۴-٣)
اگر از جانب "غیر خدا" بود، در آن "اختلاف" فراوانی می‌یافتند. (نساء ٨٢)
قرآن کتابی است که "ما" آنرا فرو فرستادیم تا مردم را از تاریکی‌ها به روشنی وارد سازی. (ابراهیم ١)
"ما" آنرا به صورت قرآن عربی فرو فرستادیم تا بیندیشید. (یوسف ١٢)
و در جای دیگر خداوند که هر جا در قرآن از پیامبر نام برده در کمال احترام و فراتر از احترام بوده،‌‌ می فرماید: اگر او[پیامبر] سخنی دروغ بر ما می بست،‌ما او را با قدرت می گرفتیم، سپس رگ قلبش را قطع می کردیم. (حاقه ۴۶-۴۴)
و نیز این ٣ آیه از سوره هود که گویی برای همین بحث نازل شده اند:
ای رسول مبادا بعضی آیاتی را که به تو وحی شد (درباره کافران بنا بر ملاحظاتی) تبلیغ نکنی و از قول مخالفانت که می گویند (اگر این مرد پیغمبر است) چرا گنجی ندارد و چرا فرشته آسمان همراه او نیست دلتنگ شوی که وظیفه تو تنها نصیحت و اندرز خلق است و حاکم و نگهبان هر چیز خداست(١٢) آیا مى‏گویند این قرآن (وحی الهی نیست) خود او بهم بسته و به خدا نسبت می دهد. بگو اگر راست می گویید شما هم با کمک همه فصحای عرب بدون وحی خدا، ده سوره مانند این قرآن بیاورید (١٣) پس هرگاه کافران جواب ندادند در این صورت (شما مومنان) یقین بدانید که این کتاب به علم ازلی خدا نازل شده که هیچ خدایی جز آن ذات یکتای الهی نیست. آیا شما مردم تسلیم (حکم خدا) خواهید شد(١۴)
٣) به موارد بالا اضافه کنید این نکته مهم را که خداوند بارها در قرآن پیامبر را با لفظ "قل" به معنی بگو خطاب قرار داده است. با توجه به این، اگر بخواهیم تفسیر سروش از وحی را بپذیریم باید وی به این سوال هم پاسخ دهد که چگونه ممکن است پیامبر مدام از درون با خود بگوید "به مردم بگو...".
۴) علاوه بر همه آنچه که گفتیم و مهمتر از همه آنها این حقیقت انکارناپذیر است که قرآن خود به خوبی توانایی دفاع از خود در مورد این شبهه و نظایر آن را داراست. قرآن به عنوان معجزه جاویدان نبی اکرم(ص) دارای اعجازهای فراوان ادبی، تاریخی، علمی و ... است و درست به همین دلیل است که هیچ کس نتوانسته و نخواهد توانست مانند آن کتابی بیاورد. برای کسب اطلاع درباره اعجازهای قرآن کافیست کتب تفسیر مانند المیزان و نمونه و ... را فقط ورق بزنید تا با دریایی از معجزات قرآن آشنا شوید که بعید است آقای سروش هم از آنها بی خبر بوده باشد. من در یادداشتی دیگر با عنوان"آیا قرآن تحریف شده است؟" مختصرا به نمونه هایی از این اعجارها اشاره کرده ام.
۵) نکته ای که در پایان باید به آن اشاره کرد اینکه سروش در مصاحبه مذکور برای جا انداختن ادعاهای غیر علمیش،‌ نظریات خود را به اندیشه‌ی سده‌های میانی اسلام و به افراد و نحله های فکری - کلامی مانند معتزلیان، ‌شیعیان، فلاسفه مسلمان،‌ عرفا و شاعران نسبت داده است، بدون اینکه برای این ادعاها - که بدون هیچ گونه شائبه ی تهمت، می توان به آنها صفت دروغ را نسبت داد -  سندی محکمه پسند بیاورد. هرجا خواسته سندی ارائه دهد به اینکه مثلا فیلسوفی هم این عقیده را داشته یا اینکه فلان نحله فکری هم اینگونه می اندیشیده اند، بدون هیچگونه آدرس دقیقی اکتفا کرده تا نشود بر سر این گفته ها با وی محاجه کرد.
حرف آخر:
حال که بحث تجربه دینی را مطرح نمودیم این سؤال پیش می آید که این نظریه اصولا چه ربطی به تکثر گرایی دینی و صراطهای مستقیم دارد؟ در پاسخ باید گفت حتی صحت نظریه تجربه دینی سروش نیز نمی تواند مدعای پلورالیزم دینی(یعنی حقانیت همه ادیان و یا بهره ای از حق داشتن آنها) را اثبات کند. نهایتِ چیزی که این نظریه با تقریر سروش به دست می دهد این است که تفاسیر ما از تجربه های دینی، متنوع و متکثر است و این غیر از حقانیت همه آن تفاسیر است که شاید ربطی به تکثرگرایی دینی داشته باشد. خود سروش هم قبول دارد که در تکثر گرایی دینی بحث بر سر تکثر یا اطلاق حقانیت ادیان است و نه تنوع آنها، پس تنوع تفاسیر تجربه های دینی هم نمی تواند فایده ای به حال تکثرگرایی دینی داشته باشد. بنابراین حتی بر فرض قبول تئوری تجربه دینی، این تئوری از محل بحث در پلورالیزم دینی، کاملا بیگانه است.
البته همانطور که گفته شد هدف سروش از تجربه دینی خواندن وحی این بوده که بتواند با خطاپذیر دانستن قرآن و زیر سوال بردن حقانیت مطلق اسلام قدمی در راه تکثرگرایی دینی برداشته باشد ولی حتی اگر فرضا بپذریم قرآن خطاپذیر بوده و اسلام نیز دین بر حق نیست، باز تکثرگرایی دینی عقلا اثبات نشده است، بلکه بر اساس دلایلی که در نقد صراطهای مسقیم آوردیم ابطال این نظریه از منظر برون دینی و عقلا محرز است.
نتیجه:
ما در این یادداشت و یادداشت قبلی دو دلیل اصلی و عمده سروش برای اثبات نظریه صراطها را نقد و رد کردیم. در یادداشت ماقبل آنها نیز به طور کلی خود نظریه صراطها را مورد نقادی قرار دادیم. نتیجه اینکه نه براهین سروش برای این نظریه قابل قبولند و نه خروجی این براهین یعنی تکثرگرایی دینی. ان شاء الله این تحقیق مورد استفاده جویندگان حقیقت قرار گیرد.
پی نوشت:
+ لازم به ذکر است دوستان خواننده برای درک بهتر مطالب اخیر که درباره سروش و نظرات وی نوشته شده، باید نوشته ها را به صورت سیر(به ترتیب) دنبال کنند. نوشته های مرتبط اخیر از این قرارند:
١- پدران معنوی عبدالکریم سروش
٢- صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی
٣- قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک
۴- بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی
۵- سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات
۶- چرا سروش؟!

+
منابع این یادداشت:
حسین زاده، محمد، درآمدی بر معرفت شناسی و مبانی معرفت دینی، موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، چاپ اول، ١٣٨۵.
سید محمود نبویان، شمولگرایی، نقدی بر کتاب صراطهای مستقیم عبدالکریم سروش، دفتر جریان شناسی تاریخ معاصر، چاپ اول ١٣٨٢.
نامه  آیت الله سبحانی به سروش در مورد مصاحبه وی با رادیو هلند.
سروش، عبدالکریم، صراطهای مستقیم، مؤسسه فرهنگی صراط، چاپ دوم، ١٣٧٧.
سروش، عبدالکریم، قبض و بسط تئوریک شریعت، مؤسسه فرهنگی صراط، چاپ دوم، ١٣٨١.
سروش، عبدالکریم، بسط تجربه نبوی، مؤسسه فرهنگی صراط، چاپ دوم، ١٣٧٨.