سَـــبیل

سَـــبیل؛ راهی است برای به اشتراک گذاشتن دغدغه ها و پرسشهای فکری، مذهبی، سیاسی و فرهنگی بنده، محمد دهداری.


۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیت الله سبحانی» ثبت شده است

مرض فکریِ «I think»

محمد دهداری، شنبه، ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۲ ق.ظ، ۳۰ نظر

مرض فکری I think

پیروان مکتب «سوفیسم» اولین کسانی هستند که در تاریخ به عنوان دشمنان حقیقی علم و آگاهی نام خود را ثبت نموده اند. این مکتب در قرن پنجم قبل از میلاد، در یونان باستان شکل گرفت و با تلاش های اندیشمندانی مانند ارسطو و افلاطون تا حد زیادی به محاق رفت. خصوصاً ارسطو با تدوین علم منطق و اهمیت دادن به تعقل واقعگرایانه گام بلندی در مقابله با  شک گرایی برداشت. تاریخ ورق خورد و این بار مکتب «لا ادری» به جان تفکر و متفکران افتاد و مدتی جولان داد تا آن نیز در پرتو مساعی برخی دیگر از دانشمندان و علی الخصوص بعدها توسط فلاسفه و منطق دانان مسلمان که دست به احیای منطق ارسطویی زده بودند رو به افول نهاد. از رنسانس بدین سو و به ویژه در قرن های متأخر تفکرات شک گرایانه این بار در قالبی به ظاهر علمی ظهور کرد و تفکر و تعقل را این بار به سنگ تجربه و علم گرایی منکوب نمود. یکی از اصلی ترین معضلات تفکر و تعقل در قرون اخیر همین کاهش وزن و ارزش عقل و استدلالات عقلی در مکانیزم نظریه پردازی و اندیشمندی دانشمندان مغرب زمین به نفع سلایق غیر علمی و حدس و گمان های فردی بوده است! حضرت آیت الله سبحانی در نامه ای که به یکی از روشنفکران غرب زده نگاشته بود به خوبی بر این خصلت سیر تفکر پس از رنسانس در غرب، نام بیماری « ... I think» (من فکر می کنم ...) گذاردند. مرضی که به نوعی ادامه همان سیر جریان شک گرایی در مغرب زمین به حساب می آید. منظور از بیماری «من فکر می کنم ...» آن است که دانشمندان و متفکران بیش از آنکه برای اثبات نظریات خود به ارائه دلیل و برهان قاطع عقلی بپردازند، به ذکر اینکه «طرز فکر من در این خصوص اینگونه است» متمسک می شوند. نه اینکه اصلاً استدلالی ارائه ننمایند لیکن در اکثر موارد خصوصاً در مورد معارف درجه دوم و یا موضوعات بنیادین معرفت شناختی مانند نحوه تعیین بدیهیات اولیه که سنگ بنای هر نظام فکری را تشکیل می دهند بنا به ذهنیات پیش ساخته و مطابق میل شخصی خود عمل می نمایند. زمانی که از ایشان حجت و دلیل خواسته می شود نیز با بیان اینکه «من اینگونه فکر می کنم» و «نظر من این است» از زیر بار سنگین ارائه برهان صرفاً عقلی فرار می کنند.

اما شما چرا چنین فکر می‌کنید؟ به چه دلیل؟ سؤال از دلیل و برهان ممنوع است!!

اینگونه نظریات که البته همیشه نیز به موضوعات بنیادین محدود نبوده اند را باید عنوان فرضیه بر آنها نهاد چرا که بیشتر صبغه حدس و گمان دارند تا ناشی از نوعی یقین علمی یا عقلی باشند. 

اخیرا ذیل یادداشتی که در خصوص اثبات وجود خدا بر اساس برهان امکان و وجوب بوعلی تحت عنوان «آیا خدا وجود دارد؟» نگاشته بودم فردی ملحد مطالبی بی ارتباط با یادداشت نوشته و بدون اینکه نقدی بر برهان به دست داده باشد سعی در خدشه بر اعتقادات خداباورانه داشته است. اولین نکته ای که وی اشاره کرده این بیان طوطی وار برخی ملحدان برای توجیه فطرت خداباور و معنویت گرای بشری بوده که: «اعتقاد بشر به خدا و گرایشش به دین ناشی از عدم شناخت وی نسبت به عوامل علمی وقایع طبیعی و ترس از طبیعت و طغیان آن در عهد باستان بوده است.» همانجا در پاسخ ایشان متذکر شده ام که این نظر اول بار توسط توماس هابز فیلسوف سیاسی انگلیسی قرن هفدهم و نگارنده کتاب لویاتان طرح شده و البته قدمت چندانی هم ندارد. جالب اینکه خود هابز خداباور بوده و همین نظریه خود را نیز صرفاً محدود به ادیان زمینی و پرستش خدایان باستانی مطرح نموده و صراحتاً ادیان ابراهیمی را مستثناء نموده است(هرچند اصولاً با دین و به صورت ویژه با مسیحیت مشکل داشته است). لیکن پس از هابز افراد زیادی با بهره گیری از نظریه دین طبیعی وی به تخطئه اعتقاد خداباوری و دین گرایی پرداخته اند.

در پاسخ به این شبهه ابتدا باید به خلط صورت گرفته میان ادیان زمینی و آسمانی اشاره نمود و اینکه ادیان زمینی هیچ گاه ادعای نزول وحی و ارسال رسل نداشته اند و نیز می بایست به این نکته اشاره نمود که حتی اگر چنین فرضیه ای را در خصوص برخی پیروان ادیان زمینی و حتی آسمانی بپذیریم (که دیانتشان از روی ترس و جهل به رخدادهای طبیعی بوده) آیا این دلیلی عقلانی و برهانی برای تخطئه کل ادیان و متدینان تاریخ و اصولاً زیر سؤال بردن وجود خداوند خواهد بود؟!

از پاسخ نقضی فوق الذکر گذشته، آیا هیچ مورخی در ابتدای تاریخ بوده که چنین فرآیندی را برای شکل گیری اعتقادات خداباورانه ثبت نموده باشد؟! مسلماً چنین اسنادی وجود ندارد. لذا این تحلیل سندیت تاریخی نخواهد داشت. از سوی دیگر براهین بسیار متقن و محکمی در اثبات وجود خدای متعال و صفاتش وجود دارد که به هیچ وجه قابل خدشه نمی باشند و لذا تحلیل مذکور فاقد وجاهت عقلی نیز می باشد. بنابراین باید از جناب هابز و اخلاف ایشان و از آن جمله فرد ملحدی که نظر صدرالذکر را در رد خداباوری نوشته پرسید بر چه اساس و چه دلیل و برهانی چنین نظریه ای از خود صادر نموده اید؟! نه شواهد تاریخی در این خصوص وجود دارد و نه برهان عقلی! چگونه به این نتیجه رهنمون گشتید که ریشه اعتقاد بشر به خدا ترس و جهل نسبت به وقایع طبیعی است؟! منشاء اصلی این نظریه همان روش شناسی ناقص الخلقه «من اینگونه فکر می کنم» می باشد.

رد پای بیماری «... I think» را در بسیاری نظریات دیگر متفکران غربی نیز می توان مشاهده نمود. به عنوان مثالی بنیادین تر و با گستره تاثیر گذاری بسیار وسیع تر می توان به تئوری معرفت شناسانه ایمانوئل کانت فیلسوف شهیر و بزرگ آلمانی قرن هجدهم اشاره نمود. وی معتقد بود «ذهن، ادراکات خود را نخست در دو مقوله زمان و مکان کانالیزه مى‏ کند و سپس آنها را در دوازده مقوله از مقولات فاهمه محض صورت‏ بندى و شاکله‏ سازى مى‏ نماید». به عبارت دیگر درک ما از جهان خارج ابتدا از دو دریچه زمان و مکان  و سپس از کانال دوزاده مفهوم پیشینی عبور می کند تا مورد فهم قرار گیرد. لذا آنچه توسط قوه دارکه ما فهم می شود همانی نیست که در عالم خارج به واقع وجود عینی دارد. کانت آنچه توسط ما درک می شود را پدیدار(فنومن) و آنچه در خارج واقعاً وجود دارد را پدیده(نومن) نامید. هرچند وی در مکتوبات متأخر خود سعی در تعدیل نظریه معرفت شناختی اش و جلوگیری از برداشت های ایده آلیستی از آن نمود لیکن حاصل نظام معرفتی وی شدت یافتن موج شک گرایی در غرب، به محاق رفتن هرچه بیشتر اصحاب مدرسه، منکوب شدن بیش از پیش متافیزیک و در نتیجه تضعیف اعتقاد به مسیحیت و معنویت در میان متفکران غرب بود. 

حال سؤال اینجاست که این تئوری از کجا به دست آمد؟! کانت چگونه به چنین نتیجه ای رسید؟! چرا ما باید این روش معرفت شناختی را بپذیریم و دیگر روش ها را رد نماییم؟! چرا این مقولات و نه مقولات دیگر؟! وی از کجا کشف نمود که نومن با فنومن مغایرت دارد؟! و اصولاً آیا نومن را یافت که آنرا با فنومن مغایر دیده باشد؟! از قضا این سؤال آخر کل بنیان معرفت شناسی کانت را ویران می سازد چرا که بر اساس مدعای کانت ذهن انسان به نومن واقعی دسترسی نخواهد داشت و لذا وقتی نومن دست نیافتنی باشد تمایز و تفاوتش با فنومن نیز دست نیافتنی خواهد بود و نظریه وی به نقد خودشمولی تخطئه خواهد شد.

مشابه همین تفکر کانت را می توان در نظرات فلاسفه دیگر نیز مشاهده نمود. فرآیند تدوین نظریه دیالکتیک هگل و پس از وی مارکس نیز به همین منوال است و باز هیچ نشانی از نشانیِ عقلی یقینی و قاطع نیست!! هگل برای دستیابی و کشف حقایق، روش و طریق خاصی را مطرح کرد و آن را دیالکتیک نامید. اساس عقیدۀ هگل بر سه اصل استوار است: وضع(تز)، وضع مقابل(آنتی تز) و وضع جامع(سنتز) .«هر وضعی دارای وضع مقابل خود است. اما هر چیزی نه تنها ضد خود را در بر دارد بلکه ضد خود است. هستی، نزاع قوای مخالف است برای ترکیب آنها به صورتی واحد. وضع از یک سو و وضع مقابل از سوی دیگر با هم در کشمکش هستند و از ترکیب آنها وضع جامع نتیجه می شود». هرچند دیالکتیک و تأثیر آن در موضوع حرکت از مباحث قدیمی فلسفه است لیکن هگل از متد دیالکتیکی خاص خود نتیجه ای بسیار اعجاب آور استنتاج نمود. وی بر اساس تقریر خود از دیالکتیک مدعی شد «اجتماع نقیضین محال نیست!» وی این ام القضایا و اصل الاصول که بدیهی ترین بدیهیات است را با توجه به نحوه نگرشش به مقوله حرکت و اینکه حرکت را نتیجه هم آغوشی دیالکتیکی وجود و عدم می داند، نفی نمود. 

به عنوان مثالی دیگر در همین راستا می توان به دیوید هیوم فیلسوف ملحد و شک گرای قرن هجدهم اشاره نمود. یکی از نظریات محوری تفکر هیوم زیر سؤال بردن «اصل علیت» بود. وی علیت را «تعمیم ناروا» نام نهاده بود. «هیوم رابطه علیت را چیزی جز عادت ذهنی نمی‌دانست که در اثر تجربه پیوستگی زمانی-مکانی مکرر دو رویداد حاصل می‌شود. وی بیان داشت که رابطه علیت نه امری بدیهی و شهودی است، و نه امری مبتنی بر برهان عقلی؛ بلکه قاعده‌ای تجربی است و برای اثبات تجربی بودن این قاعده مدعی شد: علت‌ها و معلول‌ها توسط دلیل عقلی شناخته نمی‌شوند و تنها از راه تجربه کشف می‌شوند. ازین‌رو هیچ‌گونه پیش‌بینی قطعی و ضروری درباره حوادث آینده نمی‌توان داشت»

تنها استدلالی که وی برای «تعمیم ناروا» خواندن قاعده ای بدین بداهت، ارائه نموده همان بود که ذکرش گذشت حال آنکه هر انسان سلیم العقلی می داند توالی امور همیشه به معنی وجود رابطه علی میان آنها نیست چه آنکه با این وصف شب و روز را نیز باید علت و معلول هم دانست! و البته خود هیوم نیز بدین واقعیت آگاه بود لیکن برای زیر سؤال بردن برهان علیت در اثبات وجود خدا بر این مدعای بی پایه اصرار می ورزید. بیهودگی این طرز تفکر آنجا بیشتر خودنمایی می کند که توجه داشته باشیم اگر اصل علیت را بی اعتبار بدانیم اصولاً فرآیند تفکر و ادراک را نیز نفی کرده ایم. با چنین فرضی دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود و جایی برای نظریه پردازی امثال هیوم نیز باقی نخواهد ماند.

آگوست کنت، فیلسوف و جامعه شناس فرانسوی قرن نوزدهم اما در میان متفکران غربی از منظر ابتلا به مرض «I think» جایگاه ویژه ای دارد. وی را پایه گذار پوزیتیویسم دانسته‌اند. کنت در اعتقاد به پوزیتیویسم چنان جزم اندیش بود که به کل مخالف فلسفه عقلی شده و برایِ علومِ انسانی نیز حیثیتی مشابه علوم تجربی قایل گردیده بود، به این معنی که علوم انسانی نیز باید لزوماَ از روش شناسی تجربی استفاده نمایند ولاغیر!!

وی را واضع علم جامعه شناسی نیز می دانند. کنت بر این باور بود که جوامعِ انسانی از سه مرحلهٔ الهی، فلسفی، و علمی عبور کرده‌اند. در جوامع الهی که تبلور تاریخی آن قرون وسطی است، پیامبران رهبران جامعه به حساب می آمدند و در عصر رنسانس و پس از آن فیلسوفان. اما در دورهٔ کنونی دانشمندان و جامعه‌شناسان رهبران جامعه خواهند بود.

تحت تأثیر این قبیل اعتقادات، گرایش دیگری نیز در کنت به وجود آمد: اومانیسم و انسان گرایی. ولی نه به صورت یک مکتب معمولی و گرایش فکری عادی بلکه به مثابه یک دین جدید! او خود را پیامبر دین خودساخته اش معرفی نمود و برای این مذهب جدید تقویم، تعطیلات و شعائر و حتی معبدی برای پرستش انسان در نظر گرفت!! دین وی به سرعت در اروپا انتشار یافت و کلیساهای این آئین جدید در برخی ممالک به خصوص در انگلستان بر پا شد.

جالب اینکه نظریات کنت به قدری افراطگرایانه بوده است که علی رغم تأثیر گسترده و شگرف تفکرات و فلسفه تحصّلی و جامعه شناسی وی بر مبانی اعتقادی غرب مدرن؛ معمولاً سعی می شود یاد چندانی از وی نشود. به عنوان مثال برتراند راسل در کتاب تاریخ فلسفه خود هیچ نامی از کنت نبرده است.

به عنوان آخرین نمونه از زیگیموند فروید روانشناس آلمانی قرن بیستمی یاد می کنیم. وی غرایز بشر را تحت دو عنوان کلی، غریزه زندگی و غریزه مرگ مطرح ساخته و هدف غرایز زندگی را بقای افراد یک نوع معرفی نموده و انرژی مورد استفاده آنها را «لیبیدو» نام نهاده بود.
فروید مهمترین غریزه زندگی را که عامل مقابله با مرگ و پیش راننده بشر در تمام امور است غریزه جنسی می دانست و لذا سنگ بنای روانشناسی خود که روانشناسی غالب قرن بیستم نیز هست را بر همین غریزه استوار نمود. وی همچنین احساسات محبت آمیز بچه نسبت به والدین جنس مخالف خود را به بد ترین وجه ممکن تفسیر نموده، نام عقده ادیپ بر آن نهاده بود. فروید عقده ادیپ را به عنوان اصل مرکزی تئوری روانکاوی مطرح ساخته بود.

کلیه این نظریات صرفاً و صرفاً بر مبنای تفکرات و بهتر بگوییم حدسیات یک ذهن آلوده و بیمار شکل گرفته اند و برای اثباتشان هیچ دلیل و حجت عقلی ارائه نشده است.

مثال های معدود ولی تأثیرگذار فوق مشتی از خروار هستند. علت این امر آن است که بیماری «I think» در واقع به عنوان بخشی از ژست روشنکفری دانشمندان غربی عمومیت یافته و در روش شناسی علوم انسانی غرب به عنوان متدی قابل قبول، پذیرفته شده است. گویی در نظر دانشمندان غربی میان اکتشاف حقایق علمی و اختراع یا بهتر بگوییم اختراق مفاهیمی خود ساخته به جای حقایق، خلط صورت گرفته باشد. همچنین تأثیر دخالت نابجای ادبیات در حوزه علم و اندیشه که در نام گذاری ها و اصطلاح آفرینی های خلق الساعه _مانند آنچه صدرا اشاره شد_ تبلور یافته را نیز نمی توان نادیده گرفت. دخالت نابجایی که در سال های اخیر در آثار برخی متفکران وطنی نیز دیده می شود. توگویی این قبیل اصطلاحات من درآوردی به کالای لوکسی در بازار اندیشیدن بدل گشته باشد. حال آنکه به قول حکیمی، زیبا نوشتن و خوب سخن گفتن بخشی از استدلال و برهان نیست! بلکه مدعی را بینه استوار و قول سدید باید نه صرفا زبان بلیغ!

در مقام ریشه یابی بیماری «I think» می توان از به محاق رفتن واقعگرایی عقل مدارانه تحت تأثیر تکثرگرایی معرفتی و امواج سهمگین شک گرایی، از عصر نوزایی به این سو یاد کرد لیکن منشاء شناسی تفصیلی این امر، خود فرصتی دیگر می طلبد.

علی أی حال موارد فوق از آن رو ذکر شدند تا بر این حقیقت بسیار مهم و البته مغفول تأکید نماییم که بسیاری از نظریات علمی علوم انسانی در مغرب زمین پایه و اساسی کاملاً عقلانی و یقینی نداشته و بیشتر ناشی از همان مرض کذایی بوده اند. مرضی که همچنان در غرب و حتی در میان برخی اندیشمندان غربزده وطنی خودمان وجود دارد و از حقیقت علم و آگاهی قربانی می گیرد. در این خصوص می توان اجملاً از نظریات اخیر برخی متکلمان غرب گرا مانند عبدالکریم سروش، مجتهدی شبستری، مصطفی ملکیان و  ... یاد کرد که نظریات خود را بر اساس نسخه های غلط متکلمان مسیحی غربی مانند شلایرماخر و جان هیک و یا فیلسوفانی مانند گادامر و کانت تدوین نموده اند و لذا بیماری آنان به اینان نیز سرایت نموده است.

حقیقت این است که هر رأی و نظری می بایست بر پایه عقل و منطق استوار باشد و غیر از این منجر به ولنگاری علمی و هرج و مرج نظری خواهد شد چنانکه در غرب شده است. اصولاً این شیوه بیمارگونه با فطرت بشری نیز ناسازگار و ناسازوار است. شیخ‌الرئیس در این خصوص چه خوب و به جا فرموده که: «هر فردی گفتار کسی را بدون دلیل و برهان بپذیرد، او از فطرت انسانی منسلخ شده است»، ولی متأسفانه بیماری «طرح نظریه بدون دلیل» آن هم با یک رشته سخنان حماسی، بتدریج گسترش پیدا کرده در حالی که منطق قرآن این است: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ/النمل:۶۴». 

منابع:

. نامه آیت الله سبحانی به سروش پس از مصاحبه وی با بخش فارسی رادیو هلند
. آگوست کنت پیام آور شریعت اومانیسم. احمد موسوی. روزنامه ایران ۱ بهمن ۱۳۸۵
. تبیین و نقد نظریه کانت درباره ماهیت صدق. محمد جعفری. معرفت فلسفی. سال هشتم، شماره اول، پاییز  ۱۳۸۹، ۱۶۵ـ۱۸۲
. سید محمود نبویان، شمولگرایی، دفتر جریان شناسی تاریخ معاصر، چاپ اول ١٣٨٢
. دین و دولت در اندیشه هابز، لاک و کانت‏. عبدالوهاب فراتی. ماهنامه علوم سیاسی - دانشگاه باقرالعلوم (ع). زمستان ١٣٨۴ - شماره ۳۲ ص ۱۶۵
. دانشنامه ویکیپدیا

پی نوشت:

+ یادداشت حاضر، مقاله ای علمی و استدلالی نیست که درصدد نقد و بررسی براهین طرح شده و طرح نشده متفکران و دانشمندان غربی برای نظریات و تئوری هایشان باشد. بل صرفا یادداشتی جدلی و روزنامه نگارانه است که به منظور طرح موضوع و دغدغه های نگارنده در خصوص بیماری من فکر می کنم و هراس از بازنشر آن در فضای علوم انسانی بومی مان(به شرط وجود) نگاشته شده است!

شعر٬ سروش٬ قرآن

محمد دهداری، دوشنبه، ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ، ۳ نظر

دم مغربی توی مسجد بدجوری با رامین حرفش شده بود. هرچند رامین رو چندان دارای مبنای فکری نمی دونست. ولی کفریات اخیر سروش از مرز مبهم و دو پهلو گویی های سابق گذشته بود و از یه بچه مسجدی، هرچند بی مبنا، انتظار نمی رفت هنوز گرفتار عادات ذهنی گذشته، اون حرفا رو توجیه کنه که مبادا به دام تندروی و تحجر بیفته. رامین بدجوری توی ژست روشنفکریش گیر کرده بود. ژستی که این روزا مشابهش رو میون مردم زیاد میشه دید. ژستی که این روزا زیاد پیش میاد که حقیقت رو به مسلخ ببره. ژست تفکر، ژست مطالعه، ژست کلاس، ژست انصاف، ژست خیرالامور... ولی فقط ژستشون رو، همین... .
نصفه شب شده بود. از غصه تا اون موقع شب بیدار بود. حالا دیگه بدجوری خوابش گرفته بود ولی نمی خواست بخوابه. اگه یه وقت نماز صبحش قضا می شد چی؟! اونم نماز صبح روز عید! فردا نوروز بود آخه. هی از این پهلو به اون پهلو شد. آخر موبایلش رو برداشت تا زنگش رو واسه صبح تنظیم کنه. هنوز مذبذب بود. دنبال بهونه می گشت تا بدون عذاب وجدان بخوابه. روی موبایلش یه دیوان حافظ داشت. گاهی باهاش تفننا فال هم می گرفت. تفننا بازش کرد. نیت کرد. حافظ جواب داد:

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
 پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

زلف آشفته و خویشرمنده شد. رطوبت گرمی روی گونه هاش نشست. پا شد وضو گرفت تا چند رکعت راز و نیاز کنه. نمازش که تموم شد، قرآن رو برداشت. تا اومد بازش بکنه باز بغضش گرفت. بسم اللهی گفت. مصحف رو باز کرد. هنوز شروع به خوندن نکرده بود که بغضش ترکید. اینبار ولی نه از غم! از شادی، از شوق، از اطمینانی که داشت ولی انگار خدا می خواست این اطمینان شادمانه باشه نه محزون. خنکای آیات قرآن کار خودش رو کرده بود. آیات، آیات سوره هود بود: 

اَمْ یَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُواْ بِعَشْرِ سُوَرٍ مِّثْلِهِ مُفْتَرَیَاتٍ وَادْعُواْ مَنِ اسْتَطَعْتُم مِّن دُونِ اللّهِ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ ﴿١٣﴾
آیا مى‏گویند این قرآن (وحی الهی نیست) خود او بهم بسته و به خدا نسبت می دهد. بگو اگر راست می گویید شما هم با کمک همه فصحای عرب بدون وحی خدا ده سوره مانند این قرآن بیاورید (١٣)

فَإِن لَّمْ یَسْتَجِیبُواْ لَکُمْ فَاعْلَمُواْ أَنَّمَا أُنزِلِ بِعِلْمِ اللّهِ وَأَن لاَّ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ فَهَلْ أَنتُم مُّسْلِمُونَ﴿١۴﴾
پس هرگاه کافران جواب ندادند در این صورت (شما مومنان) یقین بدانید که این کتاب به علم ازلی خدا نازل شده که هیچ خدایی جز آن ذات یکتای الهی نیست. آیا شما مردم تسلیم (حکم خدا) خواهید شد(١۴)

صفحه رو با عجله  برگردوند تا ماقبل آیه رو ببینه: 

فَلَعَلَّکَ تَارِکٌ بَعْضَ مَا یُوحَى إِلَیْکَ وَضَآئِقٌ بِهِ صَدْرُکَ أَن یَقُولُواْ لَوْلاَ أُنزِلَ عَلَیْهِ کَنزٌ أَوْ جَاء مَعَهُ مَلَکٌ إِنَّمَا أَنتَ نَذِیرٌ وَاللّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ وَکِیلٌ ﴿١٢﴾
ای رسول مبادا بعضی آیاتی را که به تو وحی شد (درباره کافران بنا بر ملاحظاتی) تبلیغ نکنی و از قول مخالفانت که می گویند (اگر این مرد پیغمبر است) چرا گنجی ندارد و چرا فرشته آسمان همراه او نیست دلتنگ شوی که وظیفه تو تنها نصیحت و اندرز خلق است و حاکم و نگهبان هر چیز خداست(١٢)

ادامه آیات رو خوند تا آخر صفحه: 

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللّهِ کَذِبًا أُوْلَئِکَ یُعْرَضُونَ عَلَى رَبِّهِمْ وَیَقُولُ الأَشْهَادُ هَؤُلاء الَّذِینَ کَذَبُواْ عَلَى رَبِّهِمْ أَلاَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظَّالِمِینَ ﴿١٨﴾
در جهان از آنهائیکه بخدا نسبت دروغ دادند ستمکار تر کیست آنان بر خدا عرضه داشته شوند و گواهان محشر گویند اینها هستند که بر خدا دروغ بستند آگاه باشید که لعن خدا بر ستمکاران (عالم) است(١٨)

الَّذِینَ یَصُدُّونَ عَن سَبِیلِ اللّهِ وَیَبْغُونَهَا عِوَجًا وَهُم بِالآخِرَةِ هُمْ کَافِرُونَ ﴿١٩﴾
آن ستمکارانی که راه خدا را بر روی بندگان بسته و سعی کنند که راه حق را کج کرده(و خلق را براه باطل کشند) و هم آنها منکر قیامتند (١٩)

قلبش آروم شده بود. سبک شده بود. همه این آیات یا مشابهشون رو این مدت در جواب شبهات سروش زیاد شنیده بود و خونده بود ولی اینبار خیلی فرق می کرد. هرچند در مدعاش تردیدی نداشت، نه در اینکه سروش رو منافق می دونست و نه در اینکه قرآن رو کلام بلافصل خدا٬ ولی شاید این واقعه یه واکسن بود برای آینده اش. آینده ای که در اون مطمئنا٬ مطمئن موندن خیلی سختر خواهد بود. آینده ای که سروش و سروش ها براش برنامه ها دارند. آینده ای که خالص رو از ناخالص جدا خواهد کرد.
دیگه صبح شده بود. صدای اذان به گوش می رسید و دل رو جلا می داد. الله اکبر، الله اکبر... .

------------------------------------------------------------------------

از اینجا به بعد دیگه یادداشتهای اول شخصه:
نظرات سروش درباره قرآن اونقدر از نظر علمی ضعیف، پر از تناقض و بی پایه و اساسه که من فکر می کنم اینکه یه شخص بزرگواری مثل آیت الله سبحانی وقت گذاشته و جوابش رو داده فقط بخاطر بعضی آدمای و دور از ابادی باشه که پشت آراء این آقا راه افتادند و طوطی وار حرفهاش رو تکرار می کنند یا بخاطر بعضی دیگه که هنوز با این نابغه مبهم گویی و درهم گویی آشنا نشده اند و ممکنه به دام حرفهای دو پهلوش بیفتند. چرا که حقیقتش خود من که خودم باشم یه جورایی چندشم میشه به گفته های کسی که انگار  یا تازه مسلمان شده یا بویی از اسلام نبرده و حتی یه دفعه هم قرآن رو نخونده ولی ادعای اسلام شناسیش هم میشه مثلا پاسخ بدم و براش استدلال کنم که عزیز جون ببین اینی که تو میگی با ابتدائیات اسلام نمیسازه(البته من می دونم سروش قرآن رو خوب بلده). با این حال از اونجا که در اثر برخی بی تدبیری ها٬ این کمدی مسخره متاسفانه جدی شده٬ نباید هیچ کس درمقابلش ساکت بشینه. این حرفها دیگه اظهار نظرات شخصی و فلسفی نیست٬ تحریف دینه. سروش با این مصاحبه اخیرش نشون داد یا واقعا هیچی از اسلام سرش نمیشه یا اینکه شمشیر تحریف رو از رو بسته. این جریان فکری منحرف باید هرچه زودتر ساکت بشه تا افراد بیشتری رو گمراه نکرده.
ما وبلاگی ها هم نباید بی کار بشینیم. همیشه اینطور بوده که جهل نسبت به نفاق بیشتر از خود نفاق آسیب رسونده. این مدت که مطالب سایتهای خبری درباره گفته ها و نوشته های سروش رو بیشتر از قبل دنبال می کردم٬ گاهی می دیدم پای اون اخبار٬ نظراتی درج شده که واقعا جای شرم داره. وبگردها غالبا یا با سنت بیخیالیسم با این اخبار روبرو شده بودند یا با اظهارات روشنفکرمآبانه یه جوری خودشون رو به کوچه علی چپ زده بودند که آره٬ نه! من چیز بدی توی حرفهای سروش ندیدم و ... . باور نمی کنید همین جمله اخیر رو چند بار در کامنتهای نوشته های مختلف مشاهده کردم. یکی نیست بگه آخه قشنگ تو بین حرفهای سروش باید فحش ببینی که بگی بده. این بابا با حرفهاش داره زیرآب همه همه دین تو رو می زنه. تو اگه این حرفها رو قبول کنی دیگه چیزی به نام اسلامبرات نمی مونه. اسلام  تو تبدیل میشه به یه اسلامه پروتستانتیزه ی سکیولاریزه ی بی خاصیت که از عهده اثبات خودش هم برنمیاد. تبدیل میشه به یه اسلام بدون معجزه٬ به یه اسلام بدون قرآن٬ درست مثل مسیحیت. حالا تو نمی فهمی این آقا داره چی به خوردت میده لااقل نظر نده. بی ربط نگو. یا حد اقل برو جوابهایی که بهش داده شده رو هم بخون تا عمق فاجعه رو بفهمی و اگه فهمیدی بعد بیا نظر بده. من مطمئنم اکثر اینایی که اینجور نظراتی دارند عمیقا نفهمیده اند وحی چیه٬ الهام چیه٬ تجربه دینی چیه٬ فرقشون چیه و ... .
از همه اینا بدتر متاسفانه تو این مدت وبلاگها یی رو دیدم که اتفاقا ادعای ارزشی بودنشون هم میشه ولی توی این قضیه بدون اینکه درست و حسابی ازش سر در بیارند٬ مطالبی نوشته اند که آدم سرش سوت میکشه. طرف اومده دسته بندی کرده و گفته که مثلا من از این بخش حرفای سروش بدم میاد و بعدم واسه اینکه بالانس رو رعایت کرده باشه گفته از این بخشش هم خوشم میاد و موافقم. آخه برادر من این که نشد استدلال٬ اینکه نشد تفکر٬ اینکه نشد دانش. برو خودت رو اصلاح کن. اسلام مگه معطل توئه که باهاش موافق باشی یا مخالف. تو مجبور نیستی تو همه چی نظر بدی. سردرنمیاری تقلید کن. ببین اسلام شناس چی میگه. آخ دوست داشتم لینکش کنم ولی... .
خلاصه توی این وانفسای نفاق و جهل اونایی که از دستشون برمیاد باید فریاد بزنند. درمقابل نفاق باید داد زد. باید رسواش کرد. این هم میسر نیست مگر با حجم صدای بالا. یه دست صدا نداره. آخه بدبختانه ما آدمها خوابمون خیلی سنگینه. فقط وقتی بیدار میشیم که دیگه کار از کار گذشته.

پی نوشت:
+ این داستان از یک اتفاق واقعی برای یکی از رفقا الهام گرفته شده.
+ ترجمه آیات رو دقیقا از روی ترجمه مرحوم الهی قمشه ای آوردم. این رو واسه اون عبارات وسط پرانتز گفتم که بدونید خودم اضافه نکردم بلکه مترجم با توجه به شأن نزول آیات به ترجمه افزوده.
+ نوشته های اخیر بنده درباره سروش:
یادداشتهایی که لینکشون رو این زیر می بینید سلسله نوشته هایی هستند که در اصل یک تحقیق کلاسی بوده اند. من برای اینکه بتونم اون تحقیق رو وبلاگی کنم، قسمت قسمتش کردم و به صورت یک سیر سروش شناسی درش آوردم.
ضمنا بهتره این نوشته ها به ترتیب خوانده شوند:
١- پدران معنوی عبدالکریم سروش
٢- صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی
٣- قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک
۴- بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی
۵- سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات
۶- چرا سروش؟!

مشکل سروش با قرآن

محمد دهداری، دوشنبه، ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ، ۱۷ نظر

یک نوع بیماری فکری که تحت تاثیر موج اخیر شک گرایی و نیز متاثر از ادبیات رمانتیک در مغرب زمین شیوع پیدا کرده و به کشور ما نیز نفوذ،‌ طرح نظریه بدون هیچگونه استدلال است. مدتهاست در مباحث فلسفی و کلامی می شنویم و می خوانیم که کسی نظریه ای صادر کرده و در طرح آن نیز از ادبیاتی دلنشین و شیوا بهره جسته ولی تنها استدلالش این بوده که: من اینگونه فکر می کنم و یا نظر من این است. نمونه حی و حاضر این گفته ادعاهای عجیب و شاخ دار چند سال اخیر عبدالکریم سروش است. بگذریم از اینکه غیر از مشابهت شکلی نظریات سروش با نظریه پردازی های غربی در باب کلام، فلسفه دین و فلسفه سیاسی، مضمون آراء وی نیز ترجمه هایی حرفه ای از همان نظریات تاریخ مصرف گذشته است.
آقای سروش سابق بر این، نظریه جنجال برانگیزی درباب وحی صادر کرده بودند که حیرت علما و دانشمندان دینی را برانگیخت و آن اینکه وحی نه کلام خدا که تجربه دینی پیامبر بوده. آن موقع بسیاری از دانشمندان خطرات چنین نظریه ای را به ایشان گوشزد نمودند ولی همچون گذشته سروش و هواداران فکریش با توسل به دو پهلو گویی ها و ابهاماتی که همیشه در نوشته های سروش بوده و اصولا وی به این سبک و سیاق شهره است،‌ به شکلی مطالب را تاویل و تفسیر کردند تا در مقابل واضحات و مصرحات اسلام قرار نگیرد. این تاکتیک ادامه داشت تا ایشان در اظهارات اخیر خود و مصادف با موج عظیم توهین و هتک حرمت به پیامبر (ص) و مقدسات اسلام و علی الخصوص بی حرمتی نماینده مجلس هلند به ساحت مقدس قرآن کریم،‌ در مصاحبه با رادیو هلند به همه آن ابهامات سابق پایان داد و صراحتا نظرات خود را درباره قرآن مطرح کرد. برای نقد بهتر مدعای سروش نظریات وی را به دو دسته تقسیم می کنیم: بخشی که مربوط به سرشت وحی است و بخش دیگر در رابطه با تاثیر پیامبر بر قرآن.
اما بخش اول:

«وحی «الهام» است. این همان تجربه‌ای است که شاعران و عارفان دارند. شعر ابزاری معرفتی است و شاعری، درست مانند وحی، یک استعداد و قریحه است. پیامبر درست مانند یک شاعر احساس می‌کند که نیرویی بیرونی او را در اختیار گرفته است اما در واقع - یا حتی بالاتر از آن: در همان حال - شخص پیامبر همه چیز است: آفریننده و تولیدکننده. بحث درباره‌ی اینکه آیا این الهام از درون است یا از بیرون حقیقتاً این‌جا موضوعیتی ندارد، چون در سطح وحی تفاوتی میان ایندو نیست.»

همانطور که عالم جلیل القدر آیت الله سبحانی در پاسخ به سروش بیان نمودند این گفته همان ادعای عرب پیش از اسلام است که پیامبر را به شاعر بودن متهم می کردند.
قرآن در نقد این نظریه می‌گوید:

[این قرآن] گفته شاعری نیست، ‌اما کمتر ایمان می آورید و نه گفته کاهنی،‌ هر چند کمتر متذکر می شوید. بلکه کتابی است که از سوی پروردگار آدمیان نازل شده است. (حاقه 43-40)
ما به او شعر نیاموختیم و سزوار او هم نیست، و آن، جز یادآوری و قرآنی آشکار نیست. (یس 69)

و آیت الله سبحانی چه خوب سروش را مورد پرسش قرار می دهند که: 

«بالأخره این نظریه چه دلیلی دارد؟ آیا شاهدی هم بر آن دارید؟ متأسفانه این مصاحبه، سرتاسر، طرح یک رشته تصورات و مفاهیم است بی ‌‌آن که برای اثبات آن دلیلی اقامه شود. اگر واقعاً قرآن در حد یک اندیشه شعری هرچند در سطح بالاتر است، پس چرا تحدّی کرده ولو با آوردن یک سوره؟. کدام شاعر در طول عمر خود، تحّدی می‌کند و می‌گوید: احدی نمی‌تواند تا روز رستاخیز غزلی مانند غزل‌های من بیاورد؟»

 از این حرف گذشته جای تعجب است،‌ فردی مانند سروش که حتما با منطق و معرفت شناسی آشنایی کاملی دارد، چگونه شعر را که هیچ ارزش معرفتی ندارد، ‌ابزار معرفت عنوان می کند. از نظر معرفت شناختی حتی مکاشفات عرفا هم منتج به یقین نمی شود چرا که مکاشفه می تواند منشائی شیطانی داشته باشد، چه رسد به شعر. نکته قابل توجه دیگر اینکه، سروش عنوان می دارد تمایزی بین درونی و بیرونی بودن منشاء این الهام وجود ندارد و در عین حال نه یک بار بلکه چندین بار تکرار می کند که این الهام درونیست. لازم به تذکر اینکه اگر قبول کنیم منبع وحی(یا الهام) درونی بوده آنگاه صحت آن و نیز نسبتش با منشاء یعنی خداوند و حتی خود وجود منشاء به راحتی زیر سوال می رود. کاری که سروش در ادامه – البته بجز شق آخر - به آن پرداخته است. در کل این بخش از ادعای سروش با هدف خدشه به اعجاز قرآن بیان شده و مقدمه ایست برای ما بقی مدعیات سروش مبنی بر خطا پذیر بودن قرآن چرا که وحیی که اولا از جنس الهام باشد و ثانیا برای هر کسی ممکن و ثالثا درونی و کاملا شخصی، درست مانند الهامات عرفا و شعرا خدشه پذیر و سست بنیاد است و آیا از نظر عقلی، بر خدای حکیم، سزاوار است، با چنین کتابی مردم را به راه حق هدایت نماید؟!
سروش درباره تاثیر پیامبر بر قرآن نظر خود را اینگونه مطرح می کند:

«بنا به روایات سنتی، پیامبر تنها وسیله بود؛ او پیامی را که از طریق جبرئیل به او نازل شده بود، منتقل می‌کرد. اما، به نظر من، پیامبر نقشی محوری در تولید قرآن داشته است. آن‌چه او از خدا دریافت می‌کند، مضمون وحی است. اما این مضمون قابل عرضه به مردم نیست؛ وظیفه‌ی شخص پیامبر این است که به این مضمون بی‌صورت، صورتی ببخشد.
شخصیت او نیز نقش مهم در شکل دادن به این متن ایفا می‌کند. تاریخ زندگی خود او: پدرش، مادرش، کودکی‌اش و حتی احوالات روحی‌اش. این، آن جبنه‌ی کاملاً بشری وحی است.
امروزه، مفسران بیشتر و بیشتری می‌پذیرند که وحی می‌تواند در مسایلی که به این جهان و جامعه‌ی انسانی مربوط می‌شوند، اشتباه کند.»

همانطور که از نظرتان گذشت سروش در ابتدای مصاحبه، تصریح کرد؛ قرآن آفریده پیامبر است. در اینجا به نظر میآید که با تقسیم قرآن به مفاهیم و کلمات و نسبت دادن کلمات قرآن به پیامبر – و البته نه خدا – نظر قبلی خود را تا حدی تعدیل کرده باشد ولی با تامل در ادامه سخنان او هدف وی از این تعدیل مشخص می شود؛ او از طریق این ادعا علاوه بر اینکه اعجاز لفظی قرآن را انکار کرده – که بر هر آشنا با ادبیات عربی واضح و مبرهن است- قصد آن دارد تا به این نکته برسد که چون این پیامبر بوده که معانی الهی را به شکل کلمات در می آورده پس شخصیت و حالات درونی وی من جمله علم و جهل وی نیز در قرآن تاثیر گذاشته. وی این ادعا را در ادامه مصاحبه اینگونه تکمیل می کند که:

«من فکر نمی‌کنم که پیامبر «به زبان زمان خویش» سخن گفته باشد؛ در حالی که خود دانش و معرفت دیگری داشته است. این زبان خود او و دانش خود او بوده و فکر نمی‌کنم دانش او از دانش مردم هم‌عصرش درباره‌ی زمین، کیهان و ژنتیک انسان‌ها بیش‌تر بوده است. این دانشی را که ما امروز در اختیار داریم، نداشته است.»

نتیجه اینکه اگر قبول بکنیم که سروش در این بخش از نظر خود معانی قرآن را کاملا از آن خدا می داند – هرچند این با حرفهای اول مصاحبه اش در تناقض است – لیکن از آن جهت که این معانی از فیلتر آمیخته به جهل پیامبر(ص) رد شده اند نمی تواند مبری از خطا باشند.
سروش در این مورد هم مانند موارد قبل هیچ استدلال عقلی و نقلی نمی آورد که چگونه معانی الهی الهام شده به پیامبر می توانند متضمن خطا شوند، هرچند پیامبر خود علم ناقصی داشته باشد. وی بر اینکه چرا خداوند قادر به هر چیز،‌ باید برای رساندن پیام خود به مخلوقاتش چنین راه منتج به خطایی را برگزیند، دلیلی نمی آورد و اینکه چرا ما باید سخن او را در اینباره بپذیریم و نه سخن خود خدا و یا حتی به قول سروش سخن پیامبر را که:

او هرگز از روی هوا و هوس سخن نمی‌گوید و آنچه می‌گوید" سروش غیبی" است که در اختیار او گذارده شده است. (نجم 4-3)
اگر از جانب "غیر خدا" بود، در آن "اختلاف" فراوانی می‌یافتند. (نساء 82)
قرآن کتابی است که "ما" آنرا فرو فرستادیم تا مردم را از تاریکی‌ها به روشنی وارد سازی. (ابراهیم 1)
"ما" آنرا به صورت قرآن عربی فرو فرستادیم تا بیندیشید. (یوسف 12)
و در جای دیگر خداوند که هر جا در قرآن از پیامبر نام برده در کمال احترام و فراتر از احترام بوده،‌‌ می فرماید: اگر او[پیامبر] سخنی دروغ بر ما می بست،‌ما او را با قدرت می گرفتیم، سپس رگ قلش را قطع می کردیم. (حاقه 46-44)

علاوه بر این آیات خداوند بارها در قرآن پیامبر را با لفظ "قل" به معنی بگو خطاب قرار داده است. با توجه به این، اگر بخواهیم تفسیر منحرف سروش از وحی را بپذیریم باید وی به این سوال هم پاسخ دهند که چگونه ممکن است پیامبر از درون با خود بگوید "به مردم بگو...".
علاوه بر این مطالب که لب کلام سروش درباره قرآن بود، باید به نکته دیگری نیز درباره مصاحبه مذکور اشاره کنیم. سروش در مصاحبه خود برای جا انداختن ادعاهای بی اساسش که حتی در میان دیگر روشنفکران غرب زده مطرح در جهان اسلام، تندروانه ترینها تا کنون است،‌ نظریات خود را به اندیشه‌ی سده‌های میانی اسلام و به افراد و نحله های فکری - کلامی مانند معتزلیان، ‌شیعیان، فلاسفه مسلمان،‌ عرفا و شاعران نسبت داده است، بدون اینکه برای این ادعاهای دروغ سندی محکمه پسند بیاورد. هرجا خواسته سندی ارائه دهد به اینکه مثلا فیلسوفی هم چنین عقیده ای داشته یا اینکه فلان نحله فکری هم اینگونه نظری داشته اند، بدون هیچگونه آدرس دقیقی اکتفا کرده تا نشود بر سر این گفته ها با وی محاجه کرد.
نهایتا سوالی که به ذهن می رسد این است: آیا صدور این نظریات از کسی که اندک آشنایی با قرآن داشته باشد – که سروش بیش از اینها دارد – ممکن است؟ مگر اینکه پای غرض و مرضی در میان باشد؟! در پاسخ به این سوال مناسب است تا به جمله ای از خود سروش اشاره کنیم، جمله ای که عصاره تفکرات وی را در مورد دین می توان در آن یافت: "اگر جامعه دیندار شود تمام شئونش من جمله سیاست دینی می گردد. پس اگر بفرض کسانی طالب غیر دینی شدن سیاست هستند،‌ باید جامعه را غیر دینی کنند" – جامعه پیامد پسند،‌ مجله کیان،‌ شماره 17 -  و بنده اضافه می کنم که این تحقق نمی یابد مگر در مورد دینی که نزد جامعه خود بی اعتبار باشد و اولین و مبنایی ترین منبع اعتبار اسلام و معجزه جاویدان رسول اکرم(ص)،‌ قرآن مجید است. چنان که سروش خود در جایی از همین مصاحبه عنوان می کند" اگر بر این باور اصرار کنید که قرآن کلام غیرمخلوق و جاودانی خداست که باید لفظ به لفظ به آن عمل شود، دچار مخمصه‌ای لاینحل می‌شوید!"
آری مشکل سروش با اجرای فرامین قرآن است و نه با خود قرآن.
در آخر بد نیست بتناسب بحث، آیاتی از سوره هود را به سروش و امثال او یادآور شویم. آیاتی که از جمله محکم ترین دلائل نقلی در رد ادعاهایی از این دست هستند:

ای رسول مبادا بعضی آیاتی را که به تو وحی شد (درباره کافران بنا بر ملاحظاتی) تبلیغ نکنی و از قول مخالفانت که می گویند (اگر این مرد پیغمبر است) چرا گنجی ندارد و چرا فرشته آسمان همراه او نیست دلتنگ شوی که وظیفه تو تنها نصیحت و اندرز خلق است و حاکم و نگهبان هر چیز خداست(12)
آیا مى‏گویند این قرآن (وحی الهی نیست) خود او بهم بسته و به خدا نسبت می دهد. بگو اگر راست می گویید شما هم با کمک همه فصحای عرب بدون وحی خدا ده سوره مانند این قرآن بیاورید (13)
پس هرگاه کافران جواب ندادند در این صورت (شما مومنان) یقین بدانید که این کتاب به علم ازلی خدا نازل شده که هیچ خدایی جز آن ذات یکتای الهی نیست. آیا شما مردم تسلیم (حکم خدا) خواهید شد(14)
در جهان از آنهائیکه بخدا نسبت دروغ دادند ستمکار تر کیست آنان بر خدا عرضه داشته شوند و گواهان محشر گویند اینها هستند که بر خدا دروغ بستند آگاه باشید که لعن خدا بر ستمکاران (عالم) است(18)
آن ستمکارانی که راه خدا را بر روی بندگان بسته و سعی کنند که راه حق را کج کرده(و خلق را براه باطل کشند) و هم آنها منکر قیامتند (19)

به امید آنکه جوانان عزیز کشورمان که آینده سازان فکر و اندیشه اسلام اند،‌ با تدقق و تحقیق هر چه بیشتر راه را بر این تفکرات انحرافی ببندند و خود و جامعه خود را در راه رسیدن به کمال یاری نمایند.
پی نوشت:
+ این مطلب بر مبنای پاسخ اول آیت الله سبحانی به سروش نوشته شده است.
+ خیلی دوست داشتم و لازم هم بود که در این نوشته بحث اعجازهای متعدد قرآن کریم هم مطرح شود ولی آن را به مطلبی مجزا موکول می کنم. عجالتا به این نکته اشاره کنم که مسلما از نظر سروش هم دور نبوده و آن اینکه در همین دوران ما کسانی بوده اند که به طرز اعجاز آوری قرآن را حفظ کرده اند٬ در حالی که بی سواد بوده اند و عجیب تر اینکه آنچه آنان به عنوان قرآن تلاوت نموده اند و اسناد آن هم باقی است دقیقا همین قرآنی است که ما در خدمت آنیم به نحوی که بعضی مراجع قرائتهای آنان را با قرآن تطبیق داده و تایید نموده اند و این نمی است از دریای اعجاز قرآن.
+ نوشته های اخیر بنده درباره سروش:
یادداشتهایی که لینکشون رو این زیر می بینید سلسله نوشته هایی هستند که در اصل یک تحقیق کلاسی بوده اند. من برای اینکه بتونم اون تحقیق رو وبلاگی کنم، قسمت قسمتش کردم و به صورت یک سیر سروش شناسی درش آوردم.
ضمنا بهتره این نوشته ها به ترتیب خوانده شوند:
١- پدران معنوی عبدالکریم سروش
٢- صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی
٣- قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک
۴- بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی
۵- سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات
۶- چرا سروش؟!

+ تحقیق بنده درباره عدم تحریف قرآن:
١- آیا قرآن تحریف شده است؟
٢-  تعدد قرائات دلیلی بر تحریف قرآن؟!