سَـــبیل

سَـــبیل؛ راهی است برای به اشتراک گذاشتن دغدغه ها و پرسشهای فکری، مذهبی، سیاسی و فرهنگی بنده، محمد دهداری.


۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است

و این گونه می گوید بزرگ مرد فکه

محمد دهداری، شنبه، ۱۹ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۰۶ ق.ظ، ۴ نظر

و این گونه می گوید بزرگ مرد فکه:
تصورنکنید که من با زندگی به سبک وسیاق متظاهران به روشنفکـــری ناآشنا هستم.
خیر من ازیک «راه طی شده» باشماحرف میزنم.
من هم سالهای سال دریکی از دانشکده های هنری درس خوانده ام، به شب های شعر و گالری های نقاشی رفته ام، موسیقی کلاسیک گوش داده ام، و ساعتها ازوقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی دانستم گذارنده ام. من هم سال ها باجلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته ام، ریش پروفسوری وسبیل نیچه ای گذاشتم و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را _بی آنکه آنزمان خوانده باشم اش_ طوری دست گرفته ام که دیگران جلد آن را ببیند و پیش خودشان بگویند: «عجب، فلانی چه کتابهایی میخواند، معلوم است که خیلی می فهمد!»
اما بعدخوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده ام رودربایستی را نخست باخودم و سپس بادیگران کنار بگذارم و عمیقا بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی شود، و حتی بالاتر، دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی آید؛ باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس به راستی طالبش باشد آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.
و حالا از یک راه طی شده باشما حرف می زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما کاری را که اکنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست.
حقیر هرچه آموخته ام ازخارج دانشگاه است. بنده بایقین کامل می گویم که تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می آید و لاغیر!
قبل از انقلاب بنده فیلم نمی ساخته ام اگرچه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگرچه چیزی -اعم ازکتاب یامقاله- به چاپ نرسانده ام. باشروع انقلاب حقیر تمام نوشته های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان های کوتاه، اشعار و ... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاورم.

چرا سروش؟!

محمد دهداری، سه شنبه، ۲۹ بهمن ۱۳۸۷، ۰۹:۲۹ ق.ظ، ۳۱ نظر

عبدالکریم سروش

در چند یادداشت گذشته؛ پدران معنوی عبدالکریم سروش، صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی، قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک، بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی، سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات سعی نمودیم تا آراء و نظرات عبدالکریم سروش را به شکلی استدلالی و برهانی نقد و بررسی نماییم. 
البته در خصوص نظرات عبدالکریم سروش تا کنون نقدهای بسیاری نوشته شده و حتی درباره شخصیت خود سروش نیز تحلیل های فراوانی صورت گرفته است. لیکن آنچه چندان مورد توجه قرار نگرفته این سؤال مهم است که چرا نظرات چنین فردی با چنان اعتقاداتی بعضاً با اقبال مخاطبین مواجه شده است؟! به واقع چه دلایلی موجب روی آوری برخی افراد قلیل یا کثیر به نظرات سروش و دست نکشیدن آنها از این قبیل اعتقادات، حتی پس از آشکار شدن تقابل صریحشان با اسلام اصیل شده است؟ البته پر واضح است، منظور نظر ما افراد معلوم حالی نیستند که برای طرفداری و یا پا فشاری بر نظرات سروش أغراض و أمراض خاص خود را دارند. کسانی که به خودی خود و بدون دخالت کاتالیزوری مانند تفکرات منحرف این نویسنده و سخنان آن دیگری، سر عناد و دشمنی با تعالیم اسلام ناب محمدی دارند. بلکه محل بحث ما کسانی هستند که این هواداری ها و تعصب های غیر منطقی از ایشان جای سؤال و تأمل دارد.
در پاسخ به این سؤال می توان به عوامل متعددی اشاره نمود. ما در این مجال به هفت علت اساسی این موضوع اشاره خواهیم نمود.
اول؛ طرح پلکانی تفکرات و نظریات
سروش همه نظرات خود را از همان ابتدا و به صورت بی پرده و صریح بیان ننموده است. نظرات وی از زمانی که به عنوان یک روشنفکر در جامعه ما مطرح شده تا کنون، مدام در حال بیشتر صریح شدن و البته بیشتر فاصله گرفتن از تعالیم اسلام بوده است. بطوری که اگر بخواهیم منحنی انحراف تفکرات سروش رارسم نماییم، یک قوس صعودی با شیبی ملایم به دست خواهد آمد. البته این بدان معنی نیست که سروش ابتدا جور دیگری فکر می کرده و اندک اندک استحاله شده تا بدینجا رسیده، بلکه ایشان از همان اول همین بوده که اکنون هست و بعدها بیشتر هم مشخص خواهد شد. ولی از آنجا که حرفهای امروز وی دیروز خریدار نداشته و حرفهای دیروز وی امروز، تمام سعی خود را بکار برده تا مخاطبان را اندک اندک با خود همراه سازد. این موضوع با دقت در شجره نامه نظریات فعلی وی و هم خانوادگی آنها با نظریات قبلیش و البته شواهد و قرائن فراوان دیگر به راحتی قابل اثبات است. به عبارت دیگر حرفهای تازه ای که وی به مرور زمان به نظریات قبلی خود افزوده، همه ریشه در همان اعتقاداتی دارند که سروش از ابتدا به آنها مبتلا بوده است. ولی قبلا از بیان صریح آنها اباء داشته و این بیش از آنکه نتیجه ترس وی از عوارض ابراز عقایدش بوده باشد ناشی از این واقعیت بوده است که اگر وی از همان اول عقاید اصلی خود را مطرح می ساخت به کلی توسط مخاطبان خود طرد می گشت. برای اثبات این مدعا علاوه بر دقت در تبار شناسی نظریات وی شاید دلیلی بهتر از ادعاهای خود سروش در این رابطه وجود نداشته باشد. چرا که سروش خود استحاله شدن خود و نیز تغییر و تحول بنیادین در نظریاتش را قبول ندارد. این ادعا را بگذارید در کنار تناقضات فاحش و غیر قابل اغماضی که در نوشته های وی مشهود است. تناقضاتی که منطقا یا ناشی از تغییر و تحولی مبنایی در تفکرات متفلسفانه و متکلمانه وی است - که سروش آن را در مورد خود، رد کرده است - و یا ناشی از همان تاکتیک غیر اخلاقی کذایی که نقل آن گذشت و برای فریب دادن مخاطب!(مثلا وی در یک کتاب تعریفی از یک مفهوم اساسی مانند معرفت دینی یا وحی و ... ارائه داده و در کتابی دیگر تعریفی متناقض با آن)
به هر روی ، چه تغییر و چه تاکتیک، سروش به مرور زمان حرف های جدیدی از پی حرف های قبلیش آورده و همین امر موجب شده تا اعتقادات مخاطبانش هم، پا به پای نظریات وی، تغییر یابد(چنانکه مثلا درباب وحی از تجربه دینی بودن آن شروع و به الهام بودن و خطا پذیر بودن و عدم عصمت نبی اکرم(ص) ختم نموده است).
دوم؛ مبهم گویی و سوء استفاده از ادبیات
سروش همواره نظرات خود را مبهم و در لفافه مطرح نموده است. وی این کار را با استفاده از ابزارهای گوناگون مانند شعر، نثر مسجع و ادبیات عارفانه و صوفیانه انجام داده است. متاسفانه این واقعیت تلخ که در زمانه ما تفکر، هنر و ادبیات به گونه ای نابجا و نه به تناسب و به شایستگی، در قلمرو هم دخالت می کنند و طریق حقیقت را غبار آلود، در اینجا هم مصداق دارد. سروش در مباحثی که جای تعقل صرف، صریح و بی پیرایه است، از شعر و نثر مسجع و ادبیات عرفانی، نه به عنوان شاهد مثال و ابزاری برای بیان بهتر منظور خود، بلکه به مثابه چوبی برای گل آلود کردن آب زلال قوه فاهمه مخاطبان و سوء استفاده از احساسات در مقابل عقلانیتشان بهره می جوید. ناشایست‌تر آنکه وی در مقابل نقدهای منطقی و علمی که بعضا به نظریاتش می شود هم معمولا به همین راه ها متوسل شده و منتقدان را به مبهم گویی مفرط آثارش حواله داده و اینگونه توجیه می کند که شما منظور من را نفهمیده اید و یا اینکه فلان کس که نظر ما را نقد کرده، مطلب را متوجه نشده است و الخ.
نتیجه این روش غیر علمی سروش این است که پی بردن ابتدا به ساکن به غرض اصلی مباحث او و آنچه وی نشانه گرفته، کاری بس سخت و دشوار گشته، تنها از یک کارشناس دینی زبده و کارکشته بر می آید. مخاطب وی معمولا وقتی به اصل مطلب پی می برد که مدتها با آن اعتقاد (هرچند به طور سطحی) زندگی کرده و  بر آن پافشاری ها نموده و برای او به یک عادت فکری بدل گشته است و ترک عادت هم که ... . همین امر موجب ایجاد نوعی تعصب عوامانه در طرفداران سروش شده که ریشه در جهل مرکبی دارد که آثار وی در تفکر آنها بوجود آورده است. سوء استفاده سروش از ادبیات در حوزه عقلانیات کاربرد دیگری نیز برای سروش دارد. مخاطبان وی معمولا چنان مسحور هنر قلم و کلام وی هستند که حتی تناقضات بعضاً فاحش موجود در آثار سروش را نیز متوجه نمی شوند.
سوم؛ کم اطلاعی مخاطبان سروش نسبت به علوم دینی
قاطبه مخاطبان سروش نسبت به مسائل و مبانی علوم اسلامی مانند منطق، فلسفه و علی الخصوص کلام و فلسفه دین کم اطلاعند اگر نگوییم بی اطلاع. نظریات سروش در فضای کلام جدید و دین پژوهی مطرح شده اند لذا محقق و پژوهش گر حقیقی اگر بخواهد از دریچه تفکر انتقادی با آنها مواجه شود می بایست توانایی نقد این نظریات را از دو منظر برون دینی و درون دینی داشته باشد. بسیاری از مخاطبان سروش از این هردو بی بهره اند و در بهترین حالت شاید بتوانند از منظر برون دینی مباحث مطروحه توسط سروش را بررسی نمایند. آن هم اگر ابتدائیاتی در فلسفه و منطق بدانند.
ولی بدون شک قریب به اتفاق آنان از نقد درون دینی آثار سروش عاجز هستند. چرا که این موضوع نیازمند تخصص اسلام شناسی است. این در حالی است که هیچ کس نمی تواند ادعا کند برای مطالعه آثار سروش بی نیاز از نقد درون دینی است. زیرا سروش حداقل هنوز خود و نظریاتش را در دایره اسلام می داند لذا حتی اگر تفاسیر و اجتهادات کلیه دانشمندان مسلمان را نیز قبول نداشته باشد ولی نمی تواند مصرحات اسلام را نیز نادیده بگیرد و هرچه می خواهد بگوید یا بنویسد. به عنوان مثال وی نمی تواند در حالی که نص صریح قرآن بر کلام الله بودن کتاب آسمانی مسلمانان تأکید دارد ادعا کند آیات قرآن ساخته و پرداخته خود پیامبر اکرم(ص) است. حال اگر کسی بخواهد این ادعای سروش را بررسی کند و از آیات متعددی که در قرآن در تقابل با مدعای سروش وجود دارد بی خبر باشد، حتما در تحلیل خود مرتکب خطا خواهد شد.
این مشکلی است که اکثریت هواداران سروش با آن مواجه هستند. چه بسیار دانشجویان فرهیخته ولی کم اطلاع در امور دینی که تحت تاثیر تعابیر آراسته و مسجع و منظم سروش، اسلام حقیقی را رها و به اسلام اخته شده وی روی آورده اند. افرادی که به اعتقاد نگارنده اگر حداقل اطلاعاتی مبنایی در علوم فوق الذکر را می داشتند، هیچگاه به چنین راهی قدم نمی گذاشتند. چه آنکه برخی از این افراد پس از آشنایی با ماورای واقعی نظرات سروش و آنچه این آراء از آن حکایت می کند، آنها را در تقابل با اعتقادات یقینی و عقلی خود یافته و از آنها رویگردانیده اند.
چهارم؛ سیاست زدگی
در خصوص این دلیل عوام و خواص به دو گونه متفاوت عمل می کنند. لازم به ذکر است منظور از عوام و خواص در اینجا عوام و خواص علمی است. توضیح اینکه برخی افراد عامی که غالبا هم از نظر علمی هیچ از مدعیات سروش سر در نمی آورند، بیش از آنکه هوادار فکری وی باشند فقط و فقط به دلیل معارض بودن وی و همسویی سیاسیش با منویات ایشان طرفدار وی هستند. این طرفداری های سطحی بیشتر بابت بغض های سیاسی و حتی بعضا اقتصادی است و نه از باب حب علمی نسبت به نظریات سروش! متأسفانه این قبیل اغواء شدگان درصد کثیری از حامیان سروش را نیز تشکیل می دهند و بیشتر مشتمل بر جوانان و دانشجویان کم اطلاع در حوزه تخصصی نظریات سروش می باشند.
در همین راستا برخی دیگر هم که در سطوح بالاتر علمی قرار دارند از آن جهت که نظریه های کلامی- فلسفی سروش زمینه مساعدی برای تئوریزه کردن تمایلات سیاسیشان به دست می دهد با وی هم نوا و همگرا شده اند. چه آنکه بسیاری از به اصطلاح روشنفکران غربزده، سکولار، لیبرال و اعضای اپوزوسیون های خارج نشین از آن جهت که سروش به تخطئه حکومت اسلامی و تایید لیبرال دموکراسی می پردازد از وی حمایت می کنند و هیچ دلیل علمی و برهان عقلی ورای حمایت متعصبانه ایشان وجود ندارد. تا جایی که سروش را به عنوان تئوریسین دینی خود پذیرفته اند.
در واقع قریب به اتفاق حامیان سروش ابتدا گرایش سیاسی مورد نظر خود را بر اساس عقل ابزاری و آلوده به قصورها و تقصیرهای خود،‌ برگزیده اند و قوه عاقله خود را جهت توجیه آن پیش فرضهای سیاسی سرکوب کرده اند و سپس نظریه پرداز و نظریه پردازی های مورد نیاز خود در حوزه دین پژوهی را انتخاب نموده اند. مسلما انتهای چنین مسیری به مدعیان سیاست زده ای مانند سروش و امثال سروش ختم خواهد شد که نه تنها برای علم بما هو علم ارزشی قائل نیستند بلکه حاضرند برای دست یابی به مقاصد شوم سیاسی خود بر روی واضح ترین و روشن ترین حقایق علمی و دینی پا گذاشته و آنها را و پیروان خود را قربانی سازند.
پنجم؛ بیماری میل به تمایز
دلیل پنجم که نگارنده عنوان بیماری میل به تمایز را بر آن نهاده به یک مشکل روانشناختی اجتماعی باز می گردد و آن اینکه برخی مردم به نحوی بیمار گونه می پندارند تفکرات و اعتقادات شاذ و خلاف مشهور، همواره نشانه تام و تمام تجدد و روشنفکری بوده و سخن تازه و متمایز گفتن، همیشه دلیل بر حقانیت گوینده است. به عبارت دگیر اینان برای خاص و متمایز بودن ارزشی ذاتی قائلند و از این رو نه تنها به نظریه های سروش اعتماد کامل نموده و آنها را جا و بی جا تکرار و تبلیغ می کنند، بلکه مخالفان و منتقدان وی را نیز بدون هیچگونه تحقیق و غور علمی تخطئه می نمایند. البته تبلیغ تفکرات سروش توسط اینان بیش از آنکه از روی دغدغه انتشار حقیقت باشد از آن جهت است که خدای ناکرده تجدد و تنور فکریشان و قلمبه جاتی که از کتب سروش از بر کرده اند،‌ مستتر در ذهن مبارک و پنهان از نظر دیگران باقی نماند. این در حالی است که خاص بودن یک طرز تفکر یا نظریه یا هر چیز دیگر به هیچ عنوان دلیلی عقلی و یا حتی عقلایی بر صحت یا رجحان آن نمی تواند باشد. این بیماری، در واقع مغالطه ای است که در کنار همزاد نامیمون خود یعنی «مغالطه توسل به کثرت» تا کنون، لطمات فراوانی به حقیقت و حقیت جویان متوجه ساخته است. ریشه این نوع مغالطه که انسانها بعضا در ذهن خود و با خود نیز مرتکب آن می شوند را باید در نفسانیات و میل به خود نمایی افراد جستجو نمود. این هوای نفس است که دیده بینای عقل فرد را غبار آلود می کند تا به جای تجزیه و تحلیل عقلانی مسائل، تحت تاثیر این قبیل معیارهای سلیقه ای بی پایه و اساس، به سوی ترکستان لا ابالی گری علمی طی طریق نماید.
ششم؛ قیاس به نفس بسیاری از طرفداران سروش
قیاس به نفس بدین معنی که افراد با اینکه از انحراف یا خطای بزرگی مطلع می شوند یا بدان ظنین می گردند لیکن از آنجا که این انحراف یا خطا بسیار بزرگتر از آن است که بتوانند آن را در مورد خود تصور نمایند، لذا در خصوص فرد منحرف یا خطا کار نیز احتمال وقوع آن را نمی دهند. هواداران سروش، خود را و نیات و اخلاقیات خود را می نگرند و از اینکه شکی در حقیقت‌جو و بی غرض و مرض بودن خود ندارند به صحت نظریات سروش و دروغ بودن آنچه منتقدین بر علیه وی می گویند، پل می زنند. به عبارت دیگر باور نمی کنند که ممکن است کسی پیدا شود - آن هم در مقیاس سروش - و عاملاً، عامداً، اینگونه به خدا و رسول خدا(ص) دروغ ببندد و از دین و ابزاری به نام روشنفکریِ دینی برای منافع شخصی و سیاسی خود سوء استفاده کند. البته پرواضح است که منظور نگارنده به هیچ وجه توصیه به سوء‌ظن نمی باشد. بلکه منظور این است که وقتی همه قرائن و شواهد بر منحرف بودن و تحریف گر بودن کسی صحه گذاشت دیگر جای حمل بر صلاح نیست. باید او را درست شناخت و شناساند تا دیگران را گمراه ننماید. این مغالطه ای بزرگ است که خیلی ها در مسائل سیاسی نیز مرتکب می شوند.
هفتم؛‌ ضعف ایمان
در ورای همه دلایل فوق الذکر دلیلی دیگر نهفته است و آن همانا نقص در ایمان است که اگر ایمانی کافی وجود می داشت؛ جایی برای چنین شک و شبهه هایی آن هم به این شکل غیر علمی و ضد عقلی باقی نمی ماند. چرا که بسیاری از نظریات سروش واضحا و صریحا در مقابل نصوص یقینی دین مبین اسلام قرار دارند و از یک مسلمان مؤمن و معتقد بسیار بعید است که به چنین سخنانی - حداقل بدون تحقیق و تفحص علمی و دقیق - وقعی بگذارد.
البته هیچکدام از این دلایل به هیچ عنوان توجیهی برای بستن چشم و گوش و راه افتادن به دنبال کسی که نه اسلام شناس است و نه هیچ اسلام شناسی را حتی برای نشستن پای میز مناظره قبول دارد، به حساب نمی آید. عمق فاجعه وقتی بیشتر مشخص می گردد که در کنار اثرات اعتقادی این وضعیت تراژیک، به تبعات آن بر تفکرات سیاسی افراد نیز توجه نماییم. پرواضح است اصولا مقصود و منظور اصلی سروش و امثال سروش هم در این معرکه، دقیقا همان اهداف سیاسی است و نه مباحث اعتقادی و فلسفی. ولی همین اعتقادات، جهانبینی و تفکرات فلسفی انسان هستند که گرایشات سیاست نظری و عملی وی را معین می نمایند و سروش و امثال سروش نیز کاملا به این نکته واقفند.
پس در این روزگار شرک و شبه و این زمانه تهاجم فکری و فرهنگی آیا بهتر نیست تا اعتقادات خود را بجای گندآب از سرچشمه های زلال سیراب نمایم؟!
از این منظر نگارنده، موضع گیری های اخیر سروش و هتک حرمتها و گستاخی های وی نسبت به مقومات و مبینات دین مبین اسلام را به فال نیک می گیرد. چرا که پس از این، حجت بر مسخ شدگان زبان و قلم فریبنده وی تمام شده و امید است موجبات بیداریشان را فراهم سازد.
پی نوشت:
نوشته های اخیر بنده درباره سروش:
یادداشتهایی که لینکشون رو این زیر می بینید سلسله نوشته هایی هستند که در اصل یک تحقیق کلاسی بوده اند. من برای اینکه بتونم اون تحقیق رو وبلاگی کنم، قسمت قسمتش کردم و به صورت یک سیر سروش شناسی درش آوردم.
ضمنا بهتره این نوشته ها به ترتیب خوانده شوند:
١- پدران معنوی عبدالکریم سروش
٢- صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی
٣- قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک
۴- بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی
۵- سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات
۶- چرا سروش؟!

سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات

محمد دهداری، شنبه، ۱۹ بهمن ۱۳۸۷، ۰۳:۱۹ ق.ظ، ۸ نظر

قبل نوشت:
این نوشته تقریبا آخرین نوشته درباره تفکرات سروش در سیر سروش شناسی مان خواهد بود و اصولا به این خاطر نوشته شده تا پس از نقد نظرات سروش درباب تکثرگرایی دینی،‌ نظر اسلام ناب را هم در اختیار مخاطبان گرامی قرار دهیم. ضمنا به مخاطبان عزیز توصیه اکید می شود که مطالب اخیر را نیز مطالعه نمایند. نوشته هایی که برای سیر سروش شناسی ما وبلاگی شدند بدین قرارند: "پدران معنوی عبدالکریم سروش"، "صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی"، "قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک" و "بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی".
نوشتار:
در آخر لازم دانستیم برای تبیین هرچه بیشتر مسئله و نمایاندن زوایای مهم دیگر آن از نظر اسلام حقیقی و نه اسلام سروشی، رأی اسلام را در خصوص تکثرگرایی بیان نماییم. همچنین اشاره ای به نظر اسلام درباره مسئله نجات خواهیم داشت تا درجه افتراق اسلام و مسیحیت و به خطا بودن بسط احکام کلام مسیحی به اسلام، بیشتر مشخص شود. همانطور که گفته شد، در این باره از قدیم الایام سه نوع دیدگاه وجود داشته است:
١) انحصار گرایی: محدود دانستن نجات و رستگاری به پیروان یک دین.
٢) شمولگرایی: محدود دانستن حقانیت به یک دین و نا محدود دانستن نجات و رستگاری.
٣) تکثر گرایی: نامحدود دانستن حقانیت در یک دین و به تبع آن نجات و رستگاری.
نظر اسلام در این میان تا حدودی همانند شمولگرایی است ولی با آنچه در مسیحت شمولگرا وجود دارد فرق دارد. اسلام درباره مسئله حقانیت انحصار گراست ولی انحصار گرایی اسلام نیز با مسیحیت متفاوت است. آنچه از آیات و و روایات اسلامی استفاده می شود این است که اسلام تکثر گرایی طولی ادیان را قبول دارد. به این معنی که هر دینی را در زمان نزول خود بر حق و موجب رستگاری می داند. چه آنکه در آیات و روایات از ادیان دیگر نیز تعبیر به اسلام شده و پیروان آنها مسلمان خوانده شده اند. ولیکن مصداق اسلام و تسلیم بودن دربرابر خدا در عصر حاضر شریعت مبین پیامبر خاتم محمد مصطفی (ص) است که نسخه نهایی و اکمل نسخ ادیان آسمانی است و بعد از آن دیگر دینی نخواهد آمد. پس تسلیم امر خداوند متعال بودن اقتضا می کند تا انسان به این دین خاتم تن در دهد هرچند (بالفرض) به نسخه های اصلی و تحریف نشده ادیان ماقبل دسترسی داشته باشد، چرا که فرمان و اراده خداوند به این امر تعلق گرفته است و از انسان اینگونه خواسته شده است.
از نظر مسئله نجات هم باید گفت در اسلام هرچند حقانیت در عصر حاضر محدود و منحصر به اسلام است لیکن اینگونه نیست که فقط مسلمانان اهل نجات باشند. به تعبیر دیگر باید بین نجات و حقانیت تفاوت قائل شد. از نظر اسلام فقط کسانی از رحمت خداوند بی بهره خواهند بود که صدای اسلام به گوششان رسیده و حجت بر آنها تمام شده باشد و آنها عذری بر نپذیرفتن دین خاتم نداشته باشند نه اینکه افرادی باشند که در استضعاف فکری و یا عقلی به سر می برند که خداوند این دسته را از جهت اسلام آوردن و یا نیاوردن مؤاخذه نخواهد کرد.
لازم به ذکر است اسلام در مورد کافران که صدای اسلام را شنیده و به دلایل گوناگون نپذیرفته اند نیز جانب اعتدال را حفظ کرده و به زندگی مسالمت آمیز در کنار اینان حکم داده است و مگر در مورد آن دسته که سر عناد با اسلام و مسلمین داشته باشند، حکم جهاد نداده است. پس جنبه ای دیگر از نظریه اسلام در باب تکثر گرایی دینی را می توان در اعتقاد به زندگی مسالمت آمیز با آدیان دیگر و حتی با کفار جستجو کرد.
از آنچه گفته شد می توان نتایج زیر را استفاده کرد:
موضع اسلام درمسئله حقانیت ادیان بدین شرح است:
اولا، همه ادیان غیر الهی یا ادیان الهی تحریف شده، راههایی به سوی حق نیستند.
ثانیا، همه ادیان و شریعتهای الهی تحریف نشده؛ علی رغم اینکه حق، صادق و مطابق با واقع اند، اصول بنیادین اعتقادی همه آنها مشترک است و اختلاف آنها صرفا در پاره ای احکام و قوانین است؛ لیکن به عصر خاصی اختصاص دارند و پس از آن عصر، دیگر ایمان به آنها کافی نیست؛ بلکه لازم است علاوه بر ایمان به انبیاء و کتب آسمانی گذشته، به فرمان الهی در عصر بعدی گردن نهاد.
ثالثا، در عصر خاتمیت، یعنی از زمان بعثت محمد(ص) تا انقراض عالم، پیام آن حضرت به هر کس برسد، او موظف است آنرا بپذیرد؛ زیرا مصداق اسلام عام در این عصر، شریعت آن حضرت است و هرکس به او ایمان نیاورد، مسلمان نیست و در برابر فرمان الهی طغیان کرده است. بلکه می توان گفت: شریعت آن حضرت همان شریعت های پیشین است که کمال یافته است(چنانکه در آیه سه سوره مائده می خوانیم).
آیات محکم بسیاری در قرآن کریم، و نیز روایات یقینی فراوانی در مجامع روایی معتبر و نیز سیره قطعی پیامبر اکرم (ص) و امامان معصوم (ع)، بلکه ضرورت دین و ادله عقلی، اعتبار آیینهای دیگر، حتی آیین های الهی تحریف نشده، در عصر خاتمیت را نفی می کنند و حقانیت آنها را مردود می شمرند.
رستگاران از نظر اسلام:
١) پیروان شریعت اسلام از عصر بعثت حضرت محمد(ص) تا انقراض عالم به شرط ایمان قلبی و عمل صالح.
٢) پیروان هر یک از انبیاء الهی دیگر در هر عصری که موظف بوده اند از آن پیامبر پیروی کنند، به شرط ایمان قلبی و عمل صالح.
٣) قاصران یعنی کسانی که به هر دلیل در شناخت شریعت یا مذهب حق قصور داشته و تقصیر نورزیده اند؛ چه این قصور به علت نقص در خلقت، نظیر سفاهت، کم خردی یا جنون؛ باشد و چه به علت نرسیدن پیام دین یا مذهب حق به آنها.
عذاب شوندگان از نظر اسلام:
١) اهل جحود: کسانی هستند که پس از دستیابی به حجت الهی و دین حق، عمدا آنرا انکار می کنند.
٢) مقصران: کسانی هستند که علی رغم توانایی بر شناخت حجت الهی و دین حق، از تلاش برای یافتن آن خودداری می ورزند.
٣) کسانی که ایمان آورده، اما اعمال ناشایسته انجام می دهند.
آشکار است که درجات عذاب این سه گروه متفاوت است.
بنظر حکمای مسلمان، همچون ابن سینا و صدرالمتالهین، بیشتر مردمی که به حقیقت اعتراف ندارند قاصرند، نه مقصر. چنین اشخاصی اگر موحد و خدا شناس نباشند، معذب نخواهند بود؛ هرچند به بهشت هم نمی روند و اگر خدا شناس باشند و به معاد و روز جزا اعتقاد ورزند و عملی را برای خداوند انجام دهند، پاداش نیک عمل خود را دریافت خواهند کرد.
از منظر اسلام، در مسئله رستگاری، ملاک اخلاص و تسلیم بودن در برابر خداوند متعال است. از این رو کسانی به رستگاری می رسند که به فرمان الهی گردن نهاده، در برابر او تسلیم باشند، اعم از اینکه پیام دین حق به آنها رسیده باشد و یا نرسیده باشد(قاصران).
پی نوشت:
+ لازم به ذکر است دوستان خواننده برای درک بهتر مطالب اخیر که درباره سروش و نظرات وی نوشته شده، باید نوشته ها را به صورت سیر(به ترتیب) دنبال کنند. نوشته های مرتبط اخیر از این قرارند:
١- پدران معنوی عبدالکریم سروش
٢- صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی
٣- قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک
۴- بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی
۵- سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات
۶- چرا سروش؟!
+ منابع:
حسین زاده، محمد، درآمدی بر معرفت شناسی و مبانی معرفت دینی، موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، چاپ اول، ١٣٨۵.
سید محمود نبویان، شمولگرایی، نقدی بر کتاب صراطهای مستقیم عبدالکریم سروش، دفتر جریان شناسی تاریخ معاصر، چاپ اول ١٣٨٢.

مرثیه ای برای فلسفه

محمد دهداری، دوشنبه، ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ، ۲ نظر

قبل نوشت:

این یادداشت از جمله یادداشتهای وبلاگ قبلیمه که الان دیگه خراب شده و به همین دلیل تصمیم گرفتم در این وبلاگ هم بذارمش.

نوشتار:
چند روز پیش در ضمیمه اندیشه و معرفت روزنامه جام جم، نقطه، مطلبی را درباره سلسله جلسات "نقد و بررسی کتاب امیر کبیر" خوندم که داغ کهنه ام رو تازه کرد. موضوع جلسه نقد کتاب "مبانی اندیشه های فلسفی" اثر دکتر منوچهر صانعی دره بیدی بود که علاوه بر نویسنده اثر، دکتر عبدالکریم رشیدیان و دکتر نصرالله حکمت نیز در اون حضور داشتند. چیزی که می خوام در رابطه با این نشست براتون بنویسم درد دلیه که مدتها بود می خواستم یه جوری به دنیای مجازی راهش بدم ولی یا حسش نبود یا موقعیتش یا چیزای دیگه اش. به هر حال آخر، نوشتم و آخر ِ نوشته ام متوجه خواهید شد از چی می خوام بنالم.
من که کتاب رو ندیدیم و اگه هم می دیدم با این اوضاع وا اسفای درسی و ترم آخر بودنم و تغییر رشته واسه فوق و هزارتا گرفتاری دیگه، وقت نمی کردم بخونمش ولی اینجور که از مناظره مذکور بدست میاد کتاب از جمله کتابهای فلسفه برای همه یا خود آموز فلسفه یا فلسفه به زبان ساده است که البته به نظر دکتر رشیدیان اونچه که از یک کتاب فلسفه به زبان ساده انتظار میره از آب در نیومده. یه جا تاریخ فلسفه شده، یه جا فلسفه مبسوط و یه جا هم فلسفه مختصر و اینها همه با فلسفه ساده و سهل الفهم شده فرق داره. دکتر رشیدیان به درستی بر این نکته مهم پافشاری کرده بودند که نباید چنین کتابهایی رو دست کم گرفت بلکه نوشتن این قبیل کتب از کتابهای تخصصی که برای اهل علم نوشته می شوند بسی دشوارتره و تسلط بیشتر نویسنده رو طلب می کنه. بگذریم٬ رشیدیان بیش از این حرفی نزده بود و من هم نمی خوام درباره این جور چیزا بنویسم. بحث من سر مناظره دکتر صانعی و دکتر حکمته(که تا اونجایی که من می دونم هم درس حوزه خونده و هم فلسفه دانشگاهی).
طبق انتقادات حکمت و ارجاع هایی که به کتاب صانعی داده بود، علاوه بر یه سری اشکالات روش شناختی که موضوع بحث ما نیست٬ ایراد اصلی کار صانعی در نجوه پرداختن وی به فلسفه اسلامیه. متاسفانه ایشون در کتابشون حسابی حساب فلسفه اسلامی رو رسیده اند. چندتا از این اشکالات مبنایی رو در ادامه نوشته خواهم آورد، اگه علاقه دارید ببینید٬ ولی نه انصافا ببینید چون تا نبینید عمق ماجرا رو درک نخواهید کرد.
تازه ایرادات دکتر حکمت رو نمی دونم چقدر خلاصه شده بود، ولی من از همون خلاصه٬ یک پنجم رو هم نقل نکرده ام. حالا دیگه شما خود حدیث مفصل بخونید از این مجمل. با اینکه من اونقدرا هم از فلسفه سر در نمیارم ولی اینقدر این اشتباهات فاحش هست که امثال بنده رو هم به خنده و ایضا عصبانیت وامیداره. من اشکالات مطرح شده توسط حکمت رو که می خوندم همش در این فکر بودم که صانعی چطور به اینها جواب خواهد داد، آخه باورم نمیشد یه دکتر مملکت همچین اشتباهات تابلوی مرتکب شده باشه، پیش خودم میگفتم حتما این چیزایی که مورد ایراد دکتر حکمته توی فلسفه اسلامی محل اختلافه، خوب دکتر صانعی هم نظر خودش رو نوشته، ولی وقتی جوابهای صانعی رو خوندم معلومم شد که نه بابا ایشون اصلا توی باغ تشریف ندارند. دکتر حکمت بنده خدا فقط مونده بود از این جوابهای آسمون و ریسمون گریه اش بگیره - که آخه دکتر حسابی تو که فلسفه اسلامی نمیدونی، مجبوری کتاب بنویسی و تازه خطای خودت رو هم اینطور مذبوحانه توجیه کنی- حکمت چند بار در طول جلسه از صانعی خواهش کرد که اگه خواستی تجدید چاپ کنی مردونه این بخش فلسفه اسلامی رو برش دار از کتاب خیال همه رو راحت کن. 
سطر به سطر این مطالب رو که می خوندم به یاد بحث ها و مجادلات دانشجویی که با افراد مختلف، در خوابگاه، دانشگاه، نت و جاهای دیگه بر سر ِ تقابل فلسفه اسلامی و فلسفه مدرن داشتم، می افتادم و از اعماق وجود آه میکشیدم. همیشه از کسانی که نمی دونند و نمی دونند که نمی دونند و نمی خواهند هم که بدونند، حرسم گرفته. با خودم گفتم این که دکترشه و ادعا داره فلسفه اسلامی هم خونده و اینطور کمیت منطقش لنگ می زنه٬ وای به حال نخونده هاش. ما رو بگو طی همون مباحثات چقدر زور می زدیم بعضی فلسفه اسلامی نخونده ها، بخونند و نظراتشون حداقل تعدیل بشه. از طرف دیگه به یاد فیلم هامون داریوش مهرجویی افتادم و حالت عَصَبی که موقع دیدن برداشت خام دستانه مهرجویی از عرفان اسلامی و پیاده سازی اون برداشت مسخره بر داستانی غربی، بهم دست داده بود. البته جرم صانعی به عنوان کسی که دکترای فلسفه است بسیار بیشتر از امثال مهرجوییه که سوادشون در حدی نیست که حتی میان عرفان اسلامی و عرفان سرخپوستی تمایزی قائل بشند. اونچه با خوندن این مناظره مکتوب بیش ار همه آزارم می داد این بود که صانعی به عنوان یک دکترای فلسفه!! هنوز حتی از کلیات فلسفه اسلامی به درک صحیحی نرسیده. ایشون هنوز معنی اشراق رو درک نکرده، معنی حرکت جوهری، اصالت وجود و ماهیت، وحدت و کثرت وجود رو درک نکرده(و علی الظاهر از تشکیک وجود  که نظریه صدراست هم اصلا خبر نداره). یک دکترای فلسفه در مملکتی مثل ایران با این تاریخ کهن و مملو از حکمت هنوز نسبت به تفکر و عقلانیت به قدری تعصب نداره که برای درک مفاهیم فلسفه اسلامی به طور صحیح کمی به خودش زحمت بده و هنوز اونقدر انصاف نداره که این فلسفه رو عادلانه و بدور از غرض با فلسفه های دیگه مقایسه کنه و اینا همه ناشی از ذهنیت منفی آقای صانعی نسبت به فلسفه اسلامیه، سوءذهنیتی که مشکل خیلی تحصیل کرده های دیگه ما هم هست و اغلب هم متاسفانه مثل همین دکتر صانعی به اون مباهات می کنند و اون رو نشونه متجدد بودن خودشون می دونند. کما اینکه خود ایشون در پاسخ به دکتر حکمت و درباره حجم کم مطالب فلسفه اسلامی در کتابشون اینطور عنوان کردند: " نمی دانم شاید یک وقت بقول فروید در ناخودآگاه آدم چیزی باشد، یک وقت است که شما کسی را دوست دارید ناخودآگاه او را بزرگ میکنید، و یک وقت از کسی تنفر؟!؟ دارید، ناخودآگاه آن را کوچک می کنید"
واقعا جای تاسف داره. وقتی که حرف از عقل و عقلانیته  ایشون اینطور به روانششناسی ناخودآگاه خودشون فرار میکنند، بجای اینکه برای گرایش و عدم گرایش خودشون دلیل بیارند و استدلال کنند.
این مشتیست از خروار خروار مدعی فکر و روشنفکری که بنظر من فلسفه رو نه برای داناتر شدن که برای داناتر جلوه کردن می خونند.
خدا آخر و عاقبت همه ما رو ختم به خیر کنه.ان شاءالله.

در ادامه به تعدادی از ایرادات فاحش وارده به کتاب مذکور اشاره می کنم:

- از کتاب 500 صفحه ای که این متفکر وطنی ما نوشته، فقط 7 صفحه متعلق به فلسفه اسلامیه. 
- از ابتدای همین 7 صفحه حتی تعاریف که ابتدایی ترین معانی ِ هر علمیه به نارسا ترین وجه مطرح شده بنحوی که مثلا :

«فلسفه اسلامی بطور گسترده دال بر مجموعه ای از مفاهیم فرهنگیست که به چهار گروه تقسیم می شوند: فقه!!، عرفان، کلام و فلسفه»


- تازه نویسنده محترم بر مبنای همین تعاریف سراپا نقص عرفان را اینگونه تبیین نموده:

«عرفان را من هنوز به درستی نفهمیده ام که چیست. اما ظاهرا بر مجموعه ای از احوال شخصی غیر قابل تعمیم اجتماعی و غیر قابل بیان به زبان همگانی که ناشی از شرایط روانی، اجتماعی و تربیت خاصیست، اطلاق میگردد. پشت کردن به علم و عقل!!! شناخت طبیعت از طریق تجربه و مشاهده در راس همه دیدگاههای عرفانیست»


- و بعد یکی یکی همه انواع فلسفه اسلامی رو داغون کرده و بولدوزر وار اینگونه پیش رفته که: «فلسفه مشاء جز آنچه از آیات قرآن اقتباس شده نیست» و تازه «اگر نظریه خلقت را از ملاصدرا بگیریم چیزی ندارد»(به نظرم ایشون تا کنون حتی یک نظر هم متون فلسفه بوعلی رو نیدیده و صرف اینکه شنیده در آثار بوعلی به تناسب از آیات قرآن بهره گرفته شده کل فلسفه وی رو مستخرج از قرآن معرفی کرده! در مورد ملاصدرا هم در ادامه متوجه خواهید شد که ایشون چقدر کارشناسانه نظر داده و شاخ دار بودن این ادعا ها رو هم ایضا)
- بخونید درباره فلسفه اشراق چی نوشته: 

«اشراق در این فلسفه به چه معنیست؟ اگر شما چیزی را لمس کنید، این شناخت حسیست. اگر استدلال کنید عقلی و اگر غیر از این دو باشد اشراقی. وحی پیامبران و کرامات عرفا از این قبیل است. اگر به نظر شما برسد! فردا زید می میرد و فردا او بمیرد ، این نمونه ای از شناخت اشراقیست»

 (بیچاره پیامبرا و عرفا چه هذیونهایی می گفته اند. نه؟!)
- و اما حکمت متعالیه و وای بر حکمت متعالیه که در این سطور چه بر سرش نیامده. به قول دکتر حکمت: خسن و خسین هر سه دختران معاویه اند. این همون بلائیه که دکتر صانعی در کتابش بر سر ملاصدرا و فلسفه درخشانش آورده. من در این تند نوشت نمی خوام احتجاج کنم و بگم مثلا حکمت متعالیه بهتره یا فلسفه های ضد و نقیضی که این روزها در دانشگاه های دنیا تعلیم میشه فقط می خوام بگم ببینید فلسفه اسلامی چقدر مظلوم و مهجوره که حتی یه مسلمون دارای دکترای فلسفه هم متاسفانه از اون اینقدر بی اطلاعه و تازه درباره اش کتاب هم می نویسه و جاهلانه هم بر مواضع غیر علمیش پافشاری میکنه.
بخونید: «حکمت متعالیه سه بخش دارد: وحدت وجود!، اصالت وجود و حرکت جوهری» و بعد وحدت وجود رو به تناسب پس زمینه ذهنی فلسفه غربی خودشون، همه خدایی تفسیر کرده(و هیچ اشاره ای هم به مبحث تشکیک وجود و ... ننموده). در توضیح اصالت وجود هم ابتدایی ترین خطایی رو که یه طلبه مبتدی می تونه انجام بده، مرتکب شده و «اعتبار» رو معادل ِ «قرارداد» گرفته و درنهایت هم حرکت جوهری که شاهکار فلسفه صدراییه رو به نظریه کون و فساد ارسطو ربط داده و اصا با اون یکی دونسته(بابا کون و فساد کون و فساده، حرکت جوهری هم حرکت جوهری)*
پی نوشت:
*
در پاسخ به دوستانی که پرسیده اند این جمله آخر یعنی چه؟!: منظور اینه که کون و فساد تبدیل و تبدل ناگهانیه ولی حرکت تبدیل و تبدل تدریجی و اصلا ملاصدرا نظریه حرکتش رو در مقابل نظریه کون فساد ارسطو مطرح می کنه تا مشکل اون نظریه رو که فقدان امر ثابت در تبدیل و تبدل دفعیه رو حل کرده باشه و این شاهکاریه در عالم فلسفه. توضیح بیشتر اینکه در حرکت جوهری همونطور که از اسمش پیداست جوهر ثابت می مونه و فقط صورت شیء هست که تغییر می کنه ولی در کون و فساد، جوهر به کلی تغییر می کنه. اگه بازم نگرفتید باید بگم که به یه پیش نیازهایی نیاز دارید.

شعر٬ سروش٬ قرآن

محمد دهداری، دوشنبه، ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ، ۳ نظر

دم مغربی توی مسجد بدجوری با رامین حرفش شده بود. هرچند رامین رو چندان دارای مبنای فکری نمی دونست. ولی کفریات اخیر سروش از مرز مبهم و دو پهلو گویی های سابق گذشته بود و از یه بچه مسجدی، هرچند بی مبنا، انتظار نمی رفت هنوز گرفتار عادات ذهنی گذشته، اون حرفا رو توجیه کنه که مبادا به دام تندروی و تحجر بیفته. رامین بدجوری توی ژست روشنفکریش گیر کرده بود. ژستی که این روزا مشابهش رو میون مردم زیاد میشه دید. ژستی که این روزا زیاد پیش میاد که حقیقت رو به مسلخ ببره. ژست تفکر، ژست مطالعه، ژست کلاس، ژست انصاف، ژست خیرالامور... ولی فقط ژستشون رو، همین... .
نصفه شب شده بود. از غصه تا اون موقع شب بیدار بود. حالا دیگه بدجوری خوابش گرفته بود ولی نمی خواست بخوابه. اگه یه وقت نماز صبحش قضا می شد چی؟! اونم نماز صبح روز عید! فردا نوروز بود آخه. هی از این پهلو به اون پهلو شد. آخر موبایلش رو برداشت تا زنگش رو واسه صبح تنظیم کنه. هنوز مذبذب بود. دنبال بهونه می گشت تا بدون عذاب وجدان بخوابه. روی موبایلش یه دیوان حافظ داشت. گاهی باهاش تفننا فال هم می گرفت. تفننا بازش کرد. نیت کرد. حافظ جواب داد:

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
 پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

زلف آشفته و خویشرمنده شد. رطوبت گرمی روی گونه هاش نشست. پا شد وضو گرفت تا چند رکعت راز و نیاز کنه. نمازش که تموم شد، قرآن رو برداشت. تا اومد بازش بکنه باز بغضش گرفت. بسم اللهی گفت. مصحف رو باز کرد. هنوز شروع به خوندن نکرده بود که بغضش ترکید. اینبار ولی نه از غم! از شادی، از شوق، از اطمینانی که داشت ولی انگار خدا می خواست این اطمینان شادمانه باشه نه محزون. خنکای آیات قرآن کار خودش رو کرده بود. آیات، آیات سوره هود بود: 

اَمْ یَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُواْ بِعَشْرِ سُوَرٍ مِّثْلِهِ مُفْتَرَیَاتٍ وَادْعُواْ مَنِ اسْتَطَعْتُم مِّن دُونِ اللّهِ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ ﴿١٣﴾
آیا مى‏گویند این قرآن (وحی الهی نیست) خود او بهم بسته و به خدا نسبت می دهد. بگو اگر راست می گویید شما هم با کمک همه فصحای عرب بدون وحی خدا ده سوره مانند این قرآن بیاورید (١٣)

فَإِن لَّمْ یَسْتَجِیبُواْ لَکُمْ فَاعْلَمُواْ أَنَّمَا أُنزِلِ بِعِلْمِ اللّهِ وَأَن لاَّ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ فَهَلْ أَنتُم مُّسْلِمُونَ﴿١۴﴾
پس هرگاه کافران جواب ندادند در این صورت (شما مومنان) یقین بدانید که این کتاب به علم ازلی خدا نازل شده که هیچ خدایی جز آن ذات یکتای الهی نیست. آیا شما مردم تسلیم (حکم خدا) خواهید شد(١۴)

صفحه رو با عجله  برگردوند تا ماقبل آیه رو ببینه: 

فَلَعَلَّکَ تَارِکٌ بَعْضَ مَا یُوحَى إِلَیْکَ وَضَآئِقٌ بِهِ صَدْرُکَ أَن یَقُولُواْ لَوْلاَ أُنزِلَ عَلَیْهِ کَنزٌ أَوْ جَاء مَعَهُ مَلَکٌ إِنَّمَا أَنتَ نَذِیرٌ وَاللّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ وَکِیلٌ ﴿١٢﴾
ای رسول مبادا بعضی آیاتی را که به تو وحی شد (درباره کافران بنا بر ملاحظاتی) تبلیغ نکنی و از قول مخالفانت که می گویند (اگر این مرد پیغمبر است) چرا گنجی ندارد و چرا فرشته آسمان همراه او نیست دلتنگ شوی که وظیفه تو تنها نصیحت و اندرز خلق است و حاکم و نگهبان هر چیز خداست(١٢)

ادامه آیات رو خوند تا آخر صفحه: 

وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللّهِ کَذِبًا أُوْلَئِکَ یُعْرَضُونَ عَلَى رَبِّهِمْ وَیَقُولُ الأَشْهَادُ هَؤُلاء الَّذِینَ کَذَبُواْ عَلَى رَبِّهِمْ أَلاَ لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظَّالِمِینَ ﴿١٨﴾
در جهان از آنهائیکه بخدا نسبت دروغ دادند ستمکار تر کیست آنان بر خدا عرضه داشته شوند و گواهان محشر گویند اینها هستند که بر خدا دروغ بستند آگاه باشید که لعن خدا بر ستمکاران (عالم) است(١٨)

الَّذِینَ یَصُدُّونَ عَن سَبِیلِ اللّهِ وَیَبْغُونَهَا عِوَجًا وَهُم بِالآخِرَةِ هُمْ کَافِرُونَ ﴿١٩﴾
آن ستمکارانی که راه خدا را بر روی بندگان بسته و سعی کنند که راه حق را کج کرده(و خلق را براه باطل کشند) و هم آنها منکر قیامتند (١٩)

قلبش آروم شده بود. سبک شده بود. همه این آیات یا مشابهشون رو این مدت در جواب شبهات سروش زیاد شنیده بود و خونده بود ولی اینبار خیلی فرق می کرد. هرچند در مدعاش تردیدی نداشت، نه در اینکه سروش رو منافق می دونست و نه در اینکه قرآن رو کلام بلافصل خدا٬ ولی شاید این واقعه یه واکسن بود برای آینده اش. آینده ای که در اون مطمئنا٬ مطمئن موندن خیلی سختر خواهد بود. آینده ای که سروش و سروش ها براش برنامه ها دارند. آینده ای که خالص رو از ناخالص جدا خواهد کرد.
دیگه صبح شده بود. صدای اذان به گوش می رسید و دل رو جلا می داد. الله اکبر، الله اکبر... .

------------------------------------------------------------------------

از اینجا به بعد دیگه یادداشتهای اول شخصه:
نظرات سروش درباره قرآن اونقدر از نظر علمی ضعیف، پر از تناقض و بی پایه و اساسه که من فکر می کنم اینکه یه شخص بزرگواری مثل آیت الله سبحانی وقت گذاشته و جوابش رو داده فقط بخاطر بعضی آدمای و دور از ابادی باشه که پشت آراء این آقا راه افتادند و طوطی وار حرفهاش رو تکرار می کنند یا بخاطر بعضی دیگه که هنوز با این نابغه مبهم گویی و درهم گویی آشنا نشده اند و ممکنه به دام حرفهای دو پهلوش بیفتند. چرا که حقیقتش خود من که خودم باشم یه جورایی چندشم میشه به گفته های کسی که انگار  یا تازه مسلمان شده یا بویی از اسلام نبرده و حتی یه دفعه هم قرآن رو نخونده ولی ادعای اسلام شناسیش هم میشه مثلا پاسخ بدم و براش استدلال کنم که عزیز جون ببین اینی که تو میگی با ابتدائیات اسلام نمیسازه(البته من می دونم سروش قرآن رو خوب بلده). با این حال از اونجا که در اثر برخی بی تدبیری ها٬ این کمدی مسخره متاسفانه جدی شده٬ نباید هیچ کس درمقابلش ساکت بشینه. این حرفها دیگه اظهار نظرات شخصی و فلسفی نیست٬ تحریف دینه. سروش با این مصاحبه اخیرش نشون داد یا واقعا هیچی از اسلام سرش نمیشه یا اینکه شمشیر تحریف رو از رو بسته. این جریان فکری منحرف باید هرچه زودتر ساکت بشه تا افراد بیشتری رو گمراه نکرده.
ما وبلاگی ها هم نباید بی کار بشینیم. همیشه اینطور بوده که جهل نسبت به نفاق بیشتر از خود نفاق آسیب رسونده. این مدت که مطالب سایتهای خبری درباره گفته ها و نوشته های سروش رو بیشتر از قبل دنبال می کردم٬ گاهی می دیدم پای اون اخبار٬ نظراتی درج شده که واقعا جای شرم داره. وبگردها غالبا یا با سنت بیخیالیسم با این اخبار روبرو شده بودند یا با اظهارات روشنفکرمآبانه یه جوری خودشون رو به کوچه علی چپ زده بودند که آره٬ نه! من چیز بدی توی حرفهای سروش ندیدم و ... . باور نمی کنید همین جمله اخیر رو چند بار در کامنتهای نوشته های مختلف مشاهده کردم. یکی نیست بگه آخه قشنگ تو بین حرفهای سروش باید فحش ببینی که بگی بده. این بابا با حرفهاش داره زیرآب همه همه دین تو رو می زنه. تو اگه این حرفها رو قبول کنی دیگه چیزی به نام اسلامبرات نمی مونه. اسلام  تو تبدیل میشه به یه اسلامه پروتستانتیزه ی سکیولاریزه ی بی خاصیت که از عهده اثبات خودش هم برنمیاد. تبدیل میشه به یه اسلام بدون معجزه٬ به یه اسلام بدون قرآن٬ درست مثل مسیحیت. حالا تو نمی فهمی این آقا داره چی به خوردت میده لااقل نظر نده. بی ربط نگو. یا حد اقل برو جوابهایی که بهش داده شده رو هم بخون تا عمق فاجعه رو بفهمی و اگه فهمیدی بعد بیا نظر بده. من مطمئنم اکثر اینایی که اینجور نظراتی دارند عمیقا نفهمیده اند وحی چیه٬ الهام چیه٬ تجربه دینی چیه٬ فرقشون چیه و ... .
از همه اینا بدتر متاسفانه تو این مدت وبلاگها یی رو دیدم که اتفاقا ادعای ارزشی بودنشون هم میشه ولی توی این قضیه بدون اینکه درست و حسابی ازش سر در بیارند٬ مطالبی نوشته اند که آدم سرش سوت میکشه. طرف اومده دسته بندی کرده و گفته که مثلا من از این بخش حرفای سروش بدم میاد و بعدم واسه اینکه بالانس رو رعایت کرده باشه گفته از این بخشش هم خوشم میاد و موافقم. آخه برادر من این که نشد استدلال٬ اینکه نشد تفکر٬ اینکه نشد دانش. برو خودت رو اصلاح کن. اسلام مگه معطل توئه که باهاش موافق باشی یا مخالف. تو مجبور نیستی تو همه چی نظر بدی. سردرنمیاری تقلید کن. ببین اسلام شناس چی میگه. آخ دوست داشتم لینکش کنم ولی... .
خلاصه توی این وانفسای نفاق و جهل اونایی که از دستشون برمیاد باید فریاد بزنند. درمقابل نفاق باید داد زد. باید رسواش کرد. این هم میسر نیست مگر با حجم صدای بالا. یه دست صدا نداره. آخه بدبختانه ما آدمها خوابمون خیلی سنگینه. فقط وقتی بیدار میشیم که دیگه کار از کار گذشته.

پی نوشت:
+ این داستان از یک اتفاق واقعی برای یکی از رفقا الهام گرفته شده.
+ ترجمه آیات رو دقیقا از روی ترجمه مرحوم الهی قمشه ای آوردم. این رو واسه اون عبارات وسط پرانتز گفتم که بدونید خودم اضافه نکردم بلکه مترجم با توجه به شأن نزول آیات به ترجمه افزوده.
+ نوشته های اخیر بنده درباره سروش:
یادداشتهایی که لینکشون رو این زیر می بینید سلسله نوشته هایی هستند که در اصل یک تحقیق کلاسی بوده اند. من برای اینکه بتونم اون تحقیق رو وبلاگی کنم، قسمت قسمتش کردم و به صورت یک سیر سروش شناسی درش آوردم.
ضمنا بهتره این نوشته ها به ترتیب خوانده شوند:
١- پدران معنوی عبدالکریم سروش
٢- صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی
٣- قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک
۴- بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی
۵- سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات
۶- چرا سروش؟!

مشکل سروش با قرآن

محمد دهداری، دوشنبه، ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ب.ظ، ۱۷ نظر

یک نوع بیماری فکری که تحت تاثیر موج اخیر شک گرایی و نیز متاثر از ادبیات رمانتیک در مغرب زمین شیوع پیدا کرده و به کشور ما نیز نفوذ،‌ طرح نظریه بدون هیچگونه استدلال است. مدتهاست در مباحث فلسفی و کلامی می شنویم و می خوانیم که کسی نظریه ای صادر کرده و در طرح آن نیز از ادبیاتی دلنشین و شیوا بهره جسته ولی تنها استدلالش این بوده که: من اینگونه فکر می کنم و یا نظر من این است. نمونه حی و حاضر این گفته ادعاهای عجیب و شاخ دار چند سال اخیر عبدالکریم سروش است. بگذریم از اینکه غیر از مشابهت شکلی نظریات سروش با نظریه پردازی های غربی در باب کلام، فلسفه دین و فلسفه سیاسی، مضمون آراء وی نیز ترجمه هایی حرفه ای از همان نظریات تاریخ مصرف گذشته است.
آقای سروش سابق بر این، نظریه جنجال برانگیزی درباب وحی صادر کرده بودند که حیرت علما و دانشمندان دینی را برانگیخت و آن اینکه وحی نه کلام خدا که تجربه دینی پیامبر بوده. آن موقع بسیاری از دانشمندان خطرات چنین نظریه ای را به ایشان گوشزد نمودند ولی همچون گذشته سروش و هواداران فکریش با توسل به دو پهلو گویی ها و ابهاماتی که همیشه در نوشته های سروش بوده و اصولا وی به این سبک و سیاق شهره است،‌ به شکلی مطالب را تاویل و تفسیر کردند تا در مقابل واضحات و مصرحات اسلام قرار نگیرد. این تاکتیک ادامه داشت تا ایشان در اظهارات اخیر خود و مصادف با موج عظیم توهین و هتک حرمت به پیامبر (ص) و مقدسات اسلام و علی الخصوص بی حرمتی نماینده مجلس هلند به ساحت مقدس قرآن کریم،‌ در مصاحبه با رادیو هلند به همه آن ابهامات سابق پایان داد و صراحتا نظرات خود را درباره قرآن مطرح کرد. برای نقد بهتر مدعای سروش نظریات وی را به دو دسته تقسیم می کنیم: بخشی که مربوط به سرشت وحی است و بخش دیگر در رابطه با تاثیر پیامبر بر قرآن.
اما بخش اول:

«وحی «الهام» است. این همان تجربه‌ای است که شاعران و عارفان دارند. شعر ابزاری معرفتی است و شاعری، درست مانند وحی، یک استعداد و قریحه است. پیامبر درست مانند یک شاعر احساس می‌کند که نیرویی بیرونی او را در اختیار گرفته است اما در واقع - یا حتی بالاتر از آن: در همان حال - شخص پیامبر همه چیز است: آفریننده و تولیدکننده. بحث درباره‌ی اینکه آیا این الهام از درون است یا از بیرون حقیقتاً این‌جا موضوعیتی ندارد، چون در سطح وحی تفاوتی میان ایندو نیست.»

همانطور که عالم جلیل القدر آیت الله سبحانی در پاسخ به سروش بیان نمودند این گفته همان ادعای عرب پیش از اسلام است که پیامبر را به شاعر بودن متهم می کردند.
قرآن در نقد این نظریه می‌گوید:

[این قرآن] گفته شاعری نیست، ‌اما کمتر ایمان می آورید و نه گفته کاهنی،‌ هر چند کمتر متذکر می شوید. بلکه کتابی است که از سوی پروردگار آدمیان نازل شده است. (حاقه 43-40)
ما به او شعر نیاموختیم و سزوار او هم نیست، و آن، جز یادآوری و قرآنی آشکار نیست. (یس 69)

و آیت الله سبحانی چه خوب سروش را مورد پرسش قرار می دهند که: 

«بالأخره این نظریه چه دلیلی دارد؟ آیا شاهدی هم بر آن دارید؟ متأسفانه این مصاحبه، سرتاسر، طرح یک رشته تصورات و مفاهیم است بی ‌‌آن که برای اثبات آن دلیلی اقامه شود. اگر واقعاً قرآن در حد یک اندیشه شعری هرچند در سطح بالاتر است، پس چرا تحدّی کرده ولو با آوردن یک سوره؟. کدام شاعر در طول عمر خود، تحّدی می‌کند و می‌گوید: احدی نمی‌تواند تا روز رستاخیز غزلی مانند غزل‌های من بیاورد؟»

 از این حرف گذشته جای تعجب است،‌ فردی مانند سروش که حتما با منطق و معرفت شناسی آشنایی کاملی دارد، چگونه شعر را که هیچ ارزش معرفتی ندارد، ‌ابزار معرفت عنوان می کند. از نظر معرفت شناختی حتی مکاشفات عرفا هم منتج به یقین نمی شود چرا که مکاشفه می تواند منشائی شیطانی داشته باشد، چه رسد به شعر. نکته قابل توجه دیگر اینکه، سروش عنوان می دارد تمایزی بین درونی و بیرونی بودن منشاء این الهام وجود ندارد و در عین حال نه یک بار بلکه چندین بار تکرار می کند که این الهام درونیست. لازم به تذکر اینکه اگر قبول کنیم منبع وحی(یا الهام) درونی بوده آنگاه صحت آن و نیز نسبتش با منشاء یعنی خداوند و حتی خود وجود منشاء به راحتی زیر سوال می رود. کاری که سروش در ادامه – البته بجز شق آخر - به آن پرداخته است. در کل این بخش از ادعای سروش با هدف خدشه به اعجاز قرآن بیان شده و مقدمه ایست برای ما بقی مدعیات سروش مبنی بر خطا پذیر بودن قرآن چرا که وحیی که اولا از جنس الهام باشد و ثانیا برای هر کسی ممکن و ثالثا درونی و کاملا شخصی، درست مانند الهامات عرفا و شعرا خدشه پذیر و سست بنیاد است و آیا از نظر عقلی، بر خدای حکیم، سزاوار است، با چنین کتابی مردم را به راه حق هدایت نماید؟!
سروش درباره تاثیر پیامبر بر قرآن نظر خود را اینگونه مطرح می کند:

«بنا به روایات سنتی، پیامبر تنها وسیله بود؛ او پیامی را که از طریق جبرئیل به او نازل شده بود، منتقل می‌کرد. اما، به نظر من، پیامبر نقشی محوری در تولید قرآن داشته است. آن‌چه او از خدا دریافت می‌کند، مضمون وحی است. اما این مضمون قابل عرضه به مردم نیست؛ وظیفه‌ی شخص پیامبر این است که به این مضمون بی‌صورت، صورتی ببخشد.
شخصیت او نیز نقش مهم در شکل دادن به این متن ایفا می‌کند. تاریخ زندگی خود او: پدرش، مادرش، کودکی‌اش و حتی احوالات روحی‌اش. این، آن جبنه‌ی کاملاً بشری وحی است.
امروزه، مفسران بیشتر و بیشتری می‌پذیرند که وحی می‌تواند در مسایلی که به این جهان و جامعه‌ی انسانی مربوط می‌شوند، اشتباه کند.»

همانطور که از نظرتان گذشت سروش در ابتدای مصاحبه، تصریح کرد؛ قرآن آفریده پیامبر است. در اینجا به نظر میآید که با تقسیم قرآن به مفاهیم و کلمات و نسبت دادن کلمات قرآن به پیامبر – و البته نه خدا – نظر قبلی خود را تا حدی تعدیل کرده باشد ولی با تامل در ادامه سخنان او هدف وی از این تعدیل مشخص می شود؛ او از طریق این ادعا علاوه بر اینکه اعجاز لفظی قرآن را انکار کرده – که بر هر آشنا با ادبیات عربی واضح و مبرهن است- قصد آن دارد تا به این نکته برسد که چون این پیامبر بوده که معانی الهی را به شکل کلمات در می آورده پس شخصیت و حالات درونی وی من جمله علم و جهل وی نیز در قرآن تاثیر گذاشته. وی این ادعا را در ادامه مصاحبه اینگونه تکمیل می کند که:

«من فکر نمی‌کنم که پیامبر «به زبان زمان خویش» سخن گفته باشد؛ در حالی که خود دانش و معرفت دیگری داشته است. این زبان خود او و دانش خود او بوده و فکر نمی‌کنم دانش او از دانش مردم هم‌عصرش درباره‌ی زمین، کیهان و ژنتیک انسان‌ها بیش‌تر بوده است. این دانشی را که ما امروز در اختیار داریم، نداشته است.»

نتیجه اینکه اگر قبول بکنیم که سروش در این بخش از نظر خود معانی قرآن را کاملا از آن خدا می داند – هرچند این با حرفهای اول مصاحبه اش در تناقض است – لیکن از آن جهت که این معانی از فیلتر آمیخته به جهل پیامبر(ص) رد شده اند نمی تواند مبری از خطا باشند.
سروش در این مورد هم مانند موارد قبل هیچ استدلال عقلی و نقلی نمی آورد که چگونه معانی الهی الهام شده به پیامبر می توانند متضمن خطا شوند، هرچند پیامبر خود علم ناقصی داشته باشد. وی بر اینکه چرا خداوند قادر به هر چیز،‌ باید برای رساندن پیام خود به مخلوقاتش چنین راه منتج به خطایی را برگزیند، دلیلی نمی آورد و اینکه چرا ما باید سخن او را در اینباره بپذیریم و نه سخن خود خدا و یا حتی به قول سروش سخن پیامبر را که:

او هرگز از روی هوا و هوس سخن نمی‌گوید و آنچه می‌گوید" سروش غیبی" است که در اختیار او گذارده شده است. (نجم 4-3)
اگر از جانب "غیر خدا" بود، در آن "اختلاف" فراوانی می‌یافتند. (نساء 82)
قرآن کتابی است که "ما" آنرا فرو فرستادیم تا مردم را از تاریکی‌ها به روشنی وارد سازی. (ابراهیم 1)
"ما" آنرا به صورت قرآن عربی فرو فرستادیم تا بیندیشید. (یوسف 12)
و در جای دیگر خداوند که هر جا در قرآن از پیامبر نام برده در کمال احترام و فراتر از احترام بوده،‌‌ می فرماید: اگر او[پیامبر] سخنی دروغ بر ما می بست،‌ما او را با قدرت می گرفتیم، سپس رگ قلش را قطع می کردیم. (حاقه 46-44)

علاوه بر این آیات خداوند بارها در قرآن پیامبر را با لفظ "قل" به معنی بگو خطاب قرار داده است. با توجه به این، اگر بخواهیم تفسیر منحرف سروش از وحی را بپذیریم باید وی به این سوال هم پاسخ دهند که چگونه ممکن است پیامبر از درون با خود بگوید "به مردم بگو...".
علاوه بر این مطالب که لب کلام سروش درباره قرآن بود، باید به نکته دیگری نیز درباره مصاحبه مذکور اشاره کنیم. سروش در مصاحبه خود برای جا انداختن ادعاهای بی اساسش که حتی در میان دیگر روشنفکران غرب زده مطرح در جهان اسلام، تندروانه ترینها تا کنون است،‌ نظریات خود را به اندیشه‌ی سده‌های میانی اسلام و به افراد و نحله های فکری - کلامی مانند معتزلیان، ‌شیعیان، فلاسفه مسلمان،‌ عرفا و شاعران نسبت داده است، بدون اینکه برای این ادعاهای دروغ سندی محکمه پسند بیاورد. هرجا خواسته سندی ارائه دهد به اینکه مثلا فیلسوفی هم چنین عقیده ای داشته یا اینکه فلان نحله فکری هم اینگونه نظری داشته اند، بدون هیچگونه آدرس دقیقی اکتفا کرده تا نشود بر سر این گفته ها با وی محاجه کرد.
نهایتا سوالی که به ذهن می رسد این است: آیا صدور این نظریات از کسی که اندک آشنایی با قرآن داشته باشد – که سروش بیش از اینها دارد – ممکن است؟ مگر اینکه پای غرض و مرضی در میان باشد؟! در پاسخ به این سوال مناسب است تا به جمله ای از خود سروش اشاره کنیم، جمله ای که عصاره تفکرات وی را در مورد دین می توان در آن یافت: "اگر جامعه دیندار شود تمام شئونش من جمله سیاست دینی می گردد. پس اگر بفرض کسانی طالب غیر دینی شدن سیاست هستند،‌ باید جامعه را غیر دینی کنند" – جامعه پیامد پسند،‌ مجله کیان،‌ شماره 17 -  و بنده اضافه می کنم که این تحقق نمی یابد مگر در مورد دینی که نزد جامعه خود بی اعتبار باشد و اولین و مبنایی ترین منبع اعتبار اسلام و معجزه جاویدان رسول اکرم(ص)،‌ قرآن مجید است. چنان که سروش خود در جایی از همین مصاحبه عنوان می کند" اگر بر این باور اصرار کنید که قرآن کلام غیرمخلوق و جاودانی خداست که باید لفظ به لفظ به آن عمل شود، دچار مخمصه‌ای لاینحل می‌شوید!"
آری مشکل سروش با اجرای فرامین قرآن است و نه با خود قرآن.
در آخر بد نیست بتناسب بحث، آیاتی از سوره هود را به سروش و امثال او یادآور شویم. آیاتی که از جمله محکم ترین دلائل نقلی در رد ادعاهایی از این دست هستند:

ای رسول مبادا بعضی آیاتی را که به تو وحی شد (درباره کافران بنا بر ملاحظاتی) تبلیغ نکنی و از قول مخالفانت که می گویند (اگر این مرد پیغمبر است) چرا گنجی ندارد و چرا فرشته آسمان همراه او نیست دلتنگ شوی که وظیفه تو تنها نصیحت و اندرز خلق است و حاکم و نگهبان هر چیز خداست(12)
آیا مى‏گویند این قرآن (وحی الهی نیست) خود او بهم بسته و به خدا نسبت می دهد. بگو اگر راست می گویید شما هم با کمک همه فصحای عرب بدون وحی خدا ده سوره مانند این قرآن بیاورید (13)
پس هرگاه کافران جواب ندادند در این صورت (شما مومنان) یقین بدانید که این کتاب به علم ازلی خدا نازل شده که هیچ خدایی جز آن ذات یکتای الهی نیست. آیا شما مردم تسلیم (حکم خدا) خواهید شد(14)
در جهان از آنهائیکه بخدا نسبت دروغ دادند ستمکار تر کیست آنان بر خدا عرضه داشته شوند و گواهان محشر گویند اینها هستند که بر خدا دروغ بستند آگاه باشید که لعن خدا بر ستمکاران (عالم) است(18)
آن ستمکارانی که راه خدا را بر روی بندگان بسته و سعی کنند که راه حق را کج کرده(و خلق را براه باطل کشند) و هم آنها منکر قیامتند (19)

به امید آنکه جوانان عزیز کشورمان که آینده سازان فکر و اندیشه اسلام اند،‌ با تدقق و تحقیق هر چه بیشتر راه را بر این تفکرات انحرافی ببندند و خود و جامعه خود را در راه رسیدن به کمال یاری نمایند.
پی نوشت:
+ این مطلب بر مبنای پاسخ اول آیت الله سبحانی به سروش نوشته شده است.
+ خیلی دوست داشتم و لازم هم بود که در این نوشته بحث اعجازهای متعدد قرآن کریم هم مطرح شود ولی آن را به مطلبی مجزا موکول می کنم. عجالتا به این نکته اشاره کنم که مسلما از نظر سروش هم دور نبوده و آن اینکه در همین دوران ما کسانی بوده اند که به طرز اعجاز آوری قرآن را حفظ کرده اند٬ در حالی که بی سواد بوده اند و عجیب تر اینکه آنچه آنان به عنوان قرآن تلاوت نموده اند و اسناد آن هم باقی است دقیقا همین قرآنی است که ما در خدمت آنیم به نحوی که بعضی مراجع قرائتهای آنان را با قرآن تطبیق داده و تایید نموده اند و این نمی است از دریای اعجاز قرآن.
+ نوشته های اخیر بنده درباره سروش:
یادداشتهایی که لینکشون رو این زیر می بینید سلسله نوشته هایی هستند که در اصل یک تحقیق کلاسی بوده اند. من برای اینکه بتونم اون تحقیق رو وبلاگی کنم، قسمت قسمتش کردم و به صورت یک سیر سروش شناسی درش آوردم.
ضمنا بهتره این نوشته ها به ترتیب خوانده شوند:
١- پدران معنوی عبدالکریم سروش
٢- صراطهای مستقیم فرزند پلورالیزم دینی
٣- قبض و بسط تئوریک شریعت فرزند هرمنوتیک رمانتیک
۴- بسط تجربه نبوی فرزند تجربه دینی
۵- سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات
۶- چرا سروش؟!

+ تحقیق بنده درباره عدم تحریف قرآن:
١- آیا قرآن تحریف شده است؟
٢-  تعدد قرائات دلیلی بر تحریف قرآن؟!

درباره ویتگنشتاین٬ حرف آخر

محمد دهداری، دوشنبه، ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۶:۳۰ ب.ظ، ۴ نظر

لودویک ویتگنشتاین

این یادداشت از جمله یادداشتهای وبلاگ قبلیمه که الان دیگه خراب شده و به همین دلیل تصمیم گرفتم در این وبلاگ هم داشته باشمش.
قبل نوشت:
اوایل فرجه های امتحانات پایان ترم اخیر بود که از شهرستان محل تحصیل اومده بودم خونه تا درس بخونم که ناپرهیزی کردم و وصل شدم اینترنت ببینم وضع کامنتهای پست اخیرم "جنگ ایدئولوژیک" چطوره. نسبت به پستهای قبلی بهتر بود و همین باعث شد توی پست بعدی "پاسخ به کامنتها و کمی درباره ویتگنشتاین" علاوه بر تسلیت به مناسبت ایام ارتحال امام(ره) یه اشاره ای هم  به بعضی کامنتها بکنم، من جمله کامنت آقای نمازی. چند خطی هم البته بسیار دوستانه درباره وبلاگ ایشون و ویتگنشتاین نوشتم. این مطالب با لحنی صمیمانه و خودمونی نوشته شده بود و من به مخیله ام هم خطور نمی کرد کسی اون لحن رو بی ادبانه بدونه. ولی متاسفانه ایشون در پاسخ اون مطلب خودمونی (و شاید از شدت عشق به ویتگنشتاین و فلسفه تحلیل) این یادداشت تند و متعصبانه( خواستم لینک کنم وبلاگشون بالا نیومد) رو نوشتن و با سوء برداشت از لحن خودمونی من (که حتی شباهت به یک مقاله فلسفی ازش انتظار نمی رفت) و با مورد تمسخر قرار دادن علم بنده نسبت به فلسفه غرب، کلی بد و بیراه بار من فرمودند. سنت "کلوخ انداز را پاداش سنگ است" اقتضا می کرد بنده هم جوابی به همون سبک به ایشون بدم ولی من ساحت علم رو از اینجور رفتاها بدور می دونم و به همین خاطر برخورد بد ایشون رو به حساب سوءتفاهم گذاشتم و جواب ایشون رو به نحوی کاملا علمی در پست بعدی "فقط درباره ویتگنشتاین" دادم. به این امید که جو گفت و گوی ما دوستانه تر و علمی تر بشه. حالا بعد از یک ماه که ایشون جواب آخرشون رو روی وبلاگ گذاشتن ببینید چطور با نسبت دادن همه اون بد اخلاقی هایی که خودشون مرتکب شدن به بنده، فرافکنی کرده و بی ادبی های نوشتار خودشون رو به چه ظرافت توجیه کرده اند که اگه کسی نخونده باشه اون متن کذایی رو، فکر می کنه یه متن ادبی بوده.
واقعا من دیگه نمی تونم این رو هم به حساب همون سوء تفاهمات قبلی بذارم. حالت نوشتار ایشون بیشتر به کسی می مونه که توی بحث علمی کم آورده و با بد و بیراه می خواد این مسئله رو بپوشونه. بنده در این یادداشت، هم به فرمایشات فلسفی ایشون پاسخ خواهم داد و هم به غیر فلسفی ها. لازم بذکره من تمام تلاش خودم رو کردم این بحث در مسیر علمی خودش بمونه و بجاهایی که نباید، کشونده نشه. به همین دلیل در کل مکاتبه ای که با ایشون داشته ام حتی در جواب بی انصافی های ایشون بیشتر از اینکه نوشته شون رو بی ادبانه توصیف کرده باشم، چیز دیگه ای ننوشتم. با توجه به آنچه گذشت، یادداشت حاضر آخرین مطلب بنده در این مکاتبه خواهد بود. چرا که به من ثابت شد بحث من با ایشون ثمره ای جز اتلاف وقت هر دومون نداره. ایشالا من بعد کمتر از این مباحث الکی قلبه خواهیم داشت.  دقت در این مکاتبه آدم رو به یاد مناظره های ارسطو با سوفسطائیان میندازه، البته از نظر غنی بودن نوشته آقای نمازی از انواع مغالطات و نه از جهت شباهت بنده به ارسطو. از همین رو متن حاضر برای آموزش انواع مغالطه البته سازنده است. آرزو می کنم که همه این مغالطات سهوی بوده باشه.
نوشتار:
» در ادامه نوشته اخیر آقای نمازی و جوابهای بنده را ملاحظه می نمایید. جوابها پررنگ شده تا قابل تشخیص باشند؛
+ مفهوم فلسفه در نزد ویتگنشتاین
اگر بخواهیم بصورت خیلی مجمل بگوییم که تمام تلاشهای ویتگنشتاین بر حول چه موضوعی شکل گرفته است باید بگوییم که ویتگنشتاین به فلسفه فلسفه (Philosophy of Philosophy) پرداخته است. ویتگنشتاین در تمامی آثار خود در گیر و دار این است که فلسفه چیست. وظیفه آن چیست. روش آن چگونه است. مسائل فلسفی چه هستند. بنابراین محوری ترین سئوال در تمام اندیشه ویتگنشتاین مفهوم فلسفه است. من در اینجا قصد دارم بصورت کوتاه این مسئله بسیار اساسی اندیشه ویتگنشتاین را تشریح کنم. بنابراین از نظر من تمامی مطالب دیگری که ویتگنشتاین مطرح کرده است نسبت به این مسئله (فلسفه چیست) جایگاه فرعی دارند. اگر ما بتوانیم بفهمیم که ویتگنشتاین به فلسفه چگونه می اندیشد تمامی فلسفه او را درک خواهیم کرد. در حالیکه اگر سعی کنیم یک مسئله دیگر مثل "مفهوم ذهن" ٬ "جایگاه معنا" و یا بسیاری دیگر از مطالب خیره کننده آثار ویتگنشتاین را درک کنیم به چنین فهم کلی دست پیدا نخواهیم کرد.
» تا اینجا که پیشرفت قابل ملاحظه ای داشته اند، لحن مودبانه تر شده. در باب این پاراگراف باید مطالبی را بیان کنم: آیا ویتگنشتاین خود نیز این مطلب را قبول داشته که فلسفه او صرفا یک سری معارف درجه دو هستند نه یک نظام فلسفه از نوع معارف درجه یک که باید به پاسخهای فلسفی هستی هم پاسخ دهد؟
مگر همین فلسفه ی فلسفه ویتگنشتاین جدای از مفاهیم عمده  آثار او مانند "جایگاه معنا" و " مفهوم ذهن" اند؟ اینها همه با هم نظام فکری او را تشکیل داده اند.
+ پس باید به سفری کوتاه در دنیای ویتگنشتاین برویم . ویتگنشتاین به دنبال چه بود ؟ او چه می خواست بداند ؟ آیا ویتگنشتاین یک فلسفه داشت یا دو فلسفه ؟ این سئوال را باید تحلیل کنیم. فلسفه ویتگنشتاین دو دوره دارد. اما این دو دوره نقض کامل یکدیگر نیست. ویتگنشتاین تا پایان عمر یک کار بیشتر انجام نداد. فلسفه او تغییری نکرد. مفهوم او از فلسفه هیچ تفاوتی نکرد. فلسفه او همیشه بر این بنیان شکل گرفته بود که تمام مسائل فلسفی ما مسائل زبانی هستند. اگر ما از خود می پرسیم "وجود چیست ؟" "آیا خدا وجود دارد ؟" "آیا بعد از مرگ دنیای دیگری وجود دارد؟" . اینها همه مسائل زبانی است . یعنی اگر ما از زبان و منطق زبان خود سر درآوریم تمامی مشکلات فلسفی قابل حل است. این مسئله در هر دو دوره اندیشه ویتگنشتاین حضور دارد. او هیچگاه از این باور دست برنداشت که مسائل فلسفی مسائل زبانی هستند. اما روش ویتگنشتاین بود که در این دو مرحله متحول شد. او در ابتدا از یک روش پیشینی برای حل مسائل زبانی خود استفاده می کرد اما با تحولی که در اندیشه او صورت پذیرفت از یک روش پسینی استفاده کرد.
» نه نه خیلی متناقض نیست یه کم متناقض است. آقای نمازی این چانه زنی ها یعنی چه؟ اولا فلسفه ایشان فقط از لحاظ روش شناختی تغییر نکرد که این تغییر در اعماق نظریاتش رخ داه بود تا آنجا که نه خودش به نظریاتش در رساله معتقد بود و نه بعد از تحقیقات فلسفی، رساله منبع تحولی در دنیای فلسفه شد. این جواب نقضی، جواب حلی هم در جمله خود شما نهفته است: " از نظر ویتگنشتاین تمام مسائل فلسفی مسائل زبانی اند." بنده در مطلب قبلی، نقدم حول همین مسئله بود که "مفهوم زبان در اندیشه وی بکلی متحول شده بود". در "رساله" زبان کارکرد آیینه ای داشت و در "تحقیقات" ابزاری و از آنجا که ویتگنشتاین مسائل فلسفه را مسائل زبانی می دانست با تغییر مفهوم زبان نزد وی مفهوم فلسفه هم تغییر کرد و این علاوه بر تحول عمیق روش فلسفی- تحلیلی وی است. تحول روشی وی ناشی از عدم  وجود زبان آرمانی "رساله" در "تحقیقات"، تحول در روش تحلیل زبان و چیز هایی از این دست است ولی تحول مفهوم زبان نزد وی، تحول مفهوم فلسفه را منتج گشت. تازه همان تحول متدولوژیک نیز آنقدر ژرف است که هیچ مسئله ای در فلسفه ویتگنشتاین از آن در امان نمانده است. لازم بذکر است این هم از نقاط ضعف فلسفه تحلیل است که چون فلاسفه تحلیلی دانش وسیعی مثل فلسفه را که به نظر بسیاری از دانشمندان علم اولی و مادر همه علوم است، بر مبنای زبان بنا نهاده اند، وقتی مفهوم کوچکی مثل زبان(در قیاس با فلسفه) نزد آنان تغییر می کند، فلسفه هم متحول می گردد.
+ روش پیشینی مورد استفاده ویتگنشتاین ترکیبی است از نظریه تابع ارزش و نظریه تصویری زبان. توجه کنید که ویتگنشتاین هیچکجا اثباتی برای نظریه خود ارائه نمی دهد. از نظر او بدیهی است که نظریه اش در مورد زبان صدق کند. در واقع ویتگنشتاین از روش کانت استفاده می کرد. کانت می پرسید که "قوه شناخت ما باید چگونه باشد تا بتوانیم جهان را بشناسیم؟" و ویتگنشتاین می پرسید "زبان باید چگونه باشد تا بتواند جهان را به ما نشان دهد؟" . او به هیچوجه در اینکه زبان وسیله شناخت جهان است شک نداشت.
» بواقع کانت هوشمندانه تر نظر داده و اگر وی ادعایی بر بداهت نظریه اش دارد قابل دفاع تر از بداهت نظریه زبانی ویتگنشتاین است. بنظر، ویتگنشتاین در این ادعا فقط همین جمله را از روش کانت استفاده کرده باشد که "نظر من بدیهی است" و لاغیر. این که نمی شود هر که از راه رسید ادعا کند که نظریه من بدیهی است. امور بدیهی مشخصاتی دارند که از آن جمله همگانی بودن بداهت آنها برای عموم مردم است. یعنی اگر برای ویتگنشتاین این امر بدیهیست برای من هم باید باشد. مثل امتناع جمع نقیضین. اصولا بدیهی تعریف دارد. قضیه ای بدیهی است که تصورش تصدیقش را به همراه آرد. مثلا اگر هر فردی جمع نقیضین را درست تصور کند بدون نیاز به دلیل به امتناعش حکم خواهد نمود. بعدا بطور کامل این نظریه شناخت را به بحث خواهم گذاشت، البته برای آنان که می خواهند بدانند، شما را نمی دانم.
+ اما در روش پسینی ویتگنشتاین دیگر از باور به ساختار یگانه زبان خبری نیست. او معتقد است که زبان یک ابزار است که برای انجام کارهای بسیار متنوع مورد استفاده قرار می دهد. کارکردهای زبان آنقدر متعدد است که شباهت موجود در آنها نباید ما را به اشتباه بیندازد. او برای تفکیک ظاهر و باطن زبان از اصطلاح "گرامر سطح" و "گرامر عمق" استفاده می کرد. گرامر عمق آنقدر متنوع است که نمی توان هیچ الگویی در آن تشخیص داد اما گرامر سطح همان چیزی است که از آن با عنوان "شباهت خانوادگی" نام می برد.
» جانا سخن از زبان ما میگویی. مگر شما نمی گفتید ویتگنشتاین مسائل فلسفی را مسائل زبانی می داند. از این جمله استفاده می شود که کار فلسفه تحلیل زبانی است و وقتی زبان که هسته این تعریف است تغییر ماهیت دهد چگونه فلسفه از این تغییر در امان خواهد بود؟
+ توجه کنید که باز هم "مفهوم فلسفه" در نزد ویتگنشتاین همانی است که بود. هنوز هم فلسفه وظیفه ای بغیر از حل مسائل مسائل فلسفی بوسیله بازشناسی منطق زبان ندارد. همان که در ویتگنشتاین اول با نام "تحلیل گزاره ها" و در ویتگنشتاین دوم با عنوان "دیدن کاربردها" معرفی می شود.
» خوب زبان تغییر کرده، روش تحلیل آن هم به اعتراف خود شما تغییر کرده، اینجا فقط اسم فلسفه است که تغییر نکرده. لازم نمی بینم بیشتر در اینباره بنویسم که در خانه اگر کس است یک حرف بس است.
+ پاسخ به آقای مهدوی
آقای مهدوی عزیز. بحث در مورد شیوه نوشتن شما بنظرم آنقدر مهم نمی رسد که دیگر سر آن بحث کنیم بنابراین به مطالب دیگری می پردازم که جلوی سوء تفاهم گرفته شود. من تصور نمی کنم فیلتر کردم نظریاتی که حاوی الفاظ زشت نباشند به هیچ وجه قابل توجیه باشد. در هر صورت محل بحث جایی است که نظریات غلط و درست با هم ابراز می شود. بنابراین شما باید تمامی نظریات را منعکس کنید تا خوانندگان خود قضاوت کنند. اتفاقا این شما هستید که با سانسور نظریات دیگران به بهانه غیرمنصفانه بودن یکطرفه به قاضی رفته اید. بقول استوارت میل تنها با برخورد اندیشه هاست که حقیقت آشکار می شود.
» جمله اول: فیلتر کردن نظریات غیر از فحاشی ها غلط است(فیلتر کردن فحاشی درست است). جمله دوم: ولی شما نباید اصلافیلتر کنید. جمله من: اگر کسی( مثل بعضی دوستان وبلاگ شما) فحاشی کرد من دانشجو که دیر به دیر آن می شوم چگونه حذف کنم آن فحش ها را؟ باز هم جمله من: آقای میل هم قبول خواهند داشت، برخورد اندیشه ها سازنده است نه فحاشی.
+ ضمنا من تصور نمی کنم تعصب خاصی به غرب داشته باشم. اتفاقا من همانقدر که با فلسفه اسلامی مخالفت دارم با فلاسفه اروپای قاره ای مثل هایدگر و هوسرل و سارتر نیز مخالفم. در میان تمام فلاسفه از نظر من تنها فلسفه ویتگنشتاین است که قابل دفاع است البته به شرطی که خوب فهمیده شود و شاید بعضی جاها تعدیلاتی نیز در آن صورت بگیرد که موضوع بحث من در اینجا نیست اما به مسائلی در اولین پستهای خودم در این وبلاگ اشاره کرده ام. اما باز هم دست از این ادعا برنمی دارم که تنها فلسفه قابل توجه برای من چیزی بجز ویتگنشتاین نیست و سایر فلسفه ها از جمله فلسفه اسلامی کارایی مورد نیاز ما را ندارند. بازهم در این مورد توضیح خواهم داد.
» آقای نمازی یادتان هست در اولین و آخرین چتی که با هم داشتیم، چه گل فرمایشی کردید:"نظرات هابز و ماکیاولی قابل اعتمادترند نسبت به دستورات قرآن"شما که بدون مطالعه متون اسلامی و یا متون فلسفی- کلامی اسلامی(به عنوان یک فرد بی طرف و نه حتی مسلمان) آنها را به هابز و ماکیاولی و ویتگنشتاین می فروشید، اگر تعصب ندارید چه دارید .و سپس فرمودید که ملت دولت با اسلام و مسیحیت مانعه الجمعند ولی با یهودیت خیر. شما که اینقدر به دولت مدرن اعتماد دارید ( همان دولت مدرنی که کم کم دارد جای خود را به دولت پست مدرن می دهد و این هم بسیار جای بحث دارد که دولت پست مدرن اگر بدون عبور از دولت مدرن دست یافتنی بود، چه منطقی آن روز به حقانیت آن منتج شد و امروز به این) تعصب ندارید، چه دارید؟ چقدر نظام سیاسی اسلام را مطالعه نموده اید؟ چقدر از قرآن آگاهی دارید؟ و آیا پامبران بیکار بودند که ....
در مورد کارایی فلسفه ویتگنشتاین کسانی که این مطالب را خوانده اند قضاوت خواهند کرد.
+ در مورد عنوان دانشجوی فنی خدمتتان عرض کردم که شان دانشجویی اقتضاء می کند که به شیوه مودبانه ای صحبت کنیم. واگرنه من هم به عناوین توجهی ندارم و اگرنه می توانستم از عنوان خودم در این بحث استفاده کنم. در مورد اقشار زحمت کش هم خودم در مطلب از همین عنوان استفاده کرده ام . در عین حال باید توجه کنید که هر قشری شیوه گفتگو و علایق خاص خود را دارد. من حرفم این بود که با شیوه گفتگوی اقشار زحمت کش نمی توان فلسفه نوشت . ویتگنشتاین هم مطمئنا اگر آهنگر بود با الفاظ کارگری کتاب نمی نوشت. شما اشاره کرده اید که بدون آشنایی . خواهش می کنم کم لطفی نفرمایید.
» مغالطه عقب نشینی در تعریف (definitional retreat). خوانندگان عزیز بین ما قضاوت می کنند که آیا مطالب بنده بی ادبانه بوده یا جوابهای شما؟ و اینکه منظور شما از آن جملات درباره من واقعا همین بوده که الان ادعا می کنید یا آنچه هر کسی بخواند متوجه می شود؟ در مورد استفاده شما از عنوان اقشار زحمت کش هم باید بگویم هر کس نوشته شما را بخواند می فهمد برای تحقیر بنده بوده و بس، و دیگر اینکه اصلا بحث این نیست که هر قشر چگونه صحبت می کند بحث این است که شما طوری می نویسید انگار این اقشار حق ندارند در حیطه نظرات فلسفانه شما وارد شوند و اصلا فلسفه با این آدمها جمع نمی شود. این همان تفکر حاکم بر ایران باستان است که بچه کفاشی می خواست درس بخواند و این خبر در کل کشور پیچید که این بچچچه کفاش هوس کرده درس بخواند. حال آنکه هر کس بخواهد می تواند در هر دانشی رشد کند و دانستن هیچ تبعیضی را بر نمی تابد. در ضمن من در یادداشت اولم متن فلسفی نمی نوشتم که لازم باشد به قواعدش پایبند باشم، و تازه اینها هیچ کدام توجیهی برای پاسخ بی ادبانه شما نمی باشد.
+ چیزی که شما از آن با عنوان فلسفه اسلامی نام می برید در هر صورت ریشه در فلسفه غرب دارد و بعد هم جذب فلسفه غرب شد. بنابراین اگر من با فلسفه غرب آشنایی داشته باشم به قدر کافی آشنایی دارم که بتوانم از روش شناسی آن ایراد بگیرم. مثلا لازم نیست من تمام فلسفه ارسطو را خوانده باشم تا بدانم که روش شناسی او یکسره اشتباه است. کافی است صفحه اول متافیزیک ارسطو را باز کنم "همه انسانها بالذات می خواهند بدانند" . همین یک جمله بس است تا نشان دهد این فیلسوف به ذات موجودات معتقد است. همانچیزی که ویتگنشتاین آنرا بعنوان شباهت خانوادگی یا گرامر سطح در میان کاربردهای کلمه انسان معرفی می کند. ارسطو تصور می کند که اگر تمامی انسانها باالذات می خواهند تولید مثل کنند ٬ تغذیه کنند و سایر کارها ٬ بنابراین دانش هم چیزی در همین سنخ است. بنابراین ذاتی برای انسانها قابل تصور است که یکی از آنها دانستن است. دیگر احتیاجی نیست که شما تمام عمر شریف را در راه مطالعه ارسطو بگذارید تا بفهمید که با او موافقتی ندارید. 
» 1- فلسفه اسلامی ریشه در فلسفه غرب دارد. 2- من فلسفه غرب می دانم. نتیجه: من فلسفه اسلامی میدانم. به این می گویند مغالطه کل و جزء، تازه آن هم چه جزئی. گرچه شما در ادامه متن بسیار مرا به مغالطه متهم کرده اید بدون دلیل و یا با دلیل و بدون سند، ولی بیایید منطقی تر باشید. فلسفه اسلامی گرچه از منطق صوری ارسطو و بسیاری دیگر از فلاسفه غرب بهره جسته ولی در اغلب مسائل فلسفی متفاوت و حتی متضاد با آراء آنهاست. و اصلا مگر فلسفه یونان و قرون وسطی چقدر است که آن را با نظام فلسفی گسترده و جامعی مثل فلسفه اسلامی یکی می دانید؟ تبیین این گفته برای بنده حقیر که اندک توشه ای از فلسفه اسلامی و فلسفه غرب  دارم بسیار آسان است. کافیست چندتا از  مسائل عمده این دو فلسفه را به بحث بگذاریم و تطبیق دهیم. ضمنا مصداق آوردنتان از فلسفه ویتگنشتاین را در اینجا درست نمی دانم و دیگر اینکه تمام عمر شریفتان برای خودتان، همانطور که چهار سال را به گفته خود صرف خواندن مطالب فمنیستی نموده اید مدتی کوتاه را هم صرف خواندن مطالب اسلامی از فلسفه و غیره بنمایید تا لااقل عدالت را رعایت کرده باشید. البته که شما از تعصب مبرائید و پایبند به آزادی اندیشه و بیان!
+ بعد هم من متوجه نمی شوم شما چرا انتقاد به فلسفه اسلام را چیزی جزو انتقاد به مبانی اسلام تصور می کنید ! مگر همراه قرآن جزوات فلسفی ابن سینا و ابن رشد هم نازل شده است !؟ اگر من تمام فلسفه اسلامی را رد کنم بازهم این دلیل نمی شود که مسلمان نباشم ! شما چرا از فلسفه اسلامی بعنوان منابع اسلام نام می برید؟
» این هم مغالطه تحریف. من در هیچ جای سخنم چنین چیزی نگفته ام که فلسفه عین اسلام است و این حرف شما و تمسخرتان را هم به پای عدم اطلاع کافی از اسلام و عوض کردن مسیر بحث می گذارم چرا که هیچ کس با یا بدون مطالعه در اسلام چنین حرفی ساده انگارانه ای نمی زند. و مطمئن باشید به تصور من هم شما مسلمانید وگرنه من اینقدر به مطالعه فلسفه اسلامی سفارشتان نمی کردم چرا که اگر شما را یهودی مثلا می انگاشتم اول می بایست مسائل دیگری را مطرح می نمودم. البته اگر از من میشنوید خود بدنبال حل آن مسائل باشید تا حداقل بین هابز و اسلام به نتیجه ای برسید.
+ و به صورت پیشینی اینگونه در نظر گرفته اید که مسائل ماورائی وجود دارد و کار فلاسفه این است که آنها را تبیین کنند. اگر شما برای این نظر خود اثباتی هم دارید خوشحال می شود از آن مطلع شوم اما من تا چیزی را اثبات شده ندانم دلیلی نمی بینم که یک فیلسوف را بخاطر عدم توجیه آن تخطئه کنم ! کانت معتقد بود مسائل ماورائی از حیطه شناخت انسان بالاتر است و اگر به آنها بپردازیم به تناقضهای عجیب و غریبی مثل جبر و اختیار دچار می شویم(Antinomies). بنابراین کانت سعی می کرد از تمام این بحثهای بی نتیجه ای که هنوز هم در فلسفه اسلامی وجود دارد خود را رها سازد. ویتگنشتاین متقدم هم که با دیدگاه کانتی خود همین سخن را به گونه ای دیگر می گفت. او زبان را ابزار شناخت و ماوراء و اخلاق را فراتر از زبان می دانست که بنابرایان قابل بررسی نیست. ویتگنشتاین متاخر هم که اگر از او می پرسیدید "آیا خدا وجود دارد؟" از شما می خواست به طریقه های استفاده از کلمه خدا توجه کنید تا متوجه کنید این سئوال از بنیان اشتباه است. بنابراین فکر نمی کنم مسئله ای که شما مطرح کرده اید به قدر کافی قابل تبیین باشد. بازهم اگر مایل بودید می توانیم بحث کنیم چون وقتی سخن کوتاه باشد شکافتن مسائل متفاوت ممکن نیست. شما طرح مبحث کنید و نظر خود را بگویید تا من هم پاسخ دهم.
» 1- من مسلمانم. 2- البته ماوراء را قبول ندارم. نتیجه: معنی تناقض(Antinomy)را هم فهمیدیم. در مورد متافیزیک من مشخصا ارجاع داده ام به فلسفه اسلامی و اثبات متافیزیک در فلسفه اسلامی. عجیب است که شما هر چه را دوست ندارید نمی بینید. ولی چون خواستید جواب مجملی می نویسم برای تبیین:
دوما: مختصر می گویم کسی که در باره تحلیل زبان و گزاره ها سخن می گوید، ابتدائا باید متعلق(به فتح لام) آن را مورد بحث قرار دهد که نفس آدمی باشد. زیرا اگر جمله ای در کار است، فعلی دارد و اگر فعلی درکار است ضمیری، و اگر ضمیری باشد متعلقی دارد. این متعلق، موجودی بسیط است و مبرای از جزء چرا که من مثلا نمیتوانم نفس خود را تقسیم کنم به اجزائی و نیز از ابتدای تولد تا مرگ این منِ من رشد مادی ندارد و تغییری نمیکند. بو علی در این باره در باب نفس در کتاب شفا و همینطور در الاشارات و التنبیهات استدلال جالبی دارد. او می گوید: فرض کنید در یک آن با اعضا و جوارحی کامل و عقل و هوشی طبیعی قدم به هستی می گذارید ولی از حواس ظاهری بی بهره اید آیا در این حالت درکی از هستی خود ندارید؟ آیا درک ما از هستی خود متوقف به حواس ظاهری ماست، خیر علم ما به خود از نوع علمیست که به حالات روانی خود داریم، مانند علم ما به عشق و تنفرمان که با هیچ حواس ظاهری درک نمی شود بلکه بی واسطه است و ما  به آن علم حضوری(ترجمه شده knowlege by present) می گوییم.
 افزون بر دلایل عقلی، شواهد تجربی روانشناسی امروزی نیز بر دو ساحتی بودن انسان دلالت دارد. پدیده مشاهده جسم خود یا تجربه نزدیک به مرگ(autoscopy)، تله پاتی(telepathy)، اندیشه خوانی(mind reading) و ... همه و همه دلایلی انکار ناپذیرند بر وجود ساحتی غیر مادی برای انسان. این متعلق اولین چیز غیر مادیست که اثبات می شود .
اولا: ماوراء مقوله ای بس بدیهیست که البته عقلا هم اثبات شده است و این شما هستید که آن را قبول ندارید و باید برای گفته تان دلیل بیاورید و بگویید چه توجیهی برای این همه پدیده های غیر مادی دارید. چقدر جالب است که شما ادعای ویتگنشتاین را درباره بداهت یک چیز موهوم به این سادگی و بدون استدلال قبول میکنید ولی مطلبی اینقدر بدیهی را حتی با آن همه دلایل(که بعید است از همه آنها بی خبر باشید)، تشکیک می فرمایید.
+ من تصور نمی کنم گذاشتن یک ن کم و زیاد تفاوت زیادی در مشی ازغدی ایجاد کند. چه آنکه فکر می کنم اشتباهات املائی در وبلاگ مسئله عادی باشد. من شاید دهها سخنرانی ایشان را در تلویزیون دیده باشم. جالب است. اما بیشتر برای تفریح و شناختن یک شیوه اندیشیدن. شیوه ای که زمین را به زمان مرتبط می کند تا اثبات کند کارل پوپر جزو آژانس یهود است و بنابراین لیبرالیسم بد است. اینها اگر موضوع بحث باشد بیشتر به مزاح شبیه است تا بحث نظری. اگر ایشان ادعای شاگردی در نزد کسی را می کنند بدا به حال آن استاد.
» سلام علیکم( اگر قرآن خوانده باشید می فهمید یعنی چه) و دیگر اینکه نحن ابناء الدلیل ، دلیل ، دلیل.
+ شما اشاره کرده اید که ویتگنشتاین شایسته الگو بودن نیست. من نمی دانم الگو چیست اما فکر نمی کنم من هم با الگو کردن کسی موافق باشم. من ویتگنشتاین را در درجه اول از لحاظ نظری قبول دارم. دوم به شیوه زندگی و دانش و نبوغش غبطه می خورم. اگرچه نمی توانم مانند او باشم اما همه سعی خود را خواهم کرد تا در شیوه زندگی خود فضیلتهای او را زنده کنم. بعد هم اشاره کرده اید که مسئله متافیزیک در تحقیلقات ویتگنشتاین حل ناشده باقی مانده است. من نمی دانم این را با چه سندی می گویید. اما تصور می کنم تحقیقات را خوانده باشید که از "بازی زبانی متافیزیک" سخن می گوید. بنابراین متافیزیک یک بازی زبانی است مانند بازیهای زبانی دیگر که قواعد خود را دارا است و هدف خاصی را تامین می کند که همان بحثهای بی حاصل فلسفه اسلامی و فلسفه اروپای قاره ای باشد. مسئله هنوز حل نشده است ؟ اگر قرار بود حل بشود باید چگونه باشد ؟ باید  ویتگنشتاین بنویسد "من به وجود خداوند با برهان وجود و علیت ایمان آوردم والسلام..." تا شما بگویید مسئله حل شده است ؟ در این صورت من مطمئنم ویتگنشتاین در جهل کامل مرد.
» 1- ویتگنشتاین متاخر یک بازی زبانی مثل بقیه بازی های زبانی برای متافیزیک قائل بود. 2- هدف این بازی زبانی همان هدف بی حاصل فلسفه اسلامی و فلسفه اروپای قاره ای است(البته این گفته شماست). نتیجه: ویتگنشتاین متاخر مسئله متافیزیک را حل کرده. این را نوشتم تا بدانید شما حتی با ویتگنشتاین هم مشکل دارید. در حالی که او تصور می کرد با تغییر روش تحلیلی خود، خیلی از مسائل غیر قابل گفتن در متد قبلی(در رساله)، گفتنی خواهند شد. شما حتی این تلاش وی را هم نادیده گرفته، بی حاصل می نامید.
البته من اصولا به قضیه ایراد دارم و طور دیگری به مطلب می نگرم، من می گویم متافیزیک صرف گفته شدن حل نمی شود، بلکه باید اثبات شود حال با هر برهانی می خواهد باشد، که چنین چیزی را در آثار ویتگنشتاین نمی بینیم. شما مثل اینکه فراموش کرده اید عالم گزاره ها عالم ذهن است و من از متافیزیک عینی حرف میزنم(این هم یک مغالطه دیگر). یعنی ویتگنشتاین با قائل شدن به یک بازی زبانی برای متافیزیک خیلی کار کرده باشد آن را در ذهن ما به اثبات رسانده است. حال آنکه در عالم ذهن برای هر چیزی می توان بازی زبانی ساخت حتی چیز هایی که غیر واقع بودن آنها بر همه آشکار است مثلا اساطیر. اینکه برای فهم گفتار دینی، باید ببینید این گفتار در زندگی مردم چه نقشی دارد درست، ولی تا توجه نکنید که گفتار دینی بر چیزی فراسوی خودش دلالت می‌کند، نقش آن را در زندگی مردم نخواهید فهمید. مردم به این دلیل نماز می‌خوانند و دعا می‌کنند که معتقدند خدایی هست که می شنود و می بیند. اما این که آیا خدایی هست یا نیست که دعایشان را بشنود، فی‌نفسه جزء بازی زبانی نیست. مردم به این دلیل در بازی زبانی دینی شرکت می‌کنند که معتقدند خارج از بازی زبانی، چیز دیگری هم هست که به آن معنا و هدف می‌دهد. البته این مشکل در فلسفه ویتگنشتاین بیشتر به دوری جستن وی از بحث نظری مربوط می شود و تحلیلی دیدن همه چیز که این هم به نوبه خود بیشتر از هرچیز به ناکامی قبلی وی در ارائه نظریه ای کلی بر می گردد.
+ بازهم شما یک مغالطه دیگر فلسفی انجام داده اید. ابتدا می گویید که مفهوم ویتگنشتاین از فلسفه تغییر کرده است و بعد دنبال اثبات آن گشته اید و مطالب بی ارتباطی را هم مطرح می کنید. همانطور که در متن مقاله بالا هم گفتم باید بین "مفهوم فلسفه" و "روش فلسفه" تفکیک قائل شوید. فلسفه همان است که بود : حل کردن مسائل فلسفی به واسطه تحقیقات زبانی. روش تغییر می کند از روش پیشنین به روش پسینی . من فکر نمی کنم مسئله آنقدرها هم پیچیده باشد. اگر واقعا به این بحث علاقه دارید می توانم به شما کتابهایی معرفی کنم. این نظر من تنها نیست ! این نظر بزرگترین تحلیلگران اندیشه ویتگنشتاین است.
» من به این فرمایشات تکراری منطقا پاسخ داده ام. در ضمن من هم همه حرف هایم از خودم نیست بلکه برای انتقاد کردن، نظرات فلاسفه غرب را نیز در نظر گرفته ام، این در مطالب من کاملا مشهود است. از انی گذشته باید بگویم، همین روش مقلدانه و حفظ طوطی وار مفاهیم علوم غرب است که باعث شده متفکران ما به آنچه از آن سو می آید اکتفا کرده، جرات نقد نیابند.
+ بعد هم از مسئله نظام مند بودن اندیشه ویتگنشتاین سخن گفته اید و باز هم یک مغالطه دیگر. من نمی دانم شما چرا سعی دارید بجای یک انتقاد درست و بجا با زیر سئوال بردن دانش من از فلسفه غرب جلو بروید. من قصد ندارم در این مورد بحث کنم و اگرنه تصور نمی کنم کار پیچیده ای باشد به شما اثبات کنم بیشتر از شما می دانم. شما ابتدا از فلسفه نظام مند بعنوان دستگاه فلسفی که همه چیز را تبیین کند نام برده اید و بعد فلسفه نظام مند را فلسفه ای که ساختار زبان را قاعده مند بداند. فکر می کنم این فاجعه را سهوا انجام داده اید. انتقاد آستین مربوط با ساختار غیر نظام مند زبان است که در نظر کنشهای گفتاری speech acts(العاقل یکفی الاشاره!) مورد بررسی قرار گرفته است. اما نظام فلسفی را تصور می کنم بعد از هگل دیگر هیچ فیلسوف نظام مندی نداشته باشیم. شما می توانید یک فیلسوف دیگر معرفی کنید که سعی کرده باشد فیزیک و الهیات و سیاست را در یک نظام فلسفی توجیه کند ؟ خوب پس این مسئله ویتگنشتاین تنها نیست ! دیگر فلاسفه می دانند که وظیفه آنها این نیست. برای همین است که بخش عظیمی از فلسفه اسلامی که از فیزیک ارسطو نشات می گیرد چیزی جز اسطوره نیست.
» من هیچگونه سعیی برای زیر سؤال بردن علم شما به فلسفه غرب ندارم ولی تصورم این است که درباره فلسفه اسلامی در درجه اول و اسلام در درجات بعدی کم اطلاعید. ولی شما هم در باب فلسفه غرب بیش از حد به خود اعتماد نداشته باشید. مگر چقدر من را می شناسید. حداقل من نسبت به شما این امتیاز را دارم که هم فلسفه غرب خوانده ام هم فلسفه اسلامی و هیچ گاه یک طرفه به قاضی نرفته ام و در آخر، مباحث مطروحه مبین هر گونه ادعا خواهند بود. این سخن را تمام می کنم که خود نیز علاقه ای به این شکل گفتو گو ندارم.
و اما اتهام مغالطه: به این می گویند مغالطه "حرف تو مغالطه است"your word is unclear/sophistry)). مطلب من بسیار واضح است ویتگنشتاین نه تنها با نظام مندی فلسفه بلکه اصولا با هر گونه نظام مندی مخالف بود. نظر اوستین هم صرفا به عنوان یک مثال آورده شده، هر چند یک مثال حداقلی. من هم می دانم نظام مندی مورد نظر اوستین بصورت دسته بندی برخی شیوه های کاربرد جملات بوده ولی این متد هم با نظر ویتگنشتاین قابل جمع نیست. شما هم بهتر است بجای این حرفها نقد مرا مبنایی جواب دهید نه اینکه به تقدم و تاخر مطالب ایراد بگیرید و من را متهم به مغالطه کنید. سؤال من هنوز پاسخ داده نشده: چرا ویتگنشتاین فلسفه را ماهیتا غیر نظام مند می داند؟ اصولا چه مشکلی با نظام سازی دارد؟
در ضمن من در مطلب قبلی هم گفته بودم که" نظام فلسفی مختص به متافیزیک دانان نبوده و پزیتیویست های منطقی هم به شکلی متفاوت در صدد برآمدند یک دانشنامه علم متحد و با روشی متفاوت ارائه دهند." و دیگر اینکه اگر کسی اقدام به ارائه دانشنامه نظام مند فلسفی ننمود دلیل بر قبول نداشتن نظام مندی ازسوی او نیست. تعداد بسیار زیادی از فیلسوفان، فلسفه را امری نظام مند می دانند. آیا شما این چیز ها را نمی دانید، این همه فرا فکنی از چه روست؟
+ بعد هم از وجدان بیدار سخن گفته اید. بازهم شما بصورت پیشینی در نظر گرفته اید که معرفتی هست که ما نمی دانیم ٬ وجدانی هست که آنرا به ما یادآوری می کند و ویتگنشتاینی هست که وجدانش بیدار است و نفس اماره و لوامه اش باعث شده تغییر عقیده بدهد و از خودش انتقاد کند ! حتما تحقیقات فلسفی هم ثمره الهام الهی است !!!!  من واقعا از اینها چیزی نمی فهمم . اگرشما خود از این چیزها چیزی دستگیرتان شد من را هم خبر کنید. شما به راستی که فلسفه پردازی نمی کنید. اول یک مسئله را مسلم حساب می کنید و بعد دنبال دلایلش می گردید. این فلسفه نیست ! این الهیات است ! همان است که مدعی هستید منظور شما نبوده است یعنی اینکه بغیر از عقل منبع دانشی وجود دارد و بعد اینجا دوباره می گویید و اثبات هم می کنید !
» ای بابا! منظور من فقط این بوده که اگر کسی بعد از فهمیدن اشتباهش، از نظر قبلیش دست بردارد، نشاندهنده فضیلتی اخلاقی برای وی و لجباز نبودن او به نفع حقیقت است. ربطی هم به مقدمه و مؤخره های فلسفی، الهیات، الهام و اینجور حرفها ندارد.  این را هیچ کس تشکیک نمی کند. حال آنکه شما با این بازی با کلمات، آنرا به گزاره ای فلسفی و مشکوک بدل نمودید.
+ بعد هم باز شما تمام فلسفه غرب را با فلسفه تحلیلی اشتباه گرفته اید. همین جا در فرانسه شما اگر درمورد ویتگنشتاین صحبت کنید می گویند شما زبان شناسید. اینجا هم حرفهای بزرگ بزرگ مثل فنومنولوژی را به حرفهای قابل قبول تری مثل فلسفه تحلیلی ترجیح می دهند. اتفاقا جالب اینجاست که زیبایی شناسی مورد اشاره شما (اگر واقعا از معنی آن آگاهی دارید) در تنها جایی که موجود نیست در نزد ویتگنشتاین و فلاسفه تحلیلی است ! این تعبیر زیبایی شناسی را از کجا آورید !
» متوجه نمی شوم، من کجا از زیبایی شناسی اینگونه نوشته ام. اگر منظورتان زبان شناسیست که این علم با فلسفه تحلیل نسبت عموم خصوص من وجه دارد( یعنی در بخشهایی اگر نگوییم همه بخشها مشترکات فراوانی دارند). البته فکر نکنم چنین ادعای شاخ داری کرده باشید که "فلسفه تحلیلی ربطی به زبان شناسی ندارد". تازه منظور من دقیقا این هم نبوده، فلسفه در نظر تحلیلیان بجای اینکه از مسائل بنیادی مثل وجود آغاز گردد از یک مسئله عرضی( به فتح را) مثل زبان آغاز شده. این خیلی ناامید کننده است. دیگر فلاسفه غرب نیز از این دست اشتباهات زیاد دارند.
تنها جایی که من از زیبا شناسی نوشته ام آنجاست که : " ویتگنشتاین فکر می‌کرد که مثلا اخلاق و دین و زیباشناسی همه در قلمرو امور ناگفتنی قرار می‌گیرند، همان‌طور که در جایی در «رساله» می‌گوید که بخش به راستی مهم کتاب حذف شده است." و این تباینی با حرف شما ندارد. متن را دقیق تر بخوانید یا دقیق تر بنویسید.
+ شما تحول در فلسفه را بعنوان یک نقص محسوب می کنید. اما حتما بنظرتان  جالب تر این بود که مانند فلاسفه اسلامی هنوز بحث ما بر سر کتابهای فلسفی قرون وسطی بود. اگر تحولی در فلسفه غرب صورت می گیرد سعی در رقابت آن با علوم طبیعی است. علوم طبیعی است که با امکانات خود مثل اینترنت اجازه داده است شما اینگونه توانایی آنرا داشته باشید به غرب بد و بیراه بگویید. فلسفه هم می خواهد توانا باشد. نمی خواهد مانند فلسفه اسلامی خود را به بحثهای بی پایان و بی حاصلی مثل آزادی اراده و جبر و دلایل اثبات خدواند مشغول سازد. اگر تحولی در فلسفه غرب وجود دارد به جهت زنده بودن آن است.
» 1- تحول در فلسفه نه( که در فلسفه اسلامی هم تحولات بسیاری رخ داده) بلکه تحول در مبانی. این را چون می دانستم سوء برداشت می کنید در مطلب قبلی تاکید کرده ام(دو دفعه). چنانکه یکبار شک گرایند، یک بار عقل گرا، یکبار عمل گرا و ....ولی مبنا در فلسفه اسلامی همیشه عقل بوده البته نه عقل کانتی و عقل راسیونالیستی و ... . البته شما این چیزها را نباید هم بدانید که اطلاعی از فلسفه اسلامی ندارید.
2- خیلی خیلی جای تاسف دارد که یک مسلمان  کتب فلسفه اسلامی را متعلق به قرون وسطی بداند. راستی چقدر از این کتب را مطالعه نموده اید؟
3- رقابت فلسفه و علوم طبیعی هم از آن حرف هاست، در علوم اسلامی اینها ملازم یکدیگرند.
4- اگر جهان امروز اینقدر از لحاظ علمی پیشرفت کرده این که فقط معجزه غرب نبوده، بسیاری از کشفیات مبنایی در علوم تجربی را ما مسلمانان انجام داده ایم. البته من منکر پیشرفتهای تکنولوژیک غرب نیستم که آن را در اعلا درجه اش در رشته تحصیلی خود میبینم ولی این چه دلیلی است بر حقانیت فلسفه آنها. فلسفه ای که در عرصه سیاست تبلور شیطانیش را شاهدیم. همان استثماری که هیچ کس حتی خود مردم ملل غربی نیز از آن در امان نمانده اند. این تکنولوژی بدون استثمار و مکیدن خون مردم جهان سوم مگر ممکن بوده؟ حال درست است که شما سفیر غرب شده، ( در اینجا و جاهای دیگر)چنین می گویید:" این اومانیسم غرب است که با امکانات خود مثل اینترنت اجازه داده است شما اینگونه توانایی آنرا داشته باشید به غرب بد و بیراه بگویید." این خودباختگی در مقابل غرب نتیجه ای جز حقارت ندارد. آیا عقل شما چنین حکم می کند؟
+ تعدد موارد بی احترامی در نوشته کوتاه شما نشان دهنده طرز فکری است که بر اندیشه هایی هم سنخ شما چیره شده است. خواهش می کنم بجای اینکه من را به نفهمی و نادانی و عاقل نبودن (العاقل...) متهم کنید کمی از آن برج عاج خود پایین بیایید تا جریان دنیا در دربیابید.
» من اولین بار مطلبی را بسیار دوستانه و بدور از هرگونه  بی احترامی برایتان نوشتم ولی شما چنان بی ادبانه جواب دادید که من بکل از ادامه گفتوگو  منصرف شدم و فقط برای اینکه به شما گفته باشم همه چیز را نمی دانید، مطالب بعدی را نوشتم و در آنها هم به هیچ وجه بی احترامی صورت نگرفت. حال شما این مثل را بخود گرفته برای فرافکنی همه آن مطالب زشت، مستمسک قرار داده اید. خوانندگان قضاوت خواهند نمود.
+ باور کنید که این راهی که شما در پیش گرفته اید نه برایتان ثمره ای دارد و نه هیچ اندیشمند قابل توجهی در دنیا به آن توجه نشان می دهد. فلسفه اسلامی مثل فلسفه قرون وسطی مدتها است که مرده است. اگر کسی آنرا مطالعه نمی کند نه برای این است که مسلمان نیست یا بی خدا است یا غرب زده است .
» این هم مغالطه توسل به کثرت. آیا اگر همه فلاسفه غرب چیزی گفتند ما هم باید بگوییم درست است؟ شما که فلسفه اسلامی را نخوانده اید چگونه آن را با فلسفه اسکولاستیک یکی شمرده و مهر باطل بران می زنید. کسانی که فلسفه اسلامی را نمی خوانند هم باید فکری به حال ادعای آزاد اندیشیشان بکنند که گوش آسمان را پاره کرده. البته این گونه افراد از هم فکران شما هستند و این در حالیست که مانند منی که (در این سن و یا کمتر) فلسفه اسلامی می خوانند کم نیستند. و من رجحانی برای همفکران شما بر همفکران خودم نمی بینم، چون آزاد اندیشم و طالب حقیقت.
+ بهتر است بجای فحش و بد و بیراه هایی که نصیب دانشجوهایی که آبروی کشور شما هستند می کنید کمی طرز فکر خود را متحول کنید. همین انسان نفهم و بی سواد و خشک ذهنی که شما مورد خطابش قرار می دهید امروز با سه نفر کرد اهل ترکیه که در فرانسه برای تجزیه ایران سینه پاره می کردند درگیر شده بود و تنها همین عنوان دانشگاه و تسلطش به زبان انگلیسی و فرانسه و تاریخ سیاسی و فلسفی جهان برای ساکت کردن قیل و قال هرسه آنها کافی بود. حال تصور کنید بجای من شما بودید. براستی چه می کردید ؟ چگونه می خواستید با دو نفر که خواهان تجزیه کشور شما هستند بحث کنید ؟ به زبان عربی ؟ با فلسفه اسلامی ؟ با مدرک حوزه علمیه قم ؟  اگر من مانند شما طرفدار سینه چاک فلسفه اسلامی نیستم ولی برای کشور شما آبرو که به ارمغان می آورم ! چطور ترجیح می دادید ؟ اینکه در مقابل چند نفر آلمانی و ایتالیایی بی ریشه و بی سواد یک تندروی اسلام گرا از ایران دفاع کند یا یک دانشجوی به قول شما بی سواد و بی دین مثل من ؟
» 1- مغالطه مظلوم نمایی. من کی با این الفاظ زننده شما را مخاطب قرار داده ام؟ چه رسد به دانشجوها، که خود دانشجو هستم. براستی شما بدنبال چه هستید؟ این عملی که مرتکب شده اید علاوه بر مغالطه، دروغ و تهمت محض است، بدلیل نبود منطق برای استدلال صحیح.
2- در ضمن من بیشتر از آنکه شما تصور کنید متحول شده ام که حالا این هستم، شما بفکر تحول خودتان باشید. من مدتها مثل شما فکر می کردم ولی به دانسته های خود اکتفا نکردم و همه چیز خواندم و شنیدم تا به این نقطه رسیدم که الان هستم. ولی شما انگار فلسفه غرب وحی منزل باشد، تنها جمله ای را که بدون مطالعه و با کمال اطمینان قبول دارید این است که فلسفه اسلامی همان فلسفه قرون وسطاییست و بدرد نخور.
3- اگر در جهت اتحاد قدمی برداشته اید، گر چه نمی دانم به چه نظام اخلاقی از میان نظام های اخلاقی ضد و نقیض غرب معتقدید، حتی اگر مسلمان هم نباشید، طبق نظریه اخلاقی اسلام اجرتان محفوظ است.
4- خلط کردن این مسائل دلیلی ندارد و این فقط شما نیستید که انگلیسی می دانید.
5- من طرفدار سینه چاک حقیقتم.
6- آبروی کشور من به دست شما نیست، آبرو و عزت نزد خداست. البته من می با یست ابتدا خدا را برای شما اثبات می کردم و بعد اوصافش را، تا گفته ام را متوجه شوید. چیزی که در فلسفه اسلامی صورت می گیرد ولی در فلسفه غرب خیر. از نوشته شما اینطور برمی آید خدای شما خدایی بس ضعیف و شخصیست، مانند خدای متکلمان مسیحی.
+ حالا بگذارید کمی درمورد دلیل خودم در دفاع از فلسفه تحلیلی صحبت کنم. بنظر شما کار فلسفه چیست ؟ مطمئنا فلسفه نمی تواند دیگر مدعی کشف چیزی باشد. پس فلسفه محدود می شود به حوزه هایی که از دسترس علم خارج است . یعنی اخلاق و روش شناسی. حالا بگذارید یک مثال از فلسفه اخلاق بزنم که تخصص و حوزه مطالعه خود من است و هم در سوربن و هم اکولدهوتز اتود در این رشته درس می خونم. فرض کنید یک اروپایی از من بپرسه آیا زندانی کردن چند نفر در زندان گوانتانامو اخلاقی است یا نه . من باید چه جواب بدهم ؟ آیا شما می توانید با فلسفه اسلامی به این سئوال پاسخ بدهید ؟ می خواهید چه جوابی بدهید که برای یک غربی بی دین قابل قبول باشد ؟ شما نمی توانید به خدا و پیغمبر استناد کنید. اگر هم از ابن سینا و فارابی هم مثال بیاورید علاقه ای نشان نمی دهد. اما شما لازم است که او را قانع کنید ! شما به آنها نیاز دارید ! آنها قدرت بیشتری دارند. می توانند حقوق شما را زیر پا بگذارند. شما باید آنها را مجاب کنید که این عمل اخلاقی نیست . اما چطور ؟ با فلسفه اسلامی ؟ اما من می توانم با فلسفه اخلاق تحلیلی این مسئله را حل کنم. بنظر شما این کافی نیست که برای فلسفه تحلیلی احترام بیشتری قائل باشم ؟ اما فلسفه اسلامی به چه کاری می آید ؟ شما چه مسئله ای را می توانید با آن حل کنید ؟ می توانید وجود خدا را اثبات کنید ؟ با اینهمه انتقاد که دیندار (کانت) و غیر دیندار (هیوم) به انواع و اقسام استدلالهای علی و وجودی کرده اند چه می کنید ؟ به راستی فلسفه اسلامی چیزی بجز ادبیات کلاسیک است ؟ تازه جذابیت ادبیات کلاسیک را هم ندارد !
» یکم: 1- فلسفه غیر تحلیلی( و من جمله اسلامی) در دنیای علم نمی تواند مدعی کشف چیزی باشد. 2- علم = علوم طبیعی. نتیجه: پس فلسفه( و من جمله فلسفه اسلامی) محدود می شود به حوزه هایی که از دسترس علم خارج است(= اخلاق و متدولوژی).  به این می گویند: مغالطه اشتراک لفظی(equivocation). علم دو مفهوم دارد: یکی علم طبیعی(science) و دیگری آگاهی(knowledge) آن علمی که در فلسفه اسلامی دخالت ندارد( گرچه می تواند مبین باشد چنان که در بحث متافیزیک نشان دادم)، علم طبیعیست. ولی فلسفه اسلامی همواره در حال گشودن درهای جدیدی به آگاهیست و این را هر کس با این دانش آشنا باشد می تواند دریابد.
دویم: 1- شما نمی توانید با فلسفه اخلاق اسلامی از ارزشهای اخلاقی دفاع کنید. 2- من فلسفه اخلاق می خوانم. نتیجه: فقط با فلسفه تحلیلی اخلاقی می توان ارزش اخلاقی را معیار گذاری کرد  و لاغیر. واقعا که سراسر منطقید شما.
در ضمن من هم به فلسفه اخلاق علاقه فراوانی دارم ولی آخر از میان امر گرایی (imperativism)، احساس گرایی(emotivism)، قراردادگرایی(contractarianism)و یا نظریه عقل عملی کانت و دهها و دهها نظریه دیگر فلاسفه اخلاق غرب سر در نیاوردم. شما در میان این تناقض گویی ها کدام نظریه را می پسندید؟! نظریه اخلاقی در اسلام بسیار مستحکم تر از این حرفهاست.
سیم: بدون داد و بیداد می گویم، فلسفه اسلامی وجود خدا را اثبات کرده است، ولی نه برای کسی که نمی خواهد هیچ چیز غیر از آنچه دلش می خواهد بداند. شما که کوچکترین اطلاعی از فلسفه اسلامی ندارید چگونه و با چه مجوز اخلاقی اینطور مسائل را می پیچانید؟
+ اگر من گفتم که در اسلام تنها حفظ حرمت اولیاء الله لازم است متوجه نشدید که به شما طعنه می زنم که احترام ویتگنشتاین و فلاسفه غرب و من حقیر را رعایت نمی کنید ؟ در همین نوشته کوتاه شما چقدر بی احترامی و بی انصافی نسبت به افراد به چشم می خورد ؟ توجه کنید که من با همه نقدی که نسبت به فلسفه اسلامی دارم هیچکجا کسی را موضوع فحش و بد و بیراه قرار ندادم.
» کسانی که این مطالب را می خوانند درجه صحت این ادعای تکراری را درخواهند یافت. بنظر من آنقدر گفته شما("در اسلام تنها حفظ حرمت اولیاء الله لازم است") شاخ دار بوده که اینطور به اصلاح آن  بر آمده اید.
+ امیدوارم به قول شاعر مشهور ما چشمهایتان را بشویید. ما اگرچه مانند شما ادعای مسلمانی و دین و خدا و پیغمبر نمی کنیم. اما به اخلاق انسانی (که در اسلام هم مانند همه ادیان دنیا وجود دارد) پایبند تر از شمایین. دیگر از دین چه می خواهید ؟ من از شما جمله از قران و حدیث از پیغمبر در پایان نوشته نمی خواهم. کمی از اسوه هایتان پیروی کنید. رسم پاسخ به دشمن هم اینگونه نیست. چه برسد به کسی که برای دین و اعتقاد و میهن شما از همه کوشا تر است. ایکاش هر روز با من بودید و می دید که چقدر بخاطر اعمال کسانی که حتما مورد تایید شما هم هستند باید پاسخ یکسری نادان خارجی را بدهم . چقدر من بر سر یهودی ستیز بودن ایرانیها ٬ بر سر جنگ طلب نبودن آنها بحث کنم ؟ چقدر به دانشجویان یهودی بگویم که ما نمی خواهیم هیتلر شماره دوم باشیم ؟ چقدر باید مواظب رفتار و سکنات خودم باشم که یک خارجی ولگرد برای هموطنهایش تعریف نکند مسلمانها اینجوری و اونجوری هستند. ایکاش کمی چشمهای خود را باز می کردید. ایکاش...
» ببینید یک جمله عربی که حتی نمی دانید حدیث است یا آیه چطور شما را برآشفته، بعد ادعا می کنید به غرب تعصبی ندارید و از اخلاق هم دم میزنید در حالی که بدترین بی احترامی ها را خودتان مرتکب شده اید. خدا کند کسانی که این مطالب را می خوانند، پاسخ من را هم بخوانند تا بفهمند اینها همه تهمت و دروغ است. حالا دیگر ایمان آورده ام شما اهل دانستن نیستید بلکه فقط با فرافکنی و جوسازی می خواهید نظرات خود را بر کرسی حقانیت بنشانید.  می دانم خیلی ها مطالب شما را می خوانند و حوصله نمی کنند جواب من را هم بخوانند و تصور می کنند طرف شما یک متعصب بی منطق بوده است، ولی ناراحت نیستم چرا که به وظیفه ام عمل کرده ام.
و حـــــــرف آخـــــــــر اینکه: آزاداندیش باشید نه در حرف که در عمل. و السلام علی من اتبع الهدی.

فقط درباره ویتگنشتاین

محمد دهداری، يكشنبه، ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۷:۳۰ ق.ظ، ۰ نظر

این یادداشت از جمله یادداشتهای وبلاگ قبلیمه که در پی نوشتن مطلبی با عنوان "جنگ ایدئولوژیک" و بعد از اون نوشته دیگری با عنوان "پاسخ به کامنتها و کمی درباره ویتگنشتاین"، نوشته شد. حیفم اومد این مناظره مجازی چالشی رو در وبلاگ جدیدم نداشته باشم.

این پست خیلی طولانیه به اندازه گلایه از یه دوست، به اندازه همه دغدغه های من، به اندازه ترس از فردا، به اندازه ... . اگه حوصلش رو ندارین نخونین. این جوابیه من به جواب آقای رسول نمازی درباره پست قبلیه و گرچه اصلا وقت ندارم ولی باید بنویسم٬ فقط اگر غلط املایی_نگارشی در نوشته ام دیدید به بزرگواری خودتون ببخشید. وقت ندارم مرور کنم و اصلاح. 
جناب آقای رسول نمازی، دوست عزیز و گرامی، کم لطفی شما را به حساب سوءتفاهم و عنوان غلط انداز یادداشتهای اخیرم می گذارم(جنگ ایدئولوژیک!). گرچه اگر هم اینطور نباشد باز چیزی به دل نخواهم گرفت. ولی انصاف بدهید، اینگونه یکطرفه به قاضی رفتن درست نیست. بنده در پاسخ به کامنت اول شما درباره مطلب جنگ ایدئولوژیک تلویحا گفته بودم که نمی خواهم جو وبلاگم را خشک و فلسفه زده کنم، دلیل بعضی بحثهای نه چندان عمیق و مبنایی و نیز لحن خودمانی بنده در اغلب پستهایم نیز همین است. نمی دانم شما با ادبیات وبلاگ نویسی یا حتی ادبیات نشریات دانشجویی چقدر آشنایی دارید و این طرز نوشتن از چه رو در منظر شما بی ادبانه! و بدور از شان یک دانشجوست. مگر در مطالب بنده بی ادبی و بی حرمتی نسبت به خود یا ویتگنشتاین جان مشاهده نمودید که اینگونه ظالمانه با لحنی بدور از انصاف پاسخ دادید. آیا این که من مطلبم را چطور بیان کرده ام آنقدر مهم هست که شما بجای پرداختن به بحثی که من بابش را گشوده ام به شلوغ بازی در باره نحوه نوشتن من بپردازید؟!
مطالب بنده بدور از ادب است یا لحن تند و توهین آمیز شما به همراه آن نقاشی کذایی و واقعا زیبا گفته میشل دومنتن که "آنکس که ادعای خود را مبتنی بر غوغا و فریاد می کند نشان می دهد که استدلالش ضعیف است". از کسانی که این مطالب را خوانده اند خواهش میکنم بین ما قضاوت کنند. در ضمن بنده اگر کامنتها را فیلتر میکنم بخاطر دوستان کم لطفی مثل شماست که بعضا با سوء برداشت و با دادن این حق به خود که به زمین و زمان توهین کنند، هرچه می خواهد دل تنگشان می نویسند. من اگر به فلاسفه غرب نقد داشته باشم که دارم آن را از طریق استدلال بیان می کنم که کرده ام، حال آنکه این شما هستید که بی مطالعه و از روی تعصبی که به غرب دارید فلسفه اسلامی را به استهزاء گرفته اید. من از شما محترمانه دعوت به بحث کردم حال آنکه شما (نمی گویم از روی کبر ) همه چیز را به سُخره گرفتید. این است آزاد اندیشی و عقلانیتی که از آن دم میزنید.
بنده اگرچه دانشجوی رشته مهندسی مواد هستم ولی اعتنایی به اینگونه عناوین ندارم و نمی فهمم چطور است که شما با این همه ادعای آزادی بیان این حق تفلسف را برای قشر زحمت کش جامعه( مثل تراش کار و آهنگر) اینطور به تمسخر گرفته اید! مگر این افراد از شما چه کمتر دارند و مگر این ویتگنشتاین شما هم خود مهندس نبوده! شما اگر چیزی برای مطرح کردن می داشتید بجای اینکه منابع معرفتی اسلام را به استهزاء بگیرید، آنطور که از شما دعوت کرده بودم به بحث پیرامون معرفت شناسی در غرب و اسلام می پرداختید.
در مورد نقش عقل در فلسفه اسلامی:
یا شما مطلب بنده را متوجه نشده اید و یا من بد عنوان کرده ام. منظور من این نبود که فیلسوف در فلسفه از چیزی غیر از عقل بهره می گیرد. فلسفه اسلامی در مقام داوری مسائل فلسفی صرفا به عقل متکی است ولی از جهات دیگری متاثر از آموزه های وحیانی اسلام است. مثلا و شاید مهم‌ترینش در مقام گردآوری مسائل است. فلسفه اسلامی بسیاری از مسائل خود را از متون دین اسلام اخذ کرده است. خصوصا مباحث مربوط به خداشناسی و مابعدالطبیعه که اصولا در فلسفه های دیگر به این نحو مطرح نشده اند و لذا فلسفه اسلامی به مراتب موفق تر از دیگر مکاتب فلسفی در این حوزه ها بوده اند.
آنچه ادعا کرده ام از منظری عملگرایانه در تاریخ فلسفه غرب، قابل رؤیت است. و عاجز بودن بزرگترین فلاسفه غرب از توجیه مسائل ماورائی (مثل کانت، دکارت و همین ویتگنشتاین) عیان است. همان مسائلی که در فلسفه اسلامی براحتی توسط همان عقل نظری محض( که بزرگترین فیلسوف غرب، کانت، آن را در حیطه متافیزیک بی اعتبار می داند) اثبات شده است.
ولی روی سخنم با شماست، ای کاش همانقدر که در فلسفه غرب مطالعه دارید فلسفه اسلامی را هم مرور کرده بودید. تا حداقل اسم دکتر رحیم پور ازغدی را درست بنویسید(پروفسور ازغندی شما). در ضمن ایشان در مقابل فلاسفه بزرگ اسلامی مفتخر به شاگردیست و من هم به ایشان ارادت دارم گرچه مریدشان نیستم.
در مورد تعریف ویتگنشتاین از فلسفه :
در "رساله" ویتگنشتاین به سؤال فلسفه چیست؟ اینطور پاسخ می دهد که : فلسفه یک فعالیت است و این فعالیت، وضوح بخشی به اندیشه هاست حال آنکه این وضوح بخشی که معمولا تحلیل یا تحلیل فلسفی نامیده می شود خود نیاز مند وضوح بخشیست. ازنظر ویتگنشتاین همه فلسفه نقد زبان است و این نظر در مقابل نظریات ماقبل که محل توجه فلسفه را هستومندها و رخدادهای ذهنی می دانستند، مطرح گردیده. ضمنا او در "رساله" بر این نظر بود که تنها زبانی که به مفهوم دقیق معنایی از آن حاصل می‌شود٬ زبان واقع‌گویی است و به این ترتیب متافیزیک را زیر سؤال برده. این نظرات بشدت بر اعضای حلقه وین تاثیر گذاشت تا حدی که آنها گرچه ویتگنشتاینی نبودند، از این نظر که "ذات فلسفه تحلیل است" بشدت به دفاع از نظر وی برخواستند.
لازم بذکر است ویتگنشتاین گرچه از نظر بنده شایسته الگو بودن نیست، ولیکن فردی دارای کمالات اخلاقی و وجدانی بیدار بوده، کمااینکه او برخلاف پوزیتویستهای منطقی، از رسیدن به این نتیجه(نفی متافیزیک) دلشاد نبود و فکر نمی‌کرد٬ آن‌چنان ثمره گرانبهایی به دست آورده است. به عکس، معتقد بود که نتیجه این شده که امور به راستی مهم در زندگی قابل گفتن و اظهار نیستند. فکر می‌کرد که مثلا اخلاق و دین و زیباشناسی همه در قلمرو امور ناگفتنی قرار می‌گیرند، همان‌طور که در جایی در «رساله» می‌گوید که بخش به راستی مهم کتاب حذف شده است. یعنی همان بخشی که اثری از آن در کتاب نیست. مطابق شرحی که در "رساله" دربارة معنا آمده است، بین زبان بامعنا یا واقع‌گو و بخشهای دیگر زبان - که برای خبر دادن از امور واقع موجود یا ممکن در دنیا - مورد استفاده قرار نمی‌گیرند و بنابراین، به مفهوم دقیق بی‌معنا یا مهمل‌اند٬ مرز محکمی وجود دارد. در این بخش‌های زبان، تلاش بر این است که چیزی درباره مسایل مهم زندگی گفته شود٬ اما این تلاش به جایی نمی‌رسد چون آنچه سعی در گفتنش می‌شود ناگفتنی است. این رأی منطبق با نظر معمول مردم عادی غیر فیلسوف است که معتقدند اخلاق و دین و هنر در زندگی قدر و اهمیت اساسی دارند ولی زبان یکسره قاصر از بیان این است که این امور چه چیز را می‌رسانند یا راجع به چه هستند یا حتی چیست‌اند؟
این همان چیزیست که من با عنوان عجز در مقابل توجیه متافیزیک از آن نام می برم. چیزی که در پژوهشها هم برای وی حل نشد.
در کتاب پژوهشهای فلسفی دیدگاه ویتگنشتاین درباره ماهیت فلسفه تغییر کرد. او در این کتاب که در سال 1953 و پس از مرگش منتشر شد، به نقد دیدگاه هایش در رساله پرداخت و در جریان این انتقادها دیدگاهی جدید درباره ماهیت فلسفه مطرح کرد که با دیدگاه جدید دیگر وی درباره ماهیت معنا ارتباط داشت. کلید فهم آرای اولیه ویتگنشتاین٬ نظریه تصویری معنا بود. اما عقاید بعدی او از جهاتی با این نظریه مغایرت داشتند. ویتگنشتاین٬ در آثار بعدی٬ نظریه تصویری معنا(Picture Theory of meaning) را رها کرد و تصور کاربردی یا ابزاری معنا(Use or tool conception of meaning) را به جای آن آورد. در رساله ویتگنشتاین بر این باور بود که وظیفه تحلیل فلسفی، ترجمه گفته های یک زبان عادی به یک زبان آرمانیست ولی در پژوهشهای فلسفی چیزی بنام زبان آرمانی وجود نداشت: از نظر او  هر جمله در زبان ما همانطور که هست خوب است. در اوایل قرن هجدهم اسقف برکلی قائل بود که بسیاری و شاید همه مسائل فلسفی ساخته خود فیلسوفان است: نخست گرد و غباری به پا می کنیم و بعد شکوه می کنیم که نمی توانیم ببینیم. این جمله می تواند شعار مناسبی برای کتاب دوم ویتگنشتاین باشد. او بر این عقیده بود که باریک اندیشی افراد در مورد قواعد حاکم بر کاربرد واژه هاست که مسائل فلسفی را می سازد و شبهات فلسفی ببار می آورد و کار فیلسوف رفع این شبهات است "وظیفه فیلسوف در معالجه یک پرسش فلسفی مانند معالجه یک بیماری است".
در مورد غیر نظام مند بودن فلسفه از نظر ویتگنشتاین:
تصور خصلت نظام مندی فلسفه نیازمند توضیح است(گرچه شما خود را انتهای فلسفه غرب می دانید): وقتی سخن از یک نظام فلسفی به میان می آید معمولا نظامهای متافیزیکی بزرگ همچون دانشنامه علوم فلسفی هگل در نظر می آیند که سعی می کردند آنچه را امروزه فلسفه غرب و علوم طبیعی می نامند، در کنار هم و مرتبط و مدون و نظام مند ارائه کنند و این مختص به متافیزیک دانان نبوده و پزیتیویست های منطقی هم به شکلی متفاوت در صدد برآمدند یک دانشنامه علم متحد و با روشی متفاوت ارائه دهند. ولی ویتگنشتاین متاخر(بعد از پژوهشهای فلسفی) و پیروانش با این مشی بخاطر اینکه بقول خودشان تصویری نادرست از زبان ما ارائه می دهند مخالف بودند. از نظر او قواعد یک نظام مشخص انعطاف ناپذیر و نسبتا اندکند، حال آنکه قواعد زبان عادی آنچنان منعطف و بی شمارند که هیچ نظامی نمی تواند حق مطلب را درمورد آنها ادا کند. نقد این مطلب خیلی مفصل است و در این مجمل نمی گنجد و به این نکته بسنده می کنیم که اگر به آراء منتقدان(حتی تحلیلی) ویتگنشتاین نظری بیفکنیم متوجه خواهیم شد که کانون انتقادات به وی، یکی برداشت خاص وی از تحلیل بوده و دیگر همینکه ایشان فلسفه را به واسطه خود ماهیتش غیر نظام مند می دانستند. و از این جمله هستند گروهی از فیلسوفان که در دهه 1950 فعال بودند به رهبری جی . ال . اوستین. از شما انتظار داشتم این مطالب را به حکم "العاقل یکفی الاشاره" متوجه شوید، اگر نمی دانید.
فکر نکنم بیش از این نیاز به توضیح باشد. این را هم بگویم بر ویتگنشتاین از این جهت که از نظر خود برگشته نقدی نیست که این از وجدان بیدار وی حکایت میکند. بلکه من سخنم بر سر کلیات نظام معرفتی در غرب بوده که منجر به جزئی نگریهای بی موردی از این دست می شود و فلسفه را تا حد زبانشناسی تنزل می دهد. و نیز بی مبنا بودن این نظام است که باعث می شود اصول یک فلسفه که یک نسل را تحت تاثیر قرار داده به این زودی اینگونه متحول شود. اگر باز نگویید که به ساحت مقدس فلسفه غرب بی احترامی کرده ام. فلسفه که مانند علوم تجربی نیست که مبانیش را هر وقت دلمان خواست به این شکل افسارگسیخته تغییر دهیم. دقت کنید، حرف بر سر مبانی و اصول فلسفه است. 
در انتها فقط چند نکته می ماند:
1- از کرامت شما بدور است که اشتباهی لپی از من را دست آویز استهزاء بعد علمی بنده قرار دهید(گرچه من مانند شما هیچگاه ادعایی نکردم) و از بحث جدی درباب فلسفه اسلامی فرار کنید. بله نام کامل و صحیح کتاب این است : به آلمانی : Logisch-philosophisch abhandlung و به فارسی : رساله منطقی – فلسفی که در سال 1931 در آلمان منتشر شد.
2- من هیچگاه ادعای استادی فلسفه اسلامی نکردم. و همیشه از اینکه شما می گویید دوری جسته ام. فقط خواستم شما را در چالشهای خود در مورد تقابل فلسفه اسلامی با فلسفه غرب شریک کرده باشم اگر اهل دانستن باشیدو با فلسفه اسلامی مشکل نداشته باشید.
3-  واقعا بی انصافیست یک فرد مسلمان که اینقدر اهل مطالعه هست تا این حد از دین خود بی اطلاع باشد که بگوید " البته تنها نگاه داشتن احترام اولیاء الله در اسلام واجب است". که من هم مجبور باشم مثل تازه مسلمان شده ها این امر بدیهی را برایش توضیح دهم که : نه خیر در اسلام  برعکس غرب همه به یک اندازه از موهبت احترام بهره می برند و این را همه حتی افراد امی هم میدانند و در سیره پیشوایان ما نیز چنین بوده.
4- و اینکه در جملات آخر پست قبلی ضمیر "شون" اگر دقت بفرمایید به مطالب وبلاگ خودم برمی گردد تا وبلاگ شما و منظور از "اون کلمات قلمبه سلمبه" مطالب خودم و شوخی با خوانندگان وبلاگ بوده استتتتتتتتت.
در آخر از شما دوستانه خواهش می کنم اگر بنده را در حد خود نمی بینید، کتاب را که ازشما نگرفته اند، همانطور که در فلسفه غرب مطالعه کرده اید، فلسفه اسلامی را هم (با یک سیر منطقی)مطالعه نمایید. بدون قسم خوردن، ضرری ندارد و این بدیهی است، اگر اهل انصاف باشید.
والسلام علی من اتبع الهدی.

پاسخ به کامنتها و کمی درباره ویتگنشتاین

محمد دهداری، پنجشنبه، ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۶:۳۰ ب.ظ، ۰ نظر

این یادداشت از جمله یادداشتهای وبلاگ قبلیمه که الان دیگه خراب شده و به همین دلیل تصمیم گرفتم در این وبلاگ هم داشته باشمش.
امتحانات پایان ترم هم رسید و باز روز رو به چشمهای ما شب امتحانی ها تیره و تار کرد. با همه وقت تنگی که دارم به دو مناسبت باید این پست رو می ذاشتم. اول و مجمل به مناسبت سالروز عروج روح خدا حضرت امام خمینی(ره) و برای تسلیت به همه دلسوختگان هجرت ملکوتیش و دوم و مفصل به مناسبت اینکه یادداشت اخیر ما (در باره مطلب جنگ ایدئولوژیک در وبلاگ آقا حبیب گل گلاب) حسابی گرفت. (اگه کسی نخونده بخونه).
آقا حبیب پس از اینکه بنده نقدم رو به اطلاعشون رسوندم بنده نوازی کردن و طی کامنتی به نقدم جواب دادن و متعاقبا من هم دوباره جوابشون رو جواب دادم. هر کی می خواد از کم و کیف این بگو مگو  مطلع بشه متن کامنتهای حبیب و جواب بلند بالای من در قسمت نظرات یادداشت اخیر موجوده.
ضمنا بر خودم لازم می دونم از همه کسانی که بنده حقیر رو نوازیده اند و برای پست اخیر ما کامنت گذاشته اند کمال تشکر را بنمایم،  علی الخصوص آقای رسول نمازی  که با نگاه زیادی ریزبینشون کلاس وبلاگ رو کمی تا قسمتی پایین آورده اند! ولی، چون می گذرد غمی نیست. البته بنده نیز به نحوه نگاه ایشون در وبلاگشون (که بشدت ویتگنشتاینیزه بود و آکنده از نظرات فلسفه تحلیلی گونه، حتی اسمش) نقدهایی دارم که مطرح خواهم کرد. عجالتا خدمتشون عرض می کنم کسی که می خواد در باره هستی اظهار نظرهای فلسفی بکنه و از طناب دانایی گره هایی رو که فلاسفه جاهل پیشین زده اند، باز بکنه(مسائل فلسفه خود ساخته اند ابتدا گرد و غباری به پا می کنیم و بعد شکوه می کنیم که نمی توانیم ببینیم). اگه به منبعی ماورائی و لایتناهی مثل دین وصل نباشه، نتیجه اش می شه مثل ویتگنشتاینی که دوتا کتاب ثقیل مینویسه (پژوهشهای فلسفیش که بعد از مرگش منتشر شد و رساله منطقی_فلسفی ) و گره ای که باز نمی کنه هیچ کلی گره و سئوال بی جواب بعد از خودش باقی می ذاره و خودش رو هم به جایی نمی رسونه. ابتدایی تر از این هم سراغ داری که یه فیلسوف! فلسفه رو که نظام مند ترین علم دنیاست (از دید فلاسفه مسلمان و خیلی های دیگه) و مایه نظام مندی بقیه علوم، دارای ماهیتی غیر نظام مند بدونه. یا تعریفی که از فلسفه ارائه می ده تو دوتا کتابش دوتا چیز متفاوت باشه. و چقدر بیکار بودن فلاسفه حلقه وین که می نشستن این حرفها رو به بحث می ذاشتن و تو عقاید خودشون تاثیر می دادن. معلومه اینا هم به چیزی بیشتر از پزیتیویسم منطقی و نفی متافیزیک نمی تونن برسن. آخه افق دید کوتاهه، انسان تا به چهارچوب ماده محدوده کار چندانی برای دستیابی به اینگونه معارف(ما بعد الطبیعه) نمی تونه بکنه٬ یا باید این چهارچوب رو بشکنه و بیرون بجهه یا از منبعی نامحدود استفاده کنه٬ که اولی هم متوقف بر دومیه. 
لازم بذکره این حرف با حرف بنیاد گراهای کاتولیسیسمی که عقل رو محدود به تعالیم دینیشون می دونن، خیلی فرق داره. چرا که اسلام  دین اصالت عقله. این بحث، بحث جالبیه ولی به قول معروف در این مجمل نمی گنجه. باشه تا پستهای آینده.
در ضمن این رو هم بگم که من درباره شخص ویتگنشتاین که شما خیلی بهش ارادت دارید جسارتی نمی کنم بحث چیز دیگست. امیدوارم درک  کنید که می کنید. فقط خواهشی که از شما دارم اینه که فلسفه اسلامی رو مطالعه کنید و با فلسفه تحلیلی که دیدگاه فلسفی غالب قرن بیستمه مقایسه کنید. به خدا دست آورد های این دو فلسفه حداقل در حوزه متافیزیک قابل مقایسه نیست. در مقابل فلسفه اسلامی، فلسفه تحلیلی هنوز اندر خم کوچه معرفت شناسیه (شماها میگید اپیستمولوژی). من در حد توان قاصرم در این زمینه در خدمت شما هستم، اگه قابل بدونید. هرچند می دونم ما در مبانی معرفتی اختلاف داریم و تا اون حل نشه بحث کردنمون بی نتیجه هست. اگه درباره معرفت شناسی اسلامی هم خواستی بیشتر بدونی من باز به اندازه ای که می دونم خدمتت هستم و اگه هم اینا رو می دونی که سرراست بزنیم تو کار بحث ببینیم چی میشه.
حرف آخر اینکه ممکنه تا پایان امتحانات آپ نکنم. هر کی هم از بگو مگوی من با آقا رسول نمازی سر در نیاورد مرام بذاره واسه پست های قبلی نظر بده.

چریک مسیح(ع) و محمد(ص)

محمد دهداری، يكشنبه، ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۷، ۰۶:۳۰ ب.ظ، ۱۱ نظر

این یادداشت از جمله یادداشتهای وبلاگ قبلیمه که الان دیگه خراب شده و به همین دلیل تصمیم گرفتم در این وبلاگ هم داشته باشمش.
متن زیر یه کامنته توی وبلاگ یکی از دوستان که به نظر میاد در ادامه یه مناظره مجازی باشه. نویسنده وبلاگ از بس قضیه تابلو بوده بهش توجه زیادی نکرده. منم چون مخم زیادی میخاره حال کردم یه سری به اینجور مباحث بزنم. خدا رو چه دیدی شاید فتح بابی واسه یادداشتهای بعدیم شد و ... یه گپ دوستانه.  

«چریک مسیح(شنبه 26/1/1385 - 7:20 ع )
کتاب مقدس ما و یهودیان در بیشتر قسمت ها مشترک است به جز اناجیل که انها ندارند.من در مقاله های قبلی در اینباره صحبت کرده بودم.(اصالت عهد عتیق و جدید) من  ایمان دارم که کتاب مقدس(تورات و صحف انبیا و اناجیل) کلام خداوند است عیسی گفت آسمان و زمین زایل خواهد شذ اما کلام من(خداوند) نی.‍ قرآن را من شخصا با دلیل رد می کنم. من با آیات با شما صحبت می کنم.مسیح خداوند است.در ضمن چه تضادی در مسیحیت وجود دارد؟ »

و حالا سخن من با چریک مسیح که البته بخشیش رو براش کامنت گذاشتم:
سلام
اول بگم قصد من از این بحث کلکل نیست حتی نمی خوام بهت بگم چی درسته و چی غلط چون میدونم خودت میدونی ولی غافلی،‌تعصب داری یا ... . من فقط می خوام یه کم حقیقت رو تو ذهنت هل بدم. ضمنا تو این یادداشت هم قصد یه بحث مبنایی رو ندارم چون وقتش رو ندارم. این تلنگر باشه تا بعد. امیدوارم این دیالوگ ادامه پیدا کنه.
خیلی دلم می خواد سلبی بحث نکنم ولی در مورد مسیحیت مسائل مورد نقد (حتی توسط خود مسیحی ها) اونقدر فراوونه که نمی تونم وسوسه نقد زدن رو از خودم دور کنم. از کلام مسیحی شروع می کنیم:
 شما در نوشتتون از اصالت اناجیل و تورات حرف زده بودید و کار منو آسون کردید چون مسیحیا اکثرا خودشون قبول دارن که انجیل کلام خدا نیست و صرفا خاطراتیه از اون که بعدها نگاشته شده. این آدما از لحاظ تاریخی از شما بیشتر میدونن که اینقدر تند نمی رند. اگه شما هم از اون دسته می بودید من اول می بایست براتون اصالت رو معنا می کردم. ولی حالا اینجوری شروع می کنم: اینکه تورات و اناجیل کلام خداوندند بنظر٬ خیلی اظهار نظر متعصبانه ایه. همونطور که می دونید اولین انجیل حدود 300 سال(و به خوشبینانه ترین نقلها 130 سال) بعد از به قول شما مصلوب شدن حضرت مسیح نگاشته شده پس از لحاظ عقلی و با توجه به مستندات تاریخی انجیل کلام خدا که نه حتی کلام حضرت مسیح(ع) هم نمی تونه باشه.  پس حداقل میتونیم بگیم که بیشتر این کتب(عهد جدید) که به ما رسیده از طرف خدا نیست که پرداخته آدمهایه مثل ما، چه رسد به عهد عتیق. کاش یهودی ها هم به همون اندازه که شما به تورات معتقدید به اناجیل اعتقاد داشتن ... .
بجاش از زمان بعثت پیغمبر اسلام ص هیچ خدشه ای به قرآن وارد نشده. اینو من نمی گم که تاریخ میگه شما نسخ تاریخی قرآن رو ملاحظه کنید، تایید می کنید. از نظر اسلام قرآن عین کلام خداست، از نظر اسلام قرآن کلام حضرت محمد(ص) که نه٬ کلام خود خود خداست. اینا رو گفتم چون نمیخوام وارد بحث بی نتیجه وعده انجیل به مسیحیان در مورد بعثت پیامبر بعد از مسیح بشم و اینکه اصلا در یکی ازنسخ البته مهجور انجیل اسم احمد ص در مورد این پیامبر عظیم الشان آورده شده، چرا که یه بحث تخصصی تر در زمینه دین شناسی و همینطور نسخه شناسی رو می طلبه که از حوصله این یادداشت خارجه.
در کامنتتون آورده بودین که: چه تضادی در مسیحیت وجود دارد؟ آیا شما در تناقض گویی کتاب مقدس (فعلی)  شک دارید؟ عجیبه چون اصلا خیلی از دانشمندای مسیحی مثل کانت و دکارت و شلایر ماخر و جان هیک و ... و خیلی های دیگه بخاطر همین تناقضات بود که سیستم های کلامی جدیدی ابداع کردند و دست عقل رو از دین(مسیحیت) کوتاه. و ما حالا مسیحیت گرفتار پلورالیسم و پروتستانتیزم رو شاهدیم. مسیحیت غیر اصیل بقول خودتون( اگه کاتولیک باشی).
کانت اعتقاد داره واسه اینکه به دین مجال بروز بدیم باید دست و پای عقل رو ببندیم٬ یعنی دین و عقل با هم نمی تونن جمع بشن. یا شلایر ماخر کشیش متکلم و فیلسوف مسیحی (و پایه گذار پلورالیزم) با تمسک به کانت میگه همین که مردم خدا رو در قلبشون قبول داشته باشن برای ایمان کافیه و استدلال عقلی راه به جایی نمی بره. حال آنکه اسلام دین اصالت عقله و شما در پذیرفتن اصول دین نمی تونی غیر از عقل دلیل دیگه ای داشته باشی،‌البته اگر بخواهی واقعا مؤمن باشی. همه چیز اسلام به عقل گره خورده تا جایی که عبادت بدون تفکر ثواب نداره و بالاترین عبادت همون تفکره.
حالا می خوای چندتا تناقض مشهور مسیحیت رو برات بگم که البته باید خودت هم بشون برخورده باشی اگه اهل تفکر باشی. تناقض علم و دین در قرون وسطی و جریان گالیله و کوپرنیک و کپلر دانشمندایِ مفلوک اون زمان رو که یادته؟!
تناقظات اخلاقی مثل لواط کردن حضرت لوط که از مقام یه پیغمبر بدوره رو هم که حتما  توی کتاب مقدس دیدی؟!
تناقضات عقلی زیاد مثل مسطح بودن زمین و زمین محوری عالم و کشتی گرفتن حضرت یعقوب با خدا و شکست خوردن خدا! رو چطور؟!
و در راس همه اینا اعتقاد به تثلیث که این آخری واقعا آدمو به تعجب وا میداره. پیغمبرا بنده های خدا خودشون رو کشتن بگن خدا یکیه بعد مسیحیت امروزی اونم در قرن بیست و یکم هنوز میگه یکی نه دوتا نه که سه تاست!!!
از امیر پرسیده بودی کی گفته مسیح خدا نیست؟
از نظر ما مسلمونا نه فقط مسیح و نه فقط انسان که تمام هستی تجلی گاه خداست. الله نور السماوات و العرض: خدا نور آسمانها و زمین است. به نور و فیض خداست که ذره ذره هستی وجود میگیرند، نه اینکه موجودات ذاتا خدا باشند. هیچ موجودی نمی تونه اینطور باشه. و اگه تو به این مطلب معتقد باشی و از این گفته دفاع کنی که مسیح در ذات خود، خداست یا اینکه پسر خداست و خدا خودش خواسته اینطور باشه، من باید کمی خودم رو  برای توجیه کردن شما و شما رو برای درک عرض بنده به زحمت بندازم. من در جواب این حرفها یه دلیل عقلی فلسفی میارم که اگه اهل تعقل باشی برات جالب و راهگشا خواهد بود.
ببین همه موجودات جهان هستی ممکن الوجود هستند. یعنی چی؟ یعنی اینکه از نظر وجود داشتن و نداشتن شانس برابر دارند. چرا این ادعا رو می کنیم؟ چون همه این موجودات فنا پذیرند و از ازل هم نبودند. خب حالا که بودن و نبودن این همه چیز تو دنیا پنجاه پنجاهه پس چطور ما این همه چیز موجود داریم؟ خب معلومه چون  یه نفر اونها رو از این معطلی بین وجود و عدم خارج کرده دیگه! اون نفر یا چیز، ‌یا وجودی که این همه چیز دور و بر ما رو از حالت پنجاه پنجاه خارج کرده و یا به عبارتی اونها رو از روی خط استوای وجود - عدم به  هستی هل داده آیا ممکنه که وجود خودش هم  پنجاه پنجاه  باشه؟ نه؟ چرا؟! چون در اون صورت امکان نداره بتونه وضعیت یک موجود دیگه پنجاه پنجاهی رو از معطلی بین وجود و عدم در بیاره،‌ چون خودش هنوز معطله.  به این وجود مطلق که صد درصد وجوده و هیچ شانسی برای عدمش متصور نیست،‌ نبوده و نخواهد بود، واجب الوجود اطلاق میشه.
خوب حالا این واجب الوجود چه مشخصاتی داره؟ اولین چیزی که میشه بهش نسبت داد (و ما فعلا با اون کار داریم) نامحدود بودنشه. چرا نامحدوده؟! چونکه اگه محدود باشه یعنی مرزی داره که محدودش کرده و اگه مرز داشته باشه یعنی جاهایی هست که اونجاها از وجود اون (واجب الوجود) خالیه و این با واجب الوجود بودنش در تناقضه. پس خدای واجب الوجود، نامحدود هم هست.
حالا اگه حرفام رو فهمیدی و قبول کردی به من بگو خدایی که از مشخصاتش بینهایت بودنشه چطور میتونه شریکی داشته باشه چه رسد به اینکه شریکش انسان محدود و ممکن و معلول باشه.
برات بیشتر توضیح میدم: ببین اگه قرار ما دو خدا داشته باشیم اونا هر دو باید خداهای واجب الوجودِ نامحدودی باشند و این نمیشه یعنی تناقض داره چرا؟ چون دو تا خدای نامحدود یه جایی به هم دیگه محدود میشند و به قول قرآن لفسدتا. محدودِ نامحدود محال عقلیه و خلاص. اینجوری ما تونستیم توحید خدا رو)بر خلاف اونچه مسیحی ها به اون معتقدند( اثبات کنیم. پس خدا بودن مسیح و هر کس و چیز دیگه در عرض خدا،‌طول خدا یا هر جور دیگه محال عقلیه. این ربطی هم به مسلمون بودن من یا شما نداره، اگه عاقل باشی!
پس با این اوصاف اینکه بگیم خدا خودش خواسته که مسیح پسر اون و خدای دیگری باشه هم عقلا محاله. مثل این می مونه که بگیم آیا خدا می تونه سنگی رو خلق کنه که خودش نتونه بلندش کنه؟ که البته یه مغالطه پیش پا افتادست.
میبینی که عقاید شما بسیار خدشه پذیره .
راستی گفته بودی قرآن رو زیر سؤال میبری. من همینجا اعلام میکنم هر مطلبی داشته باشی من حاضرم در یه جو دوستانه و علمی به بحث بذارم و جواب گوی شبهاتت باشم.
اگه بخوای حقیقت رو بدونی.
والسلام علی من اتبع الهدی.
پی نوشت:
+
سروش، حقانیت ادیان و مسئله نجات