سَـــبیل

سَـــبیل؛ راهی است برای به اشتراک گذاشتن دغدغه ها و پرسشهای فکری، مذهبی، سیاسی و فرهنگی بنده، محمد دهداری.


۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

امان از تظاهر به دانایی!

محمد دهداری، شنبه، ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ق.ظ، ۰ نظر

متن کوتاهی است که به عنوان زندگی نامه خودنوشته شهید بزرگوار سید مرتضی آوینی در اینترنت وجود دارد. این یادداشت به قدری برای شخص بنده تاثیر گذار بوده که آنرا مدتهاست در ستون "یک جرعه آفتاب" وبلاگم نگاه داشته ام و دلم نمی آید یادداشت دیگری را جایگزینش کنم. نوشته سید مرتضی به نوعی وصف حال و نقد احوال خود بنده نیز بوده و همچنان هم هست!

شهید آوینی در بخشی از یادداشت مذکور چنین می نویسد:

تصورنکنید که من با زندگی به سبک وسیاق متظاهران به روشنفکـــری ناآشنا هستم.
خیر من ازیک «راه طی شده» باشماحرف میزنم.
من هم سالهای سال دریکی از دانشکده های هنری درس خوانده ام، به شب های شعر و گالری های نقاشی رفته ام، موسیقی کلاسیک گوش داده ام، و ساعتها ازوقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی دانستم گذارنده ام. من هم سال ها باجلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته ام، ریش پروفسوری وسبیل نیچه ای گذاشتم و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را _بی آنکه آن زمان خوانده باشم اش_ طوری دست گرفته ام که دیگران جلد آن را ببیند و پیش خودشان بگویند: «عجب، فلانی چه کتابهایی میخواند، معلوم است که خیلی می فهمد!» 
اما بعدخوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده ام رودربایستی را نخست باخودم و سپس بادیگران کنار بگذارم و عمیقا بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی شود، و حتی بالاتر، دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی آید؛ باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس به راستی طالبش باشد آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.
و حالا از یک راه طی شده باشما حرف می زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما کاری که اکنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. 
حقیر هرچه آموخته ام ازخارج دانشگاه است. بنده بایقین کامل می گویم که تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می آید و لاغیر! 
قبل از انقلاب بنده فیلم نمی ساخته ام اگرچه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگرچه چیزی -اعم ازکتاب یامقاله- به چاپ نرسانده ام. باشروع انقلاب حقیر تمام نوشته های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان های کوتاه، اشعار و ... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاورم.
از قضا همین دیروز تو سرم متن فوق الذکر شهید آوینی رو مرور می کردم.

دیروز یک کلاس برامون گذاشته بودند از طرف سازمان متبوعمون...
استاد، دکتری بود که قبلا هم برای همکارها کلاس دیگری رو ارائه کرده بود و من شرکت نکرده بودم ولی رفقا خیلی کیفور شده بودند از گستره وسیع علوم مورد اشراف ایشون.
سر این کلاس اخیر هم مدام از کتابهاش رفرنس میداد و از حوزه های علمی متفاوت و حتی متباین مثال می آورد!
از امورات اجرایی محل بحث اصلی کلاس مدام به حقوق، فقه، فلسفه، کلام، زبان های خارجه، فلسفه اسلامی، تاریخ و و و می رفت و بر می گشت و ظاهرا در خیلی از این علوم صاحب نظر بود و مکتوباتی هم داشت.
دائم از کارهای بزرگی که در کشور کرده بود یاد می کرد و من به این فکر می کردم که چنین کسی با این همه تخصص چرا شده این!!
یک استاد دوره گرد که تو سازمانها و ادارات دولتی می گرده و کلاسهای یکی دو روزه برگزار می کنه!
من چندان گوش نمی دادم تا اینکه حین یکی از لافهای خیلی بزرگش، یک گاف خیلی بزرگ داد!
تذکر دادم که استاد اینکه اینجوری نیست و اونجوریه!
پیچوند و گذشت!
حرف فلسفه غرب شد و چه سخن فرسایی هایی!  که نکرد تا اینکه اسم کتاب ویتگنشتاین رو اشتباه گفت، متعرض شدم که استاد این نبوده و این دو بوده!
حرف از جبر و اختیار شد، بل امر بین الامرین منقول از امام صادق ع رو زیر سوال برد گفتم این حدیثه! چرا چنین می گی؟! گفت بحث علمی بکنید! گفتم خوب این یک بحث کلامیه و نمیشه نصوص دینی رو نادیده گرفت!
باز پیچوند و چرت و پرت تحویل داد!
باز یه خالی دیگه بست جوابشو دادم ضایع شد!
به جای پارادوکس از کلمه پارادایم استفاده کرد باز ایراد گرفتم شروع کرد بی ربط بافتن. یکی از رفقا ازش سوالی پرسید باز جواب نداد.
اصولا یک جواب درست حسابی به هیچ کس نداد.
مدام به سایتش ارجاع می داد و در جواب یکی از اشکالهام مشخصا گفت من سایتم ۱۲۰ هزار بازدیدکننده داره!
نگاه کردم دیدم دو تا وبلاگ درپیت داره که بخش نمایش آمار هم ندارند.
موقع تدریس هم اونقدر قلنبه سلنبه حرف می زد و کلمات انگلیسی به کار می برد و یک بحث ساده رو ثقیل مطرح می کرد که کارمندهای خسته از یک روز کاری اصلا نمی فهمیدند چی می گه که بخوان انقلتی بیارند.
خلاصه خسته تون نکنم معلومم شد طرف شوت شوته!
شوت ها!!
حالا بنده که معلوماتم اینقدر ناقص و کچل و درب و داغونه و از موضوعاتی مثل فلسفه و کلام هم جز اسمی و قمپزی بیشتر سر در نمیارم با یه ذره دقت شوت بودنش رو فهمیدم ولی رفقای همکار که اصلا گذرشون به این اسامی و قمپزها هم نیفتاده بود واقعا باورشون شده بود که ایشون خیلی بارشه!
یاد جمله حکیمانه سید مرتضی افتادم که "تظاهر به دانایی هیچگاه جای دانایی را نمی گیرد!"
چنین حسی رو بارها سر کلاسهای مقطع ارشد یا در مباحثات مجازی یا حقیقی با رفقای علوم انسانی خوانده تجربه کرده ام.
متاسفانه تظاهر به دانایی که خودم هم کمابیش بهش مبتلا هستم به یک اپیدمی در جامعه به ظاهر نخبگانی و روشنفکری ما تبدیل شده که البته محدود به اینها هم نیست ولی در میان این قشر بیشتر از بقیه جامعه دیده می شه.

غزلی از سعدی و ذکری از مذهب وی

محمد دهداری، يكشنبه، ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ق.ظ، ۳ نظر

کسانی که معتقد به شیعه بودن سعدی هستند همواره مهمترین دلیل خود را قصیده ای مشهور از وی که اولین قصیده از مواعظ وی است عنوان می کنند. سعدی در قصیده مذکور ابتدا مدح خدا و رسول ص می کند و بعد چندبیتی را برای خلفای راشدین می سراید ولی به علی ع و آل علی ع که می رسد سخنش اوج می گیرد و تلمیحا به آیات و روایات مختلف مشهور میان شیعیان اشاره می کند و نهایتا هم از دایره تقیه به صراحت خارج شده و از عصمت حضرت امیر ع دم می زند و آن را -نه خلفای راشدین را - تنها مایه شفاعت خود در روز قیامت می شمرد. نکته جالب اینکه مدح خلفا را از زبان خود می گوید ولی به حضرت امیرالمؤمنین ع که می رسد به ناتوانی زبان خود اعتراف کرده و به آیات و روایات متمسک می گردد. باتوجه به این قصیده باور سنی مذهب بودن شیخ اجل بسیار دشوار است:

کس را چه زور و زهره که وصف علی کند جبار در مناقب او گفته هل اتی
زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او در یکدگر شکست به بازوی لافتی
مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا
دیباچهٔ مروت و سلطان معرفت لشکر کش فتوت و سردار اتقیا
فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی
پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان وینان ستارگان بزرگند و مقتدا
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه یارب به خون پاک شهیدان کربلا
یارب به صدق سینهٔ پیران راستگوی یارب به آب دیدهٔ مردان آشنا
دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست ای نام اعظمت در گنجینهٔ شفا

باری بنده در دو مطلب اخیر از مجموعه/کالکشن "شعر و ادب" این صفحه، به دو شعر دیگر از شیخ اجل اشاره کردم که هرچند مقدم بر قصیده فوق سروده شده و شاید از همین رو تصریحی نیز در آنها دیده نمی شود لیکن به نظر حقیر می توان برداشتی شیعی از آندو داشت. برای این مدعا قراینی نیز در اشعار مذکور وجود دارد که بنده به آنها ورود نکردم ولی این بار غزل دل انگیز دیگری را از این شاعر نامدار طرح خواهم کرد و به ظرایفی چند در آن اشاره خواهم نمود تا منظور خود را تبیین نمایم.
ابتدا این شاهکار را با هم بخوانیم:

چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل یار من و شمع جمع و شاه قبایل
جلوه کنان می‌روی و رخ ننمایی سرو ندیدم بدین صفت متمایل
هر صفتی را دلیل معرفتی هست روی تو بر قدرت خدای دلایل
قصه لیلی مخوان و غصه مجنون عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل
نام تو می‌رفت و عارفان بشنیدند هر دو به رقص آمدند سامع و قایل
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه مانعست و نه حائل
گو همه شهرم نگه کنند و ببینند دست در آغوش یار کرده حمایل
دور به آخر رسید و عمر به پایان شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل
گر تو برانی کسم شفیع نباشد ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل
با که نگفتم حکایت غم عشقت این همه گفتیم و حل نگشت مسائل
سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار عشق بچربید بر فنون فضایل

حال به موارد ذیل در شعر فوق توجه کنید:
ابتدا که بیت اول را خواندم معنی آن برایم کمی گنگ بود. آخر این تعبیر چشم خدا بر تو تعبیر آشنایی نیست!
در هیچ شعر دیگری از ادبیات کهن مشابه آن را نیافتم- شما اگر سراغ دارید ذکر کنید.
معنای قریبش ممکن است به این اشاره داشته باشد که سعدی محبوب خود را دعا کرده و وی را در پناه خدا قرار داده لیکن این معنا آنهم از استاد سخن، به واقع لایتچسبک است.
در مصرع بعد موضوع پیچیده تر نیز می شود: شیخ اجل مخاطب خود را شاه قبایل می خواند! این تعبیر نیز مسبوق به سابقه نیست ابدا!
باز معنای قریب می تواند این باشد که مخاطب شعر سعدی حاکمی یا پادشاهی بوده است. مثلا حاکم وقت شیراز مظفر الدین ابوبکر بن سعد زنگی که البته ظاهرا حاکمی مدبر هم بوده و شیراز در زمان وی از گزند مغولان در امان و مامن بسیاری از دانشمندان و سخنوران قرار گرفته و ولیعهد وی سعد بن ابوبکر نیز به سعدی ارادت فوق العاده ای داشته است.
لیکن با خواندن ادامه اشعار ملتفت خواهید شد چنین انتسابی چندان هم به صواب نیست.
آنچه بنده از مصرع اول به نظرم رسید اشاره به مورد تأیید خداوندی بودن مخاطب سعدی و به نوعی اشاره به مقوله عصمت اوست.
تعبیر شاه قبایل را نیز بنده به برخی القاب حضرت حجت عج مانند امیرالامره و خلیفة الله و سید الخلق و سید الامه مرتبط می دانم.
همچنین که از بیت بعد اوصافی مثل حجة الله و وجه الله را برداشت می نمایم:

هر صفتی را دلیل معرفتی هست روی تو بر قدرت خدای دلایل

و از بیت بعد القابی دیگر چون خاتم الاوصیا و خاتم الائمه را:

قصه لیلی مخوان و غصه مجنون عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل

هرچند می دانیم معنای قریب تعبیر «ذکر اوایل» همان علوم اوایل یعنی علوم قبل از اسلام یا علومی که از یونان باستان به دست ما رسیده بوده است.

بیت بعد، شاهدی است بر این مدعا که مخاطب شعر سعدی وجهی معنوی داشته و لذا ممکن نیست شعر در مدح ابوبکر بن سعد یا سعد ابن ابوبکر بوده باشد؛

نام تو می‌رفت و عارفان بشنیدند هر دو به رقص آمدند سامع و قایل

شاه و حاکم را چه به این که عارفان با شنیدن نامش از خود بی خود شوند!
برداشت بنده از بیت ذیل نیز باز معطوف به وجود مقدس حضرت صاحب الزمان عج و در پرده غیبت بودن آن خورشید غایب از نظر است:

پرده چه باشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه مانع است و نه حایل

در بیت بعدی سعدی از موضوعی خبر می دهد که ظن ما را بیشتر می کند:

گو همه شهرم نگه کنند و ببینند دست در آغوش یار کرده حمایل

آن کدام یار است که اگر مردم شهر عصر سعدی از وصال وی با او مطلع شوند چنین احتمال اعتراضشان وجود دارد؟
سعدی به استناد تواریخ، بسیار فرد متشرعی بوده و لذا برخلاف توهمات و تهمتهای ناروای امثال سیروس شمیسا و احمد کسروی این قبیل اشعار وی را نباید به شاهد و شاهدبازی مرتبط دانست!(البته سعدی عاشقانه های بسیار دلنشینی دارد ولی نسبت انحراف به وی نمی چسبد) لذا موضوع به همان مقوله تقیه باز می گردد.
این مضمون در دو شعر قبل(مطالب قبلی) نیز وجود دارد.
در شعر اول ضمن بیت ذیل:

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود هم برآن سریم

و در شعر دوم بدین شرح:

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

از بیت بعد چنین استفاده می شود که سعدی این شعر را در کهن سالی سروده و این خود شاهد دیگری بر اینکه شعر حاضر ربطی به عشق زمینی ندارد:

دور به آخر رسید و عمر به پایان شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل

و باز اشاره به موضوع شفاعت در بیت بعد:

گر تو برانی کسم شفیع نباشد ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل

و نهایتا دو بیت آخر که گویی بر خلاف دو شعری که اخیرا بدانها اشاره کردم اشاره به شطحیاتی دارد که از قاعده تقیه فاصله گرفته اند!

با که نگفتم حکایت غم عشقت این همه گفتیم و حل نگشت مسایل
سعدی از این پس نه عاقل است نه هشیار عقل بچربید بر فنون فضایل

به نظر حقیر از این سه شعر اولی در تمنای وصال است، دومی در بیان وصال و سومی در افشای وصال و البته هر سه در لفافه و پوشیده در لطایف و اسرار شاعرانه!
در همین خصوص توجه شما را به نحوه به کارگیری کلیدواژه شمایل در این سه شعر جلب می نمایم:
در شعر اول ملتمسانه اینگونه می نالد:

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

و در شعر دوم داستان دلدادگی خود را علی رغم منع عقل دوراندیش اینگونه بیان می کند:

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

و در غزل حاضر معرفت خود را به مقام و منزلت یار نزد خداوند به این شکل بازگو می نماید:

چشم خدا برتو ای بدیع شمایل یار من و شمع جمع و شاه قبایل

همینطور به این نکته توجه کنید که اکثر اشعار صریح سعدی در شرح محبت و طلب شفاعت و ذکر عصمت به حضرات آل الله  ع جزو آثار متأخر سعدی هستند.
مانند ابیات صدرالاشاره و بیت ذیل که همگی از مواعظ سعدی یعنی آخرین اثر وی هستند:

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی عشق محمد بس است و آل محمد

حسن ختام این یادداشت بیتی از حضرت امام قدس سره باشد که فرموده اند:

شاعر اگر سعدی شیرازی است بافته‌های من و تو بازی است

پی نوشت:
+ بنده خوب می دانم این حرفها حرفهای دقیقی نیست و قبلا هم گفته ام خرده نگیرید که بحث بنده ادعای علمیت ندارد و صرفا یک برداشت ذوقی است ولی البته برای خودم بسیار بیشتر از برداشتهای متداول معتبر است.